┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ آدمربای دلربا
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙
📣 آی پاییز! ما نمیخشکیم!
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
「🍃「🌹」🍃」 ⛔️ تلاش نکردن 🌊 #اقیانوس_آرام آقای روانشناس 🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست» @sa
「🍃「🌹」🍃」
⛔️ تلاش نکردن
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦩🍃🌲
🦩 مشاهدهی درنای اوراسیا در شالیزارهای ضیابر صومعهسرا
/ گیلان
درنای خاکستری را به درنای اوراسیایی هم میشناسند که در بخش شمالی اروپا و آسیا پراکنده است.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۳ رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از این جا دفاع نکرده بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۴:
وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا می خوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر ۱۳۶۷ بود. مات مانده بودم. همهی مردم گور سفید از خانههایشان ریختند بیرون. بعضیها خوشحالی میکردند بعضیها گریه. بعضیها هم مثل من، بیصدا شده بودند.
علیمردان پرسید:
«فرنگ، خوشحال نیستی؟»
نمی دانستم چه بگویم. حتی بچه ها از پایان جنگ حرف می زدند. با خودم گفتم:
«کاش رحیم اینجا بود و به من می گفت چه شده...»
با خودم گفتم ۵۹۸ یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم ها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت.
رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سؤال داشتم با چند تا از رزمنده ها آمده بود تا رسید، پرسیدم: «رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟»
رحیم و بقیه به من نگاه می کردند. رحیم گفت:
«فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی این که جنگ تمام شد.»
گفتم:
«تا حالا که ما داشتیم خوب می جنگیدیم. کاش همهشان نابود میشدند.»
رحیم، قطرهی اشک گوشهی چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن:
«شهیدان رو.... براگم رو... رفیقانم رو...»
از این که رحیم این طور با غم و غصه مور می خواند، گریهام گرفت.
کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم.
چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی می کردند و میخندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور می آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونیهای گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم:
«خرمن زیاد... می بینم بارت سنگین است. خدا را شکر!»
علیمردان با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت خندید و گفت:
«فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.»
لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونیهای گندم. گونیها سنگین بودند، اما من راحت آن ها را روی پشتم می گذاشتم و توی حیاط جا میدادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود رو به او کردم و گفتم:
«تو خستهای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی می کنم. برو خستگیات را در کن.»
شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط به آن سر حیاط می دویدم و گونی ها را خالی می کردم. دو سر گونیها را دوخته بودند. از جاهایی که گونیها را گره زده بودند، دست می گرفتم تا گونیها از دستم نیفتند.
وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت:
«می روم بقیه را بار کنم و برگردم.»
پرسیدم: «می خواهی بیایم کمکت بار بزنیم؟»
دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «نه، خودم بار می زنم. ممنون که کمک کردی.»
پرسیدم:
«از بار، چه قدر سهم ما می شود؟»
خندید و گفت:
«قرار است نصف نصف باشد.»
با خوشحالی خندیدم و گفتم:
«الحمدلله، خدا را شکر»
و دستم را به طرف آسمان دراز کردم.
علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم:
«مواظب خودت باش.»
سوار تراکتور شد و رفت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دوش در وقت سحر، شمع دل افروختهام
نرگس مست تو را دیدهام و سوختهام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوختهام
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
هدایت شده از رو به راه... 👣
┄═❁๑🍃๑💗๑🍃๑❁═┄
«حسن روح الامین» هنرمند و نقاش مطرح کشور:
پانزده روز پیش بود که برای ارائه ی تابلوی جدیدم در حسینیه ی امام خمینی (ره) خدمت حضرت آقا رسیدم. یادگار این زیارت دلچسب هم انگشتری بود، با نگین مشکی که به رسم محبت از این مرد بزرگ به من مرحمت شد. هدیهای که هربار نگاهش می کنم انگار جریان عشق است که چون خون گرم درون رگهایم میدود.
دیروز نزدیک ظهر بود که گوشی همراهم زنگ خورد. از آن سوی خط مردی با صدای مهربان گفت:
«آقای روحالامین، از دفتر حضرت آقا تماس می گیرم.»
ایشان به بنده فرمودند:
«هنرمندها روحیهی لطیفی دارند ؛ انگشتری که دو هفته پیش به ایشان دادم نگینش تیره بود؛ شاید دوست داشته باشند انگشتری با نگین سرخ یا رنگ دیگری داشته باشند که سرزندهتر باشد. با آقای روحالامین تماس بگیرید و بپرسید اگر دوست ندارند آن رنگ سیاه را، عوضش کنید...»
این همه محبت، فهم هنر و توجه سرشار حضرت آقا، مرا بهتزده کرد. در چنین روزهای حساسی برای مسلمانان و یک روز قبل از سخنرانی مهم ایشان به عنوان رهبر شیعیان جهان که چشم تمام رسانههای دنیا به این مواضع دوخته شده، و در عین مشغلههای مدیریت و رهبری کشور و فرماندهی کلقوا که بر دوش ایشان است، یک انسان چقدر میتواند دقیق، لطیف و متوجه جزئیات باشد که فرزند کوچک و بیمقداری مثل من را به اسم و یاد در خاطر نگه دارد؟
🔹این مرد با ایمان اگر نابغه نیست پس چیست؟
🎁 هدیهای که از سوی شما میآید گوهر است؛ سفید و سیاه ندارد که آقاجان.
تصدقتان گردم حضرت عشق! که هر چه از دوست رسد نیکوست!
🏡 خانهی هنر
┏━━━━━━━━᭄✿
✿ https://splus.ir/roo_be_raah
┗━᭄✿
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
✨ نجات
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
❇️ موفــقیــــت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۴: وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۵:
با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست می کردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم.
مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیک نیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد.
رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند:
«شام چی داریم؟»
با خنده گفتم:
«مرغ!»
لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید:
«غذا کی حاضر می شود؟»
دستش را گرفتم و گفتم:
«تا یک کم دیگر بازی کنید، آماده می شود.»
بچه ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست هایم را زیر بغلم زدم و به دور دست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو میآید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به رو به رو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانکهای ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضی از روی تانکها فریاد میزدند:
«فرار کنید!»
تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده، چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی این که ما شکست خوردهایم؟ شکستهایم؟
نظامیهای خودی، خسته و وحشتزده، همه در حال فرار بودند. کلاهها و لباسهایشان به هم ریخته بود. هر کس از گوشهای فرار میکرد. به گور سفید که میرسیدند، فریاد میزدند:
«فرار کنید... الآن دشمن میرسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.»
چه میشنیدم؟ چهطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید میکردم؟
جلوی یکی از نظامیها را گرفتم و پرسیدم:
«برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟»
با وحشت گفت:
«فقط فرار کن، خواهر! همین الآن برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقیها و منافقین حمله کرده اند.»
چه میشنیدم؟ تازه داشتیم فکر میکردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت زده ی گور سفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد میدویدند و به سمت گیلان غرب میرفتند. همه فریاد میزدند:
«دارند میآید.»
وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه میکردند و همهی حواسشان به من بود که چه کار میکنم. نگاه به جادهی آوه زین انداختم. با خودم گفتم:
«پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❗️ناامید نباش؛
گمــــراه میشوی!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
✨ باور
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بزرگ مادرِ ماهِ همیشه کاملِ عشق!
هنوز نور تو درحال بیشتر شدن است
«کاظم بهمنی»
🗓 سالروز وفات حضرت امالبنین (درود خدا بر ایشان) را تسلیت میگوییم!
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
بزرگ مادرِ ماهِ همیشه کاملِ عشق! هنوز نور تو درحال بیشتر شدن است «کاظم بهمنی» 🗓 سالروز وفات حضر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به فرمان امّ البنین
🗓 به فراخور سالگشت وفات حضرت امالبنین (درود خدا بر ایشان)
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از ارج
2_144260326025554546.ogg
42.25M
🔹 تحلیلی از وقایع سوریه
🎙 «صابر دیانت»
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۵: با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۶:
با خودم گفتم میمانم، مگر چه میشود؟ داشتم فکر میکردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت:
«خواهر، چرا ماندهای؟ به هیچ کس رحم نمیکنند. زود باش؛ سریعتر برو!»
رو به سرباز کردم و گفتم:
«شما چرا فرار میکنید؟ میخواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.»
دست جلوی تانکهای خودمان گرفتم، بقیهی مردم هم همین طور بودند. با ناراحتی، با نظامیها حرف میزدند و میگفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید. اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را میکردیم.
مردم وقتی دیدند نظامیها این چنین در حال عقب نشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زنها و بچههایشان فرار میکردند. همسایهمان کشور گفت: «فرنگیس، فرار کن. این بار بدجوری حمله کردهاند. نظامیها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!»
گورسفید داشت خالی میشد. صحرای محشر بود انگار. از دور، گلولهی توپ و خمپاره به سمتمان پرتاب میشد. بمبها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. دمپاییهایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمیدانستم دارم چه کار میکنم. مغزم از کار افتاده بود.
سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش می کنم. کمی ایستادم و دستهای علوفه جلوی گوساله و گاو ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگزدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودم. داشتند مرا نگاه میکردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونیهای گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمیتوانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم:
«باید بدوی، بدو.»
با گریه گفت:
«مرا هم بغل کن.»
داد زدم:
«سهیلا بغلم است. بدو. نمیتوانم تو را هم بغل کنم. الآن سربازهای دشمن میرسند.»
همسایهها همگی فرار میکردند. حتی بعضیها با پای لخت و بدون کفش میدویدند. رحمان مرتب میپرسید:
«چی شده؟ پس بابا کجاست؟»
با ناراحتی گفتم:
«بابا میآید ناراحت نباش.»
پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دو تا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند.
خمپارهها اطراف را میکوبیدند. صدای سوت و خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سر را نگاه میکردم. نگران علیمردان بودم. الآن کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچههایم را سوار کرد.
مردم مثل مور و ملخ میدویدند و میرفتند سمت گیلان غرب. بعضیها گریه میکردند، بعضیها فریاد میکشیدند، هیچ کس به فکر دیگری نبود. هرکس تلاش میکرد خودش را نجات دهد. با خودم گفتم:
«با این دو تا بچه، تا کجا میتوانم بروم؟»
یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم، میتوانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه میرفتم، حتماً مرا میدیدند و برایم توپ میانداختند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖊 خط خودکاری
گفتم این آغاز پایان ندارد
عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پائیز باید سفر کرد
گر چه گل تاب طوفان ندارد
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
تا حالا هرس کردن درخت خرما رو دیده بودید؟! 🌴🌴🌴
🌴
این هم یک نخلِ شادِ شاخِ شمشادِ هرس شده
ایستاده، پرشکوه و استوار
در برابر سرد و گرم روزگار!
🌴
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🩷 قلب قوی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:
فراق یار، نه آن میکند که بتوان گفت
«حافظ»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست »
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗