هدایت شده از رو به راه... 👣
مدیون تو و صبر تو شد، مکتب و مذهب
شد صبر، به صبر تو بدهکار، عقیله
◼️ رحلت زینب کبری (درود خدا بر ایشان) تسلیت باد!
💠 هنرڪدهی «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺
🔰 حضور پرشور دههی هشتادیها و دههی نودیها در اعتکاف
#نیمهی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
✔️ گران باش!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۳: دوباره او را بوسیدم. باورم نمیشد. چه طور این پیرمرد روستایی مو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۴۴:
سالهاست که لباس سیاه را از تن در نیاوردهام. لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری میشود. هنوز پای یکی خوب نشده، دیگری روی مین میرود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای بعثی خشمگینم. با خودم میگویم کاش آن روزها قدرت داشتم و همهشان را نابود میکردم. بعضی وقتها به من میگویند:
«اگر یک بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیری، چه کار میکنی؟»
میگویم:
«به خدا هیچ فرقی نمیکند. میکشمش. اگر دشمن باز هم خیال حمله به ما را داشته باشد، این بار تفنگ دست میگیرم و تا آخرین نفسم میجنگم.»
آن قدر زخم داریم و آن قدر غم داریم که دلمان هم مثل لباسهایمان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچههای ما روی مین میرود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی میشنویم، قلبمان میلرزد. بیشتر مردم این جا یا شهید دادهاند یا زخمی شدهاند. تمام این مردم مثل من زجر کشیدهاند. با تک تکشان که حرف بزنی، میبینی که چه قدر خاطره دارند.
روستای من گور سفید، خط مقدم جبهه بود و الآن هم گاهی مردم برای تماشا میآیند، برایشان حرف میزنم و یاد آن روزها برایم زنده میشود. وقتی که از آن روزها میگویم، اشک در چشمهایشان حلقه میزند. آن قدر داغ روی دلم هست که میدانم هیچ وقت خوب نمیشود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم، از آن روزهای سخت حرف میزنم؛ تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت.
غروب پاییز سال ۱۳۹۱ بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهرماه دلم میگرفت. یاد روزهای سخت جنگ میافتادم. سی و یک سال پیش همین روزها بود. حمله ی تانکها و خرمنها به جا مانده. توی همین روزها توی کوه جایمان بود و سنگهای کوه بالش سرمان...
آهی کشیدم و به گوسالهام که مشغول خوردن علف بود خیره شدم. اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده است. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و رو به رویش نشستم. با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشین سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زده بودند. ماشین نمیتوانست از میان جمعیت عبور کند و مردم مثل پروانه بال بال میزدند.
به سهیلا گفتم:
«روله (عزیزم) بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان میدهد.»
سهیلا سینی چای را جلویم گذاشت و گفت:
«آره دارم میبینم. چه قدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند.»
خندیدم و گفتم:
«قرار است به گیلان غرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم میرویم و او را میبینیم.»
سهیلا خندید و گفت: «به امید خدا.»
حرف سهیلا تمام نشده بود که در زدند. سهیلا روسریاش را سرش کرد و گفت: میرود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم: «دا! بیا!»
با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی میتواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم:
«فرماندار؟ توی گور سفید؟»
با خوشحالی گفتم:
«سلام دکتر رستمی!»
فرماندار گفت:
«سلام فرنگیس خانم! اجازه میدهید بیاییم تو؟»
هول شده بودم گفتم:
«بفرمایید خانه خودتان است.»
شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت:
«به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر میآیند گیلان غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
humood.al.khudher-falasteen.biladi(320).mp3
9.07M
🌿
🎵 «فلسطین بلادی»
🎶 «حمود الخضر»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
نادانـــی و حماقت ⬅️ گناه و جنایت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کســانی کــه امروز به کتــاب روی می آورنــد،
در آینــده دیــگران به آنهــا
روی خواهــند آورد.
📚
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳🍃🐳🍃🌲
🐳 پرش چند متری نهنگ چند تُنی
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتش
دزدی
گرانـی
آوارگـی
خاموشی
🇺🇸 ایالات متحدهی آمریکا
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
⛰ عقاب کوه
/ تفت
/ یزد
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
🙃 همه چی رو به خود نگیر!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۴: سالهاست که لباس سیاه را از تن در نیاوردهام. لباس سیاه، از روز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۴۵:
انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت:
«راستی یادم رفت معرفی کنم.»
به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت:
«ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمدهاند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه، این آقا را هم که میشناسی آقای حسن پور است.»
خندیدم و گفتم:
«بله این آقا را میشناسم رئیس بنیاد شهید.»
سهیلا با شادی جلوی مهمانها چای گذاشت. شرمندهی مهمانهایم بودم. به نماینده رهبر گفتم:
«شرمندهتان هستم. باید جلوی پایتان گوسفند قربانی میکردم. ببخشید که پذیرایی من ساده است.»
لبخند زدند و گفتند:
«خدا را شکر. زنده باشی خواهر!»
وقتی به مهمانهایم نگاه میکردم انگار فرشتههایی بودند که آمدهاند بهترین خبر دنیا را به من بدهند.
خانهام شلوغ بود. وقتی میخواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت: «دا! من...»
سریع به فرماندار گفتم:
«دخترم. خواهش میکنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.»
فرماندار سری تکان داد و گفت:
«باشد سعی خودمان را میکنیم.»
وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم میتواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دستهایش را به هم زد. شمارهی کارت ملیاش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند.
شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره، ستارهها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش میشد از همهی رنجهایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازهی تمام سالهایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم.
ساعت پنج بیدار شدم. نمازم را که خواندم سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم:
«بلند شوید، باید زود برویم.»
پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هولهولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت:
«قبول نیست. ما قرار است برویم توی ورزشگاه وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد ما چه؟»
رحمان هم خندید و گفت:
«معلوم است دا ما را دوست ندارد.»
خندیدم و گفتم:
«همهتان را دوست دارم. کاش میشد همه برویم ولی نمیشود. گویا قرار است نمایندههای خانوادهی شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.»
چفیههایی را که آماده کرده بودم دست بچهها دادم. یکی از چفیهها را دست گرفتم و به راه افتادیم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄