eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 آغاز کاشت در فصل زراعی جدید بذرافشانی نخود و عدس به روش دستی توسط آقارحمان، همسایه‌ی زمین کشاورزی ما 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۴: وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۵: با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست می کردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم. مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیک نیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند: «شام چی داریم؟» با خنده گفتم: «مرغ!» لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید: «غذا کی حاضر می شود؟» دستش را گرفتم و گفتم: «تا یک کم دیگر بازی کنید، آماده می شود.» بچه ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست هایم را زیر بغلم زدم و به دور دست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو می‌آید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به رو به‌ رو نگاه کردم. باورم نمی‌شد. تانک‌های ایرانی، رو به عقب برمی‌گشتند. بعضی از روی تانک‌ها فریاد می‌زدند: «فرار کنید!» تانک‌ها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده، چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی این که ما شکست خورده‌ایم؟ شکسته‌ایم؟ نظامی‌های خودی، خسته و وحشت‌زده، همه در حال فرار بودند. کلاه‌ها و لباس‌هایشان به هم ریخته بود. هر کس از گوشه‌ای فرار می‌کرد. به گور سفید که می‌رسیدند، فریاد می‌زدند: «فرار کنید... الآن دشمن می‌رسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.» چه می‌شنیدم؟ چهطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید می‌کردم؟ جلوی یکی از نظامی‌ها را گرفتم و پرسیدم: «برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟» با وحشت گفت: «فقط فرار کن، خواهر! همین الآن برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقی‌ها و منافقین حمله کرده اند.» چه می‌شنیدم؟ تازه داشتیم فکر می‌کردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت زده ی گور سفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد می‌دویدند و به سمت گیلان غرب می‌رفتند. همه فریاد می‌زدند: «دارند می‌آید.» وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه می‌کردند و همه‌ی حواسشان به من بود که چه کار می‌کنم. نگاه به جاده‌ی آوه زین انداختم. با خودم گفتم: «پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   ❗️ناامید نباش؛ گمــــراه می‌شوی! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ✨ باور 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بزرگ مادرِ ماهِ همیشه کاملِ عشق! هنوز نور تو در‌حال بیش‌تر شدن است «کاظم بهمنی» 🗓 سالروز وفات حضرت ام‌البنین (درود خدا بر ایشان) را تسلیت می‌گوییم! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙 ❇️ خوب دیدن ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
تا حالا هرس کردن درخت خرما رو دیده بودید؟! 🌴🌴🌴
هدایت شده از ارج
2_144260326025554546.ogg
42.25M
🔹 تحلیلی از وقایع سوریه 🎙 «صابر دیانت» 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۵: با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۶: با خودم گفتم می‌مانم، مگر چه می‌شود؟ داشتم فکر می‌کردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت: «خواهر، چرا مانده‌ای؟ به هیچ کس رحم نمی‌کنند. زود باش؛ سریع‌تر برو!» رو به سرباز کردم و گفتم: «شما چرا فرار می‌کنید؟ می‌خواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.»   دست جلوی تانک‌های خودمان گرفتم، بقیه‌ی مردم هم همین طور بودند. با ناراحتی، با نظامی‌ها حرف می‌زدند و می‌گفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید. اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را می‌کردیم. مردم وقتی دیدند نظامی‌ها این چنین در حال عقب نشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زن‌ها و بچه‌هایشان فرار می‌کردند. همسایه‌مان کشور گفت: «فرنگیس، فرار کن. این بار بدجوری حمله کرده‌اند. نظامی‌ها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!» گورسفید داشت خالی می‌شد. صحرای محشر بود انگار. از دور، گلوله‌ی توپ و خمپاره به سمتمان پرتاب می‌شد. بمب‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. دمپایی‌هایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمی‌دانستم دارم چه کار می‌کنم. مغزم از کار افتاده بود. سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش می کنم. کمی ایستادم و دسته‌ای علوفه جلوی گوساله و گاو ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگ‌زدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودم. داشتند مرا نگاه می‌کردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونی‌های گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمی‌توانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم: «باید بدوی، بدو.» با گریه گفت: «مرا هم بغل کن.» داد زدم: «سهیلا بغلم است. بدو. نمی‌توانم تو را هم بغل کنم. الآن سربازهای دشمن می‌رسند.» همسایه‌ها همگی فرار می‌کردند. حتی بعضی‌ها با پای لخت و بدون کفش می‌دویدند. رحمان مرتب می‌پرسید: «چی شده؟ پس بابا کجاست؟» با ناراحتی گفتم: «بابا می‌آید ناراحت نباش.» پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دو تا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند. خمپاره‌ها اطراف را می‌کوبیدند. صدای سوت و خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سر را نگاه می‌کردم. نگران علیمردان بودم. الآن کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچه‌هایم را سوار کرد. مردم مثل مور و ملخ می‌دویدند و می‌رفتند سمت گیلان غرب. بعضی‌ها گریه می‌کردند، بعضی‌ها فریاد می‌کشیدند، هیچ کس به فکر دیگری نبود. هرکس تلاش می‌کرد خودش را نجات دهد. با خودم گفتم: «با این دو تا بچه، تا کجا می‌توانم بروم؟» یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم، می‌توانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه می‌رفتم، حتماً مرا می‌دیدند و برایم توپ می‌انداختند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖊 خط خودکاری گفتم این آغاز پایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد گفتی از پائیز باید سفر کرد گر چه گل تاب طوفان ندارد 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
تا حالا هرس کردن درخت خرما رو دیده بودید؟! 🌴🌴🌴
🌴 این هم یک نخلِ شادِ شاخِ شمشادِ هرس شده ایستاده، پرشکوه و استوار در برابر سرد و گرم روزگار! 🌴