┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
😌 کمی آسوده باش!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
#خوشنویسی
زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
💠 هنرڪدهی «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
「🍃「🌹」🍃」
زیبــــاترین
هندسهی زندگی
این است که پلــی
از امیــــــد بســـازی
روی دریـــــای ناامیدی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✈️ فرود در فرودگاه مهرآباد را از اتاقک خلبان ببینید.
🌱 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔 توپ میخواین یا دیگغذا؟
🔹 داستانی از دوران صدارت امیر کبیر
🌱 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🪼 عروس دریایی
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وقتی تــــو نیـــستی...
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ما ایرانیها...
🌱 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از ارج
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏼 سلامهایی از قلب معرکهی جنگ
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۷: از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دوید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۸:
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستادهاند و گریه میکنند. حالشان خیلی بد بود. وقتی آنها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بیحس شده بود و نمیتوانستم جلو بروم. از دور شیون کردم و فریاد زدم:
«براگم، براگم... » (برادرم)
برادرهایم که گریههای مرا دیدند، روی زمین نشستند و هایهای گریه کردند. بعد دوتایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداریام دادند. مرتب میگفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.»
وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است. دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندانهایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکشهای سیاه توی بدنش، دلم را به درد میآورد.
جبار بیهوش بود. پرستارها مرتب میآمدند و میرفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت:
«خواهرم ناراحت نباش. وقتی عمل بشود و خوب که شد، می شود برایش دست مصنوعی گذاشت.»
(اما جبار تا وقتی که زنده بود، دست مصنوعی نگذاشت. میگفت این یادگاری جنگ است، دلم میخواهد همین طوری بماند.)
پرستار که اینها را گفت، قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود، بوسیدم و گریه کردم. سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم:
«خدایا، جبار به هوش بیاید، خدایا کمکمان کن.»
سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد. ناراحت بودم و با خودم میگفتم زنده ماندنش چه فایده دارد. بدون دست، بدون دندان، با این همه زخم در بدن...
پرستارها میآمدند و دلداریمان میدادند. مرتب ناله میکردم و میگفتم:
«درد انگشتان کوچکت به جانم. درد دستت به جانم. درد مظلومیتت به جانم. فدای تکه تکه گوشت تنت که زخمی شده است. فدای دندانهایت که سفیدیشان با سرخی خونت قاطی شده.»
وقتی برایش میخواندم و ناله میکردم، برادرهایم از خشم چشمهایشان کاسهی خون میشد. به آن ها میگفتم:
«اگر انتقام انگشتهای برادرتان را نگیرید، صدام به ما خواهد خندید.»
برادرهایم قول دادند به محض این که برگردند، سعی میکنند همهی مینها را جمع کنند. سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم. نگهبانها بیرونم میکردند، میرفتم دم در، کنار دیوار مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم. بعد آن قدر به نگهبان التماس میکردم تا دوباره راهم دهد.
بالأخره دست برادرم را عمل کردند. دستش قطع شد. وقتی به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد، اول به دستهایش نگاه انداخت. قربان صدقهاش رفتم و گفتم:
«خدا را شکر که زندهای!»
سعی کردم دلداریش بدم. با مظلومیت به زخمهای بدنش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦜🍃🌲
❇️ هنر آفرینش
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺