┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
✨ نجات
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
❇️ موفــقیــــت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۴: وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۵:
با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست می کردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم.
مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیک نیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد.
رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند:
«شام چی داریم؟»
با خنده گفتم:
«مرغ!»
لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید:
«غذا کی حاضر می شود؟»
دستش را گرفتم و گفتم:
«تا یک کم دیگر بازی کنید، آماده می شود.»
بچه ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست هایم را زیر بغلم زدم و به دور دست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو میآید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به رو به رو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانکهای ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضی از روی تانکها فریاد میزدند:
«فرار کنید!»
تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده، چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی این که ما شکست خوردهایم؟ شکستهایم؟
نظامیهای خودی، خسته و وحشتزده، همه در حال فرار بودند. کلاهها و لباسهایشان به هم ریخته بود. هر کس از گوشهای فرار میکرد. به گور سفید که میرسیدند، فریاد میزدند:
«فرار کنید... الآن دشمن میرسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.»
چه میشنیدم؟ چهطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید میکردم؟
جلوی یکی از نظامیها را گرفتم و پرسیدم:
«برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟»
با وحشت گفت:
«فقط فرار کن، خواهر! همین الآن برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقیها و منافقین حمله کرده اند.»
چه میشنیدم؟ تازه داشتیم فکر میکردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت زده ی گور سفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد میدویدند و به سمت گیلان غرب میرفتند. همه فریاد میزدند:
«دارند میآید.»
وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه میکردند و همهی حواسشان به من بود که چه کار میکنم. نگاه به جادهی آوه زین انداختم. با خودم گفتم:
«پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❗️ناامید نباش؛
گمــــراه میشوی!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
✨ باور
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بزرگ مادرِ ماهِ همیشه کاملِ عشق!
هنوز نور تو درحال بیشتر شدن است
«کاظم بهمنی»
🗓 سالروز وفات حضرت امالبنین (درود خدا بر ایشان) را تسلیت میگوییم!
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
بزرگ مادرِ ماهِ همیشه کاملِ عشق! هنوز نور تو درحال بیشتر شدن است «کاظم بهمنی» 🗓 سالروز وفات حضر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به فرمان امّ البنین
🗓 به فراخور سالگشت وفات حضرت امالبنین (درود خدا بر ایشان)
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از ارج
2_144260326025554546.ogg
42.25M
🔹 تحلیلی از وقایع سوریه
🎙 «صابر دیانت»
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۵: با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۶:
با خودم گفتم میمانم، مگر چه میشود؟ داشتم فکر میکردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت:
«خواهر، چرا ماندهای؟ به هیچ کس رحم نمیکنند. زود باش؛ سریعتر برو!»
رو به سرباز کردم و گفتم:
«شما چرا فرار میکنید؟ میخواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.»
دست جلوی تانکهای خودمان گرفتم، بقیهی مردم هم همین طور بودند. با ناراحتی، با نظامیها حرف میزدند و میگفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید. اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را میکردیم.
مردم وقتی دیدند نظامیها این چنین در حال عقب نشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زنها و بچههایشان فرار میکردند. همسایهمان کشور گفت: «فرنگیس، فرار کن. این بار بدجوری حمله کردهاند. نظامیها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!»
گورسفید داشت خالی میشد. صحرای محشر بود انگار. از دور، گلولهی توپ و خمپاره به سمتمان پرتاب میشد. بمبها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. دمپاییهایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمیدانستم دارم چه کار میکنم. مغزم از کار افتاده بود.
سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش می کنم. کمی ایستادم و دستهای علوفه جلوی گوساله و گاو ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگزدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودم. داشتند مرا نگاه میکردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونیهای گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمیتوانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم:
«باید بدوی، بدو.»
با گریه گفت:
«مرا هم بغل کن.»
داد زدم:
«سهیلا بغلم است. بدو. نمیتوانم تو را هم بغل کنم. الآن سربازهای دشمن میرسند.»
همسایهها همگی فرار میکردند. حتی بعضیها با پای لخت و بدون کفش میدویدند. رحمان مرتب میپرسید:
«چی شده؟ پس بابا کجاست؟»
با ناراحتی گفتم:
«بابا میآید ناراحت نباش.»
پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دو تا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند.
خمپارهها اطراف را میکوبیدند. صدای سوت و خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سر را نگاه میکردم. نگران علیمردان بودم. الآن کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچههایم را سوار کرد.
مردم مثل مور و ملخ میدویدند و میرفتند سمت گیلان غرب. بعضیها گریه میکردند، بعضیها فریاد میکشیدند، هیچ کس به فکر دیگری نبود. هرکس تلاش میکرد خودش را نجات دهد. با خودم گفتم:
«با این دو تا بچه، تا کجا میتوانم بروم؟»
یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم، میتوانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه میرفتم، حتماً مرا میدیدند و برایم توپ میانداختند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖊 خط خودکاری
گفتم این آغاز پایان ندارد
عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پائیز باید سفر کرد
گر چه گل تاب طوفان ندارد
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
تا حالا هرس کردن درخت خرما رو دیده بودید؟! 🌴🌴🌴
🌴
این هم یک نخلِ شادِ شاخِ شمشادِ هرس شده
ایستاده، پرشکوه و استوار
در برابر سرد و گرم روزگار!
🌴
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🩷 قلب قوی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:
فراق یار، نه آن میکند که بتوان گفت
«حافظ»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست »
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۶: با خودم گفتم میمانم، مگر چه میشود؟ داشتم فکر میکردم که سرباز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۷:
تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم. پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما میآمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم:
«بایستید. ما را هم سوار کنید. به خاطر بچههایم. بچه با من است، کمک کنید.»
راننده وقتی بچههایم را دید که گریه میکنند، ایستاد و فریاد زد:
«جا باز کنید، این ها را هم با خودمان ببریم.»
با عجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم. وقتی رحمان هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشهای ایستادم و دست بچههایم را گرفتم.
مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا با وحشت به جماعت فراری نگاه میکردند. توی تراکتور، احساس کردم دستها و شانههایم درد میکند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیدهام.
تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت:
«بقیه ی راه را خودتان بروید.»
همه ریختیم پایین. دوباره دست بچهها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک کم جلوتر نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل میکردم، بعد او را زمین میگذاشتم و رحمان را بغل میکردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمیآمد.
پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانوادهام شور میزد. زیر لب گفتم:
«خدایا، کمک کن خانوادهام را پیدا کنم.»
رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه میکردند. وقتی دیدم چه قدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. و هر دو را بغل کردم و گفتم:
«نترسید بچهها. تا من هستم، نمیگذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مُرده باشم.»
وقتی این حرفها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد. به گیلان غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان غربی، با تفنگهایشان این طرف آن طرف میدویدند. چندتا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند:
«خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. این جا امن نیست.»
سرم را تکان دادم و گفتم:
«اول باید خانوادهام را پیدا کنم.»
دلم شور میزد. توی شهر، هر چه میگشتم خانوادهام را پیدا نمیکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبری نداشت. برگشتم به اول راهی که به سمت گور سفید میرفت، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی میزد. مرتب سرک میکشیدم تا شاید یکی از فامیلها را پیدا کنم. مردم میدویدند و به من تنه میزدند و میرفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، میدویدند و از این که آن وسط ایستاده بودم، تعجب میکردند.
یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی حشمت و چند نفر از فامیل ها را دیدم. از خوشحالی، داییام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچهها را بغل کرد و بوسید. پرسید:
«مادرت و بچهها را ندیدی؟»
با گریه گفتم:
«نه خالو. الآن من این جا ایستادهام، شاید آن ها را پیدا کنم.»
سرش را تکان داد و گفت:
«من هم می ایستم. نگران نباش، الآن میرسند.»
چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازه ی سالی می گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه میشدم. رو به دایی ام کردم و گفتم:
«خالو، اگر بچهها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آن ها را پیدا کنم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「📿」
الهی!
چون حاضری چه جویم
و چون ناظری چه گویم؟
الهی!
میبینی و میدانی
و برآوردن میتوانی.
الهی!
از من دعایی و از تو نگاهی!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝 مرز استانهای بوشهر و هرمزگان
/ سواحل زیبای خلیج همیشه فارس
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
لذتی آنی
اندوه طولانی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🦅 عقاب داشت از گرسنگی میمرد و نفسهای آخرش را میکشید.
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدهی آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخهی درختی به آن ها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند:
این عقاب احمق را می بینی به خاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟
اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند. حال و روزش را ببین. آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آن دو گفت:
عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد. او عقاب است، از گرسنگی خواهد مرد اما اصالتش را از دست نخواهد داد.
از نگاه عقاب چه گونه زیستن مهم است نه چه قدر زیستن!
🌱 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌳🍃🦅🍃🌲
اگر انسان به قدرت بینایی عقاب مجهز بود می توانست از طبقه دهم یک ساختمان، به راحتی یک مورچه را در طبقهی همکف تشخیص دهد!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
「🍃「🌹」🍃」
📖 جهان را باید همچون کتابی ببینی، کتابی که در انتظار خوانندهی خود است.
هر روزش را باید جداگانه خواند؛
نه بر گذشته باید تمرکز کنی، نه بر آینده.
اصل، این لحظه و این صفحه از زندگی است.
صفحه به صفحه پیش برو!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌙
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل اَر سیل فنا بنیاد هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
«حافظ»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗