eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
572 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
شما تو این تصویر چی می‌بینید؟ 🤭 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
شما تو این تصویر چی می‌بینید؟ 🤭 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
کر و کور عشقیم، تو کَر، من ز تو کرتر تو خاک به سر هستی و من خاک به سرتر گویند که عشاق جهان عقل ندارند یعنی تو خری، من به مراتب ز تو خرتر! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
هیچ گاه دلـــــت را به روزگاری مســــپار که دریایی از نومیــــدی است. دلــــــت را به خــــــدا بســــــپار که دریایی از امیـــــــد است. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۳: یکی از خانواده‌ی فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفه ها ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۴: بمباران‌های گور سفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آواره‌ی کوه‌ها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلام آباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی آن جا را تمیز کردم. می‌شد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از این که توی کوه زندگی می‌کردیم، ذوق می‌کرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوه‌زین مانده بودند. علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم می‌نشستم و منتظر علیمردان می‌ماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلام آباد بودم. روزی دبه‌ی آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یک دفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که این جا نمانید. شب توی دل کوه بودیم که سپاه ماشین‌های زیادی آورد و اعلام کرد که سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از این جا بروید. ما را با ماشین‌ها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیل شکلی بود که جای زیادی داشت. بیست خانواده بودیم مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی سربازی مشخص کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراک‌پزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگیمان. اواخر اسفند سال ۱۳۶۲ بود. علیمردان به اسلام آباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را روی زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی می‌کرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم: «علیمردان چی شده؟» سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند. مِن مِن کرد و گفت: «قرار است چه بشود؟ هیچی.» جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچه‌ها دوید. روی زمین نشستم و گفتم: «علیمردان بگو چی شده؟» صدایم می‌لرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت: «فرنگیس مرگ حق است.» قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت آرام باش، فرنگیس!  برادر جمعه...» دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعه‌ی نوجوان، جمعه‌ی عزیزم... باور نمی‌کردم. گریه می‌کردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم می‌گفت: «فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦉🍃🌲 می‌دونستید جوجه جغدها تو این حالت می خوابن؟ چون سرشون خیلی بزرگ و سنگینه و بدنشون توانایی تحمل وزن سر رو موقع خواب نداره! 🦉  🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 نجات زندگی 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
〰〰〰〰〰〰〰 🍀 هنر و مهارت «زندگی در زمان حال» 🍁 نشانه‌های استرس و اختلالات اضطرابی 👌🏼 #روان‌شناسی بر
6_144247131787343630.ogg
16.08M
〰〰〰〰〰〰〰 🍀 دوره‌ی هنر و مهارت «زندگی در زمان حال» 🌸 پادزهری برای افسردگی 👌🏼 برای زندگی «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰ اسطوره‌ای که نام پدر گرفت... 🎶 ترانه 🌫 نقاشی با شن ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
باید از هر خیال امیدی جست هر امیدی، خیال بود نخست 🌿🕊 ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
گاهی وقتی که به پایانِ کار می‌رسیم و نظری بر گذشته می‌کنیم درمی‌یابیم که سرتاسرِ زندگی را چون چیزی گذرا زیسته‌ایم و با حیرت می بینیم که آنچه بی‌اعتنا از کنارش گذشته‌ایم و لذّتی از آن نبرده‌ایم همان زندگیمان بوده است. «از همه‌ی زندگی لذت ببریم.» 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۴: بمباران‌های گور سفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آواره‌ی کوه‌ه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۵: تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک می‌ریختم. علیمردان مرتب می‌گفت: «صبح که هوا روشن شود، با هم می‌رویم. آرام باش. سعی کن بخوابی.» شب، خیال صبح شدن نداشت. نیمه شب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکه تکه برگشتیم تا گور سفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم می‌آمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوه‌زین رفتم. توی راه گریه می‌کردم و خنده‌های جمعه جلوی چشمم می‌آمد. جمعه فقط شانزده سال داشت. وارد خانه ی پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچه‌ها گریه می‌کردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه می‌کردند و اشک می‌ریختند. فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند، صدام، داغ برادر ببینی.» پدرم سرش را روی شانه‌ام گذاشت و با گریه گفت: «دخترم، برادرت رفت.» این حرفش، آتشم زد. پدرم را بغل کردم و توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند. آخرین باری که دیدمش، دو ماه قبل بود. جمعه، رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش می‌کرد و با خودش به گردش می‌برد. از مادرم پرسیدم: «چه طوری اتفاق افتاد؟» اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم: پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.» پرسیدم: «اول چه کسی پیدایش کرد؟» پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشم‌هایش به نقطه ای خیره مانده بود و اشک از گونه‌هایش می‌ریخت. بغض کرده بود و هیچ نمی‌گفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش. خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کرده‌ام، زد زیر گریه. وسط گریه‌هایش گفت: «فرنگیس، صدا که آمد، دختر دایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.» لیلا را محکم بغل کردم توی بغلم تکانش می‌دادم. پدرم با صدای بلند گریه می‌کرد. لیلا نالید و ادامه داد: «رفتم روی تپه. افتاده بود. صورتش روی زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرأت نکردم بروم جلو. زن دایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم می‌کرد. پلک نمی‌زد. باور کن زنده بود و مرا نگاه می‌کرد. زن دایی روسری‌اش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زن دایی، چه کار می‌کنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زن دایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زن دایی بغلم کرد و گفت جمعه مُرده...» لیلا گریه می‌کرد. برگشت نگاهم کرد و گفت: «فرنگیس، جمعه مُرده؟ نمُرده، داشت نگاهم می‌کرد.» وقتی لیلا حرف می‌زد، داشتم دیوانه می‌شدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بی‌حال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچه‌ها های‌های گریه می‌کردند‌؛ ستار با انگشت‌های کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا... لباس‌های سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. مین‌ها خدا برایتان نسازد.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ارزشش را ندارد برای یک حرف بی‌منظور دنیایتان را خراب کنید. همدیگر را ببخشید و کنار هم خوشبخت بمانید. / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🗡 از سرنیزه‌ات به جا استفاده کن! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🗡 از سرنیزه‌ات به جا استفاده کن! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍃 این جوری نیست که هیچ جایی نیاز به تندی زبان نباشه‌ها. بعضی جاها به زبان نرم نیازه و بعضی جاها به زبان تندوتیز. اگه این دو رو جابه‌جا استفاده کنیم، اشتباه کردیم؛ هم تندزبانی به جای نرم‌زبانی اشتباهه و هم نرم‌زبانی به جای تندزبانی. درست اینه که هر دو به جا باشه. همون جوری که سرنیزه هم کاربردهای مثبت زیادی داره. 🗡 واسه همینه که نگفتیم: «سرنیزه‌ات را دور بینداز!» گفتیم: «از سرنیزه‌ات به جا استفاده کن!» 🍃🍂🍂🍃
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 بزرگترین زندان هر انسان، افکار محدود و مخدوش اوست. ⛓ ⛓ ⛓ ⛓ هرچه اندیشه، محدودتر و مخدوش‌تر باشد، زنجیرهای زندان، قطورتر خواهند بود. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
💞 با‌ هم مدارا کنید! ✍🏼 🏡 خانه‌ی هنر / «رو به راه» 🔹 https://eitaa.ir/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۵: تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک می‌ریختم. علیمردان مرتب می‌گفت: «ص
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۶: به مادرم گفتم: «چه طور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟» مادرم نالید و گفت: «چه را ببینی؟ جنازه ی تکه تکه‌ی برادرت را؟ بدن پاره پاره‌اش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.» مادرم مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم. خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند. کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینه‌ام ریختم و فریاد زدم: «خدایا، قلبم را آرام کن.» ........................ مین پشت مین. هر روز یکی روی مین می‌رفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین درآوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان می‌کرد. بی‌صدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچه‌های مردم را آموزش می‌دادند، اما هر روز بچه‌ای قربانی می‌شد. یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوه‌زین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسر دایی ام روی مین رفت. توی مراسم فاتحه‌اش، زن‌ها گریه می‌کردند و مردها حرص می‌خوردند. زن دایی‌ام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام می‌کند. حداقل تو یکی از آن ها را کشتی. این‌ها پسر من را کشتند. خدانشناس‌ها توی همین روستا...» زن دایی‌ام شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک می‌گیرد. کنار چشمه نارنجکی می‌بیند و آن را توی آب می‌اندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلان غرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...» شانه‌های زن دایی‌ام را مالیدم. می‌دانستم اسم ماهی که بیاید، یادش می‌آید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد.  می‌دانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش می‌افتد. ........................... سعی می‌کردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچه‌ها بزنم. آن روز هم که به آوه‌زین رفتم، سیما و جبار را به خانه‌ام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. این طوری خیالم راحت‌تر بود. کوچک بودند و دلشان می‌خواست کنار من باشند. شب بود آب نداشتیم. به بچه‌ها گفتم می‌روم از چاه آب بیاورم. الآن برمی‌گردم. دبه ی آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اول وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.» چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبه‌ی آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
همــــــه‌ی خـــــوبی‌ها 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
✔️ کمی که بیش‌ از زیاد است! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ انسان‌ها مثل کتابند؛ 📚 از روی بعضی ها باید مشق نوشت و آموخت. از روی بعضی ها باید جریمه نوشت و عبرت گرفت. بعضی ها را باید نخوانده کنار گذاشت و بعضی ها را باید چندبار خواند تا معنیشان را فهمید. 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»@sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۶: به مادرم گفتم: «چه طور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟» مادرم نا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۷: از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزارتا فکر کردم. توی دشت می‌دویدم و فریاد می‌زدم: «کجایی سیما؟» همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدایی نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود. می‌دانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، می‌داند که به سمت چشمه رفته‌ام. توی راه، برادر شوهرم قهرمان را دیدم. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.» تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانی‌ام را که دید گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آن جاست.» توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا می‌زدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام آرام می‌رود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی می‌میرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمی‌دانی دشت خطرناک است؟» از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتم خانه. آن قدر ترسیده بودم که احساس می‌کردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را می‌بندی؟» گفتم: «به خاطر این که دیگر جایی نروی!» نق می‌زد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم. آن شب آن قدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد. فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم. ---------- مرداد ماه ۱۳۶۳ بود. ساعت ۶ صبح بود که صدای در آمد. باز کردم و دیدم پسر عمویم است. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. جبار کمی زخمی شده.» رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مُرده. راستش را بگو.» قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمُرده. فقط زخمی شده. بیا برویم و ببینش. او را برده‌اند کرمانشاه.» با عجله لباس‌هایم را پوشیدم. همراه پسر عمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آن قدر پسر عمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آن‌ها را برگردان.» جبار که آن وقت‌ها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یک دفعه صدای فریاد بلند شده و مردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، می‌بینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دست‌هایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمی‌توانسته حرف بزند. لیلا روسری‌اش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه. با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟» پسر عمویم سرش را تکان‌ داد و گفت: «آره مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.» به سینه‌ام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان همش دعا می‌کردم. از خدا می‌خواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز می‌کردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچه‌ها می‌سوخت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌دل گـــــشته چــو گــــل ســـبز به خــــاک ســر راهــــت 🌳«زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 😌 کمی آسوده باش! 🌌 / نهج البلاغه@sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─