🌳🍃🐥🍅🍃🌲
گوجه اردک زیبا
یا
جوجه فرنگی خوشمزه ☺️
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
⭐️ پیشرفت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 کشف پیکر شهیدی با ماسک شیمیایی بر صورت
گروههای تفحص شهدا در هفتهی نخست دیماه، موفق به کشف پیکر ده شهید دوران دفاع مقدس در مناطق عملیاتی شرق دجله و شلمچه شدند.
در میان این پیکرهای پاک، پیکر یکی از شهدا در حالی یافت شد که ماسک شیمیایی بر صورت داشت.
#شهدا
#ستارههای_زمین
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🔹 با لباس اجنبی به بهشت هم نمیروم!
در شورش و غائلهای که در ارزنت الرّوم بر ضد هئیت ایرانی رخ داد، صاحب منصبان عثمانی به امیر نظام (میرزا تقی خان امیرکبیر) پیشنهاد کردند که برای حفظ جان خود و همراهان، با پوشیدن لباس مرسوم در عثمانی، از شهر به سوی یک اردوگاه نظامی حرکت کنند.
امیر پاسخ داد:
«من هرگز نام ایران را به ننگ آلوده نمی کنم و با جامهی عثمانی به بهشت جاودانی نمی روم.»
📚 بُنمایه:
تاریخ معاصر ایران / دکتر موسی نجفی
#آینهی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
دلدادهی عشقیم و حقیقتجوییم
زین رو همه دم از تو سخن میگوییم
ای قبلهنمای شیعه، عمری است که ما
با نور بصیرت تو ره میپوییم
#یوم_الله_نُه_دی
#روز_بصیرت
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۷: هواپیماها که رفتند، چشمم را باز کردم. همان طور که روی زمین دراز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۸:
یکی از سربازها که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید:
«خواهرم، زخمی شدی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم:
«نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.»
سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت:
«فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمیداند زخمی است.»
دستم را تکان دادم و گفتم:
«برادر، حالم خوب است. این خونهای روی لباسم مال زخمیهاست. موج، مرا نگرفته.»
ماشینهای ارتش ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمیها و آدمهایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ماند تا به گوسفندهای زندهاش برسد.
ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردن به حرف زدن و از ماجراهایی که دیده بودند، تعریف کردن. چشمهایم را بستم. صداهایشان مثل توپ توی سرم صدا میداد. یاد حرفهای دو تا سرباز افتادم که میگفتند من موجی شدهام. گوشم وز وز میکرد و سرم گیج میرفت. انگار آن چه را دیده بودم، نمیتوانستم باور کنم. ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت:
«خواهر، باید پیاده شوی.»
ماشین به کفرآور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید میکردم. با خودم گفتم به خانه فامیلمان «نوخاص پرورش» بروم. باید خودم را جمع و جور میکردم. سرتا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد.
سهیلا توی بغلم بی حال بود. خانواده زن برادرم در کفرآور بودند. به خانه آنها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا بر پا شد. مرتب میپرسیدند فرنگیس، چه کسی مُرد؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شدهای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟
آن جا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهر زن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه میکردم و «رو، رو» میگفتم و مینالیدم.
نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بی اختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آن جا هم آمده بودند. مردم فریاد میزدند و بچهها جیغ میکشیدند. همه در حال دویدن بودند.
صدای ضدهواییها هم بلند شد. اطراف دهات روی کوهها ضد هوایی بود. کوه و دشت از آتش ضد هوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلولههای ضد هوایی بالا میرفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یک دفعه دود از آن بلند شد. همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلوله ضدهوایی به آن خورده است. صدای الله اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم.
هواپیما رو به زمین میآمد و این طرف و آن طرف میرفت. مردم همه نگاه میکردند ببینند هواپیما کجا زمین میخورد. هواپیما پایین و پایینتر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمین لرزه آمده بود.
همه ی مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم:
«مَردم نروید!»
سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین میخورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن است بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمیدادند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
... چه حاجت به بیانم؟
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
دلگیر و دلپسند
همچون غروب نخلستان! 🌴
🍂
شاخ و برگهای اضافی رو
بریدیم تا نخــلها جون بگیرن،
سوزوندیمشون تا نخلستان تمیز بشه!
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌙
این نامه را به بال کبوتر چه حاجت است؟!
🕊
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
💪🏼 قوی باش!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄