🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۶: با خودم گفتم میمانم، مگر چه میشود؟ داشتم فکر میکردم که سرباز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۷:
تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم. پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما میآمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم:
«بایستید. ما را هم سوار کنید. به خاطر بچههایم. بچه با من است، کمک کنید.»
راننده وقتی بچههایم را دید که گریه میکنند، ایستاد و فریاد زد:
«جا باز کنید، این ها را هم با خودمان ببریم.»
با عجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم. وقتی رحمان هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشهای ایستادم و دست بچههایم را گرفتم.
مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا با وحشت به جماعت فراری نگاه میکردند. توی تراکتور، احساس کردم دستها و شانههایم درد میکند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیدهام.
تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت:
«بقیه ی راه را خودتان بروید.»
همه ریختیم پایین. دوباره دست بچهها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک کم جلوتر نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل میکردم، بعد او را زمین میگذاشتم و رحمان را بغل میکردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمیآمد.
پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانوادهام شور میزد. زیر لب گفتم:
«خدایا، کمک کن خانوادهام را پیدا کنم.»
رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه میکردند. وقتی دیدم چه قدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. و هر دو را بغل کردم و گفتم:
«نترسید بچهها. تا من هستم، نمیگذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مُرده باشم.»
وقتی این حرفها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد. به گیلان غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان غربی، با تفنگهایشان این طرف آن طرف میدویدند. چندتا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند:
«خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. این جا امن نیست.»
سرم را تکان دادم و گفتم:
«اول باید خانوادهام را پیدا کنم.»
دلم شور میزد. توی شهر، هر چه میگشتم خانوادهام را پیدا نمیکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبری نداشت. برگشتم به اول راهی که به سمت گور سفید میرفت، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی میزد. مرتب سرک میکشیدم تا شاید یکی از فامیلها را پیدا کنم. مردم میدویدند و به من تنه میزدند و میرفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، میدویدند و از این که آن وسط ایستاده بودم، تعجب میکردند.
یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی حشمت و چند نفر از فامیل ها را دیدم. از خوشحالی، داییام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچهها را بغل کرد و بوسید. پرسید:
«مادرت و بچهها را ندیدی؟»
با گریه گفتم:
«نه خالو. الآن من این جا ایستادهام، شاید آن ها را پیدا کنم.»
سرش را تکان داد و گفت:
«من هم می ایستم. نگران نباش، الآن میرسند.»
چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازه ی سالی می گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه میشدم. رو به دایی ام کردم و گفتم:
«خالو، اگر بچهها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آن ها را پیدا کنم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「📿」
الهی!
چون حاضری چه جویم
و چون ناظری چه گویم؟
الهی!
میبینی و میدانی
و برآوردن میتوانی.
الهی!
از من دعایی و از تو نگاهی!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝 مرز استانهای بوشهر و هرمزگان
/ سواحل زیبای خلیج همیشه فارس
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
لذتی آنی
اندوه طولانی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🦅 عقاب داشت از گرسنگی میمرد و نفسهای آخرش را میکشید.
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدهی آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخهی درختی به آن ها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند:
این عقاب احمق را می بینی به خاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟
اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند. حال و روزش را ببین. آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آن دو گفت:
عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد. او عقاب است، از گرسنگی خواهد مرد اما اصالتش را از دست نخواهد داد.
از نگاه عقاب چه گونه زیستن مهم است نه چه قدر زیستن!
🌱 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌳🍃🦅🍃🌲
اگر انسان به قدرت بینایی عقاب مجهز بود می توانست از طبقه دهم یک ساختمان، به راحتی یک مورچه را در طبقهی همکف تشخیص دهد!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
「🍃「🌹」🍃」
📖 جهان را باید همچون کتابی ببینی، کتابی که در انتظار خوانندهی خود است.
هر روزش را باید جداگانه خواند؛
نه بر گذشته باید تمرکز کنی، نه بر آینده.
اصل، این لحظه و این صفحه از زندگی است.
صفحه به صفحه پیش برو!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌙
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل اَر سیل فنا بنیاد هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
«حافظ»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۷: تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم. پشت سر را که نگاه کردم، تراکتو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۸:
سری تکان داد و محکم گفت:
«لازم نیست بروی. همین جا بمان.»
در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. دایی ام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از درِ تانک بیرون آمده بود. دایی ام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون.
بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همهی آنها از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچهها را بغل کردم. تانک را گِل گرفته بودند. آن قدر بدنه اش داغ بود که احساس میکردی دستت میسوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است.
دایی ام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت:
«خدا خیرتان بدهد. خدا نگهدارتان باشد. شما این بچهها را نجات دادید.»
سرباز بی چاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از رویش میچکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم، دلم برایش سوخت. مادرم گفت:
«خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچهها میدویم و خسته شده ایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.»
سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت:
«ولی توی تانک داشتیم خفه میشدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.»
مادرم گفت:
«بچهها گرمازده شده بودند و ضعف میکردند. مجبور بودم نوبتی سر بچهها را از تانک بیرون بیاورم تا حالشان جا بیاید.»
به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دستهایشان را روی گوشهایشان گذاشته بودند و فشار میدادند. پرسیدم:
«چرا گوشتان را فشار میدهید؟!»
سیما با ناراحتی گفت:
«آن قدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته است و سرم گیج میرود.»
پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف میزدیم که مینیبوسی کنارمان ایستاد. پسر دایی ام «تیمور حیدرپور» سرش را از شیشهی مینیبوس بیرون آورد و فریاد زد:
«زود سوار شوید. مینی بوس، ما را تا کاسه گران میبرد.»
با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستاها هم که مینی بوس را دیدند، هجوم آوردند و سوار شدند. توی مینی بوس، پر بود و همه همدیگر را هول میدادند.
چند تا پاسدار ایستاده بودند، به مردم کمک میکردند تا سوار ماشینهای عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند:
«زود بروید.»
به راننده مینی بوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد.
مینیبوس با سرعت به راه افتاد. کف مینی بوس نشستم. دایی حشمت پرسید:
«کسی جا نمانده؟»
گفتیم:
«نه.»
بعد صدای صلوات همه جا پیچید.
پدرم مرتب ذکر میخواند و میگفت:
«صلوات بفرستید. آیت الکرسی بخوانید.»
رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینیبوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید:
«پس علیمردان کجاست؟»
با ناراحتی گفتم:
«نمیدانم ولی برمیگردم و پیدایش میکنم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 عشق پدر و فرزندی
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ «سینا» مشت «داوینچی» را خواباند!
#دسترنج
/ ساخت ایران 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
6_1152921504641744699 (1).mp3
5.58M
🌿
🎵 «تنها»
🎶 موسیقی بیکلام
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❣ چی تو دلته؟!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند، ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصهی مشکل باشی
گر چه راهی است پر از بیم ز ما تا برِ دوست
رفتن آسان بوَد اَر واقف منزل باشی
حافظا! گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
«حافظ»
#شور_شیرین_شعر
/ گوهر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۸: سری تکان داد و محکم گفت: «لازم نیست بروی. همین جا بمان.» در حا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۹:
حدود پنجاه نفر میشدیم. مینی بوس سر پیچها چپ و راست میشد و ما از این طرف به آن طرف میافتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم:
«در راه خدا، پنجرهها را باز بگذارید؛ خفه شدیم.»
چند تا از بچهها بالا آوردند. بوی بدی توی مینی بوس پیچیده بود، اما نمیشد کاری کرد. صدای جیغ بچهها، همه جا را پر کرده بود. همه نفس نفس میزدیم. حدود یک ربع که از گیلان غرب دور شدیم، نزدیک کاسهگران رسیدیم. دایی ام رو به مرد راننده کرد و گفت:
«ما را به همین دهات ببر.»
راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسهگران پیاده شدیم. جماعت از ماشین پیاده شدند، همان جا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور هنوز صدای توپ و خمپاره میآمد. میدانستم الآن توی گور سفید درگیری است.
مردم توی کاسه گران داشتند زندگی خودشان را میکردند. ما را که دیدند، دور مینی بوس را گرفتند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه میپرسیدند:
«چی شده؟ عراقیها تا کجا آمدهاند؟»
زن «حیدر پرما» که فامیلمان بود و همان جا زندگی میکرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد میزد:
«خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟»
مادرم بلند شد و گفت:
«پناهنده ی خانه ات شده ایم.»
زن اخم میکرد و گفت:
«این حرفها چیست؟ خانه من نیست، خانهی خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را این طور نبینم.»
مردم ده ما را از زمین بلند کردند. مادرم گریه میکرد. بچهها هم از خستگی اشک میریختند. مسافران مینی بوس دسته دسته شدن و به خانه اهالی رفتند.
زن فامیل، ما را به خانه ی خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچهها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت:
«من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.»
مادرم گفت:
«من هم میآیم. حالا جای بچهها امن است.»
من هم بلند شدم و گفتم:
«من هم باید بیایم. بچههایم هیچ وسیلهای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمیآورد.»
دایی ام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت:
«من که تو را نمیبرم! من و مادرت میرویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین جا بمان.
گفتم الا و بلا من هم میآیم. داییام لج کرد و گفت:
«اصلاً ما هم نمیرویم.»
بعد همگی به خانه ی فامیل دیگرمان توی ده رفتند.
همان جا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرو رفتم. علیمردان کجا میتوانست باشد؟ به سر خانه و زندگیام چه آمده بود؟ گاو و گوسالهام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچهام لباس نداشت.
رو به زن فامیل کردم و گفتم:
«دلم طاقت نمیآورد. باید به روستا برگردم.»
سهیلا را بغل او دادم و گفتم:
«این دو تا بچه را به شما میسپارم و زود برمیگردم.»
زن فامیل با ترس گفت:
«فرنگیس، بروی گرفتار میشوی. نرو. از همین جا برایت وسیله گیر میآورم.»
خندیدم و گفتم:
«علیمردان هم از این جا برایم گیر میآوری؟»
چیزی نگفت. اخم کرد و گفت:
«علیمردان مرد است. خودش برمیگردد. نرو فرانگیس.»
لباسم را مرتب کردم و گفتم:
«نگران نباش، زود برمیگردم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا هنوز قشنگیاش رو داره! 🤭
#نیشخند 🤓
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ بازم به خاطر من
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐣🍃🌲
به همین عظمت و توانایی
به همین ظرافت و زیبایی
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آقای بــــــرگ هــا
🌨 آقای بــــــرف هــا
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار ⛅️
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ترفند زنانهی کارساز 👌🏽
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۹: حدود پنجاه نفر میشدیم. مینی بوس سر پیچها چپ و راست میشد و ما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۰:
زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم با ترس گفت:
«می خواهی برگردی گور سفید؟ دیوانه شده ای؟ تو را گیر می آورند و می کشند.»
گفتم:
«نترس. توی تاریکی می روم و توی تاریکی بر می گردم راه را خوب بلدم چند بار این کار را کردهام. میدانم باید چه کار کنم.»
از خانه بیرون زدم و به طرف جادهی اصلی به راه افتادم.
مردم ده مشغول برچیدن خرمنهایشان بودند. سرتاسر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندمها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود با خودم گفتم:
«کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟»
رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان غرب. مردم از این که من به طرف گیلان غرب می رفتم، تعجب می کردند. کمی جلوتر یک ماشین ارتشی ایستاد راننده اش پرسید: «کجا می روی، خواهر؟»
گفتم:
«گیلان غرب.»
با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میلهی تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان غرب به راه افتاد. ماشین ورودی گیلان غرب ایستاد و راننده اش گفت:
«به سلامت!»
شب شده بود نیروهای ایرانی توی گیلان غرب بودند. برق قطع بود. تک و توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می رفتند.
بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم:
«عراقیها کجا هستند؟»
سری تکان داد و گفت:
«فکر کنم آن طرف گور سفید مانده اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده اند.»
توی گیلان غرب، پیش آشناهایی که می شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت:
«شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم دنبالت می گشت.»
با خوشحالی به نشونی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می رود. از پشت، دست، روی شانهاش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید با وحشت و تعجب پرسید:
«بچهها؟»
با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم:
«هر دوتاشان خوبند. توی کاسهگران هستند.»
نفس بلندی کشید و روی زمین نشست.
چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگهایشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند:
«سریع تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می توانید از این جا دور شوید.»
علیمردان گفت:
«فرنگیس باید برگردیم. برویم کاسهگران بچه ها را برداریم و به سمت گواور برویم.»
خودم را عقب کشیدم و گفتم:
«علیمردان، من می خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی میروم و زودی برمیگردم.»
تا این حرف از دهانم بیرون آمد دستش را به زمین کوبید و گفت:
«بس است فرنگیس. می خواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانهی ما الآن دست عراقیهاست.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
💢 دوست داری بتونی آینده رو پیشبینی کنی؟
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 یه دیدار خودمونی
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba