eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
559 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۲: مطمئن شدم کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم: «بگ
🌿🌿🌺🌿🌿 🌖 امشب داستانمون هم بیش‌تر و به صورت خالص‌تری حال و هوای پدرانه داشت. دست همکاران خوبمون که دارن زحمت اداره کردن این رسانه‌ها رو می‌کشن تا شما مخاطبان عزیز راضی باشید درد نکنه! تو این شب‌های عزیز برای ما هم دعا کنید! 💠 گروه‌ رسانه‌ای «صد در صد» 🔹 [سبک زندگی] http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba 🔹 [هنر و هنرمندان] http://eitaa.com/rooberaah 🔹 (اندیشه + رفتار + جهاد) [روشنگری و تعمیق باورها] http://eitaa.com/arj_e_ensan 🌿🌿🌺🌿🌿
1_16000702475 (1).mp3
4.5M
🌿 🎵 «پدر» 🎶  «راغب» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🌾 زکــــــات خرد! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 زنــدگی مانند دوربیــن است! روی چــیزهای مهــم تــمرکز کنیــد، لحــظات خــوب را ثبــت کنــید، زشتــی‌ها را از آن حــذف کــنید، و در پایان اگر چــیزی که می‌خواســتید خــوب از آب درنیــامد، کافــی است عکــس دیــگری بگــیریــد. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۲: مطمئن شدم کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم: «بگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۳: دوباره او را بوسیدم. باورم نمی‌شد. چه طور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه زین رفتم. مردم گروه گروه می‌آمدند و دور پدرم حلقه می‌زدند. پدرم نامه‌ای را مرتب می‌بوسید، روی چشمش می‌گذاشت و می‌گفت: «این خط امام است.» شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک می‌ریخت و ما هم همراه او از شادی اشک می‌ریختیم. پرسیدم: «چه طور راهت دادند؟ تعریف کن.» گفت: «فکر کردید چون پیرم، چون روستایی‌ام، نمی‌توانم امام را ببینم؟!» خندیدم و گفتم: «والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.» با شادی، ماجرا را تعریف کرد. هیچ وقت او را این قدر خوشحال ندیده بودم. گفت: «نشانی‌اش را سخت پیدا کردم. ساکم را دست گرفتم و همان جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمی‌شود. گفتم از گور سفید آمده‌ام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شده‌اند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه‌ی تو راه نمی دهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از این جا تکان نمی‌خورد و می‌خواهد شما را ببیند. «امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال می‌رفتم. باورم نمی‌شد او را دیده‌ام. جرئت نداشتم نزدیکش بروم. با این حال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمده‌ام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلان غرب آمده‌ام. از خانواده‌ام پرسید، از وضع زندگی‌ام. بعد پرسید مشکلت چیست؟ گفتم می‌گویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکه‌ای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. من هم گریه کردم...» وقتی حرف‌هایش به این جا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. توی گوشش گفتم: «خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگ‌تر از من بودی.» یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش داد. مردم دسته دسته برای دیدن پدرم می‌آمدند. او نامه‌ای را که باید به بنیاد شهید می‌داد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را می‌بوسید، به بنیاد شهید رفت. می‌گفت: جای دست‌های امام روی نامه است. چند سال بعد، پدرم فوت کرد و کمرم شکست. او که رفت، تمام غم دنیا به دلم نشست. ده سال پیش، همسرم علیمردان به بیماری دچار شد و فوت کرد. تنهاتر شدم. چهار بچه ماندند و من. رحمان، سهیلا، یزدان و ساسان. دنیا برایم سخت و سخت‌تر شد. هیچ وقت نتوانستم خستگی در کنم. حالا دیگر مرد خانه بودم و زن خانه. پس از آن، باید با دست خالی، نان بچه‌ها را در می‌آوردم. شانه‌هایم خسته و کوفته بود. کارِ خانه بود و کارِ بیرون خانه. تنها و خسته‌تر شده بودم. چند سال بعد، رحیم هم توی بیمارستان فوت کرد. ماه‌ها به خاطر ریه‌اش و دیگر مشکلاتی که داشت، توی بیمارستان بستری بود. روزها به دیدنش می‌رفتم و او از روزهای جنگ برایم می‌گفت. انگار می‌خواست با این حرف‌ها بگوید: «فرنگیس، بعد از مرگم ناراحت نباش. فکر کن به زمان جنگ که خدا خواست و زنده ماندیم...» وقتی او فوت کرد، گوشه‌ای از روحم با او پرواز کرد و رفت. رحیم، دوست دوران کودکی‌ام بود. آه که بعد از مرگ او چه قدر تنها شدم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍃 دریاب کنون که نعمتت هست به دست! «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   ❇️ به همونی که می‌دونی عمل کن! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
مدیون تو و صبر تو شد، مکتب و مذهب شد صبر، به صبر تو بدهکار، عقیله ◼️ رحلت زینب کبری (درود خدا بر ایشان) تسلیت باد! 💠 هنرڪده‌ی «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 🔰 حضور پرشور دهه‌ی هشتادی‌ها و دهه‌ی نودی‌ها در اعتکاف 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ✔️ گران باش! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۳: دوباره او را بوسیدم. باورم نمی‌شد. چه طور این پیرمرد روستایی مو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۴: سال‌هاست که لباس سیاه را از تن در نیاورده‌ام. لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری می‌شود. هنوز پای یکی خوب نشده، دیگری روی مین می‌رود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای بعثی خشمگینم. با خودم می‌گویم کاش آن روزها قدرت داشتم و همه‌شان را نابود می‌کردم. بعضی وقت‌ها به من می‌گویند: «اگر یک بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیری، چه کار می‌کنی؟» می‌گویم: «به خدا هیچ فرقی نمی‌کند. می‌کشمش. اگر دشمن باز هم خیال حمله به ما را داشته باشد، این بار تفنگ دست می‌گیرم و تا آخرین نفسم می‌جنگم.» آن قدر زخم داریم و آن قدر غم داریم که دلمان هم مثل لباس‌هایمان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچه‌های ما روی مین می‌رود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی می‌شنویم، قلبمان می‌لرزد. بیشتر مردم این جا یا شهید داده‌اند یا زخمی شده‌اند. تمام این مردم مثل من زجر کشیده‌اند. با تک تکشان که حرف بزنی، می‌بینی که چه قدر خاطره دارند. روستای من گور سفید، خط مقدم جبهه بود و الآن هم گاهی مردم برای تماشا می‌آیند، برایشان حرف می‌زنم و یاد آن روزها برایم زنده می‌شود. وقتی که از آن روزها می‌گویم، اشک در چشم‌هایشان حلقه می‌زند. آن قدر داغ روی دلم هست که می‌دانم هیچ وقت خوب نمی‌شود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم، از آن روزهای سخت حرف می‌زنم؛ تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت. غروب پاییز سال ۱۳۹۱ بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهرماه دلم می‌گرفت. یاد روزهای سخت جنگ می‌افتادم. سی و یک سال پیش همین روزها بود. حمله ی تانک‌ها و خرمن‌ها به جا مانده. توی همین روزها توی کوه جایمان بود و سنگ‌های کوه بالش سرمان... آهی کشیدم و به گوساله‌ام که مشغول خوردن علف بود خیره شدم. اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده است. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و رو به رویش نشستم. با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشین سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زده بودند. ماشین نمی‌توانست از میان جمعیت عبور کند و مردم مثل پروانه بال بال می‌زدند. به سهیلا گفتم: «روله (عزیزم) بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان می‌دهد.» سهیلا سینی چای را جلویم گذاشت و گفت: «آره دارم می‌بینم. چه قدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند.» خندیدم و گفتم: «قرار است به گیلان غرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم می‌رویم و او را می‌بینیم.» سهیلا خندید و گفت: «به امید خدا.» حرف سهیلا تمام نشده بود که در زدند. سهیلا روسری‌اش را سرش کرد و گفت: می‌رود در ‌را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم: «دا! بیا!» با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی می‌تواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم: «فرماندار؟ توی گور سفید؟» با خوشحالی گفتم: «سلام دکتر رستمی!» فرماندار گفت: «سلام فرنگیس خانم! اجازه می‌دهید بیاییم تو؟» هول شده بودم گفتم: «بفرمایید خانه خودتان است.» شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت: «به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر می‌آیند گیلان غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
humood.al.khudher-falasteen.biladi(320).mp3
9.07M
🌿 🎵 «فلسطین بلادی» 🎶  «حمود الخضر» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄