فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ «سینا» مشت «داوینچی» را خواباند!
#دسترنج
/ ساخت ایران 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
6_1152921504641744699 (1).mp3
5.58M
🌿
🎵 «تنها»
🎶 موسیقی بیکلام
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❣ چی تو دلته؟!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند، ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصهی مشکل باشی
گر چه راهی است پر از بیم ز ما تا برِ دوست
رفتن آسان بوَد اَر واقف منزل باشی
حافظا! گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
«حافظ»
#شور_شیرین_شعر
/ گوهر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۸: سری تکان داد و محکم گفت: «لازم نیست بروی. همین جا بمان.» در حا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۹:
حدود پنجاه نفر میشدیم. مینی بوس سر پیچها چپ و راست میشد و ما از این طرف به آن طرف میافتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم:
«در راه خدا، پنجرهها را باز بگذارید؛ خفه شدیم.»
چند تا از بچهها بالا آوردند. بوی بدی توی مینی بوس پیچیده بود، اما نمیشد کاری کرد. صدای جیغ بچهها، همه جا را پر کرده بود. همه نفس نفس میزدیم. حدود یک ربع که از گیلان غرب دور شدیم، نزدیک کاسهگران رسیدیم. دایی ام رو به مرد راننده کرد و گفت:
«ما را به همین دهات ببر.»
راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسهگران پیاده شدیم. جماعت از ماشین پیاده شدند، همان جا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور هنوز صدای توپ و خمپاره میآمد. میدانستم الآن توی گور سفید درگیری است.
مردم توی کاسه گران داشتند زندگی خودشان را میکردند. ما را که دیدند، دور مینی بوس را گرفتند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه میپرسیدند:
«چی شده؟ عراقیها تا کجا آمدهاند؟»
زن «حیدر پرما» که فامیلمان بود و همان جا زندگی میکرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد میزد:
«خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟»
مادرم بلند شد و گفت:
«پناهنده ی خانه ات شده ایم.»
زن اخم میکرد و گفت:
«این حرفها چیست؟ خانه من نیست، خانهی خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را این طور نبینم.»
مردم ده ما را از زمین بلند کردند. مادرم گریه میکرد. بچهها هم از خستگی اشک میریختند. مسافران مینی بوس دسته دسته شدن و به خانه اهالی رفتند.
زن فامیل، ما را به خانه ی خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچهها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت:
«من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.»
مادرم گفت:
«من هم میآیم. حالا جای بچهها امن است.»
من هم بلند شدم و گفتم:
«من هم باید بیایم. بچههایم هیچ وسیلهای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمیآورد.»
دایی ام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت:
«من که تو را نمیبرم! من و مادرت میرویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین جا بمان.
گفتم الا و بلا من هم میآیم. داییام لج کرد و گفت:
«اصلاً ما هم نمیرویم.»
بعد همگی به خانه ی فامیل دیگرمان توی ده رفتند.
همان جا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرو رفتم. علیمردان کجا میتوانست باشد؟ به سر خانه و زندگیام چه آمده بود؟ گاو و گوسالهام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچهام لباس نداشت.
رو به زن فامیل کردم و گفتم:
«دلم طاقت نمیآورد. باید به روستا برگردم.»
سهیلا را بغل او دادم و گفتم:
«این دو تا بچه را به شما میسپارم و زود برمیگردم.»
زن فامیل با ترس گفت:
«فرنگیس، بروی گرفتار میشوی. نرو. از همین جا برایت وسیله گیر میآورم.»
خندیدم و گفتم:
«علیمردان هم از این جا برایم گیر میآوری؟»
چیزی نگفت. اخم کرد و گفت:
«علیمردان مرد است. خودش برمیگردد. نرو فرانگیس.»
لباسم را مرتب کردم و گفتم:
«نگران نباش، زود برمیگردم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیا هنوز قشنگیاش رو داره! 🤭
#نیشخند 🤓
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ بازم به خاطر من
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐣🍃🌲
به همین عظمت و توانایی
به همین ظرافت و زیبایی
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آقای بــــــرگ هــا
🌨 آقای بــــــرف هــا
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار ⛅️
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ترفند زنانهی کارساز 👌🏽
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۹: حدود پنجاه نفر میشدیم. مینی بوس سر پیچها چپ و راست میشد و ما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۰:
زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم با ترس گفت:
«می خواهی برگردی گور سفید؟ دیوانه شده ای؟ تو را گیر می آورند و می کشند.»
گفتم:
«نترس. توی تاریکی می روم و توی تاریکی بر می گردم راه را خوب بلدم چند بار این کار را کردهام. میدانم باید چه کار کنم.»
از خانه بیرون زدم و به طرف جادهی اصلی به راه افتادم.
مردم ده مشغول برچیدن خرمنهایشان بودند. سرتاسر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندمها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود با خودم گفتم:
«کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟»
رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان غرب. مردم از این که من به طرف گیلان غرب می رفتم، تعجب می کردند. کمی جلوتر یک ماشین ارتشی ایستاد راننده اش پرسید: «کجا می روی، خواهر؟»
گفتم:
«گیلان غرب.»
با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میلهی تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان غرب به راه افتاد. ماشین ورودی گیلان غرب ایستاد و راننده اش گفت:
«به سلامت!»
شب شده بود نیروهای ایرانی توی گیلان غرب بودند. برق قطع بود. تک و توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می رفتند.
بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم:
«عراقیها کجا هستند؟»
سری تکان داد و گفت:
«فکر کنم آن طرف گور سفید مانده اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده اند.»
توی گیلان غرب، پیش آشناهایی که می شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت:
«شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم دنبالت می گشت.»
با خوشحالی به نشونی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می رود. از پشت، دست، روی شانهاش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید با وحشت و تعجب پرسید:
«بچهها؟»
با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم:
«هر دوتاشان خوبند. توی کاسهگران هستند.»
نفس بلندی کشید و روی زمین نشست.
چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگهایشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند:
«سریع تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می توانید از این جا دور شوید.»
علیمردان گفت:
«فرنگیس باید برگردیم. برویم کاسهگران بچه ها را برداریم و به سمت گواور برویم.»
خودم را عقب کشیدم و گفتم:
«علیمردان، من می خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی میروم و زودی برمیگردم.»
تا این حرف از دهانم بیرون آمد دستش را به زمین کوبید و گفت:
«بس است فرنگیس. می خواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانهی ما الآن دست عراقیهاست.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄