eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در هر جا و موقعیتی که هستید، بکوشید باشید. 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📃 برای گشایش مشکلات و درمان بیماری های تن و روان «آیت الله خوشوقت» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍂 حواسمـان نیست؛ ما می گوییم و رها می کنیم و رد می شویم اما ممکن است یکی گیر کند بین واژه های مـا بین داوری های ما بین برداشت های مـا. 💧 @sad_dar_sad_ziba 🌱
معمولا آدم ها فکر می کنند تاریخ آمریکا از آن جا شروع می شود که «کریستوف کُلُمب»، قاره ی آمریکا را کشف کرد اما مشکل این جاست که تاریخ آمریکا اصلا از این جا شروع نشده است. هنگامی که کلمب به آن جا رسید، میلیون ها آدم در آن سرزمین زندگی می کردند و تمدن و شهرهایی ساخته بودند. اما چه سری هست که همه اروپایی ها را کاشف سرزمین سرخ پوستان می دانند، خدا عالم است. وقتی می گوییم کریستف کلمب آمریکا را کشف کرد معنی حرفمان این است که میلیونها آدم متمدنی که هزاران سال در آن زندگی می کردند آدم نبودند. در نتیجه وقتی آن ها را آدم ندانیم مجبوریم کلمب را به عنوان کاشف سرزمین نو معرفی کنیم. ...اصل مطلب آن است که کلمب فهمیده دنیا بدون آمریکا چیزی کم دارد و از آن جا که او بیکار بود نشست و نقشه های جهان را نگاه کرد و به این نتیجه رسید که مگر می شود دنیا باشد و آمریکا نباشد به خودش گفت: مرد بلند شو تکانی به خودت بده بشریت منتظر کشف توست. بعد به سراغ ملکه ی اسپانیا رفت چند کشتی و ملوان قرض گرفت و به سمت غرب به راه افتاد. 📚 کتاب «تاریخ مستطاب آمریکا» دکتر محمد صادق کوشکی ☺ 😔😔 🌈 @sad_dar_sad_ziba ☁️
🌊 روستای حلیمه جان شهرستان رودبار استان گیلان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌿🌿 فردا اگر بدون تو باید به سر شود فرقی نمی کند شب من کی سحر شود شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست بگذار عمرِ بی تو سراپا هدر شود رنج فراق هست و امید وصال نیست این هست و نیست، کاش که زیر و زبر شود رازی نهفته در پس حرفی نگفته است مگذار درددل کنم و دردسر شود ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند دیگر قرار نیست کسی باخبر شود موسیقی سکوت، صدایی شنیدنی است بگذار گفتگو به زبان هنر شود «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🕯 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🕯━┛
202030_138327705.mp3
4.49M
🎶 (ترانه ی شیرازی) 🎙 «محمد مصلحی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____________ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش۳۵: بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم در پارکینگ خانه، پاهایش جلو نمی آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش۳۶: از من پرسیدند: «کربلا و مکه که رفتید لباس آخرت نخریدید؟» گفتم: «اتفاقا من چند بار گفتم ولی قبول نکرد!» می‌گفت: «من که شهید می شم، شهیدم که نه غسل داره، نه کفن!» ناراحت بودم چرا با لباس رزم دفنش نکردند می خواستم بدنش را خوب ببینم. سالم سالم بود، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود. وقتش رسیده بود. همه ی کارهایی که دوست داشت انجام دادم. همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت. راحت کنارش زانو زدم، امیرحسین را نشاندم روی سینه اش، درست همان طور که خودش می خواست. بچه دست انداخت به ریش های بلندش: «یا زینب چیزی جز زیبایی نمی‌بینم!» گفته بود: «اگر جنازه ای بود و من را دیدی، اول از همه بگو نوش جونت!» بلند گفتم: «نوش جونت! نوش جونت!» می بوسیدمش، می بوسیدمش، می بوسیدمش، این نیم ساعت را فقط بوسیدمش. بهش می گفتم: «بی بی زینب (علیها السلام) هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد، در اولین لحظه بوسیدش، سلام منو به ارباب برسون!» به شانه‌هایش دست کشیدم شانه های همیشه گرمش سردِ سرد بود. چشمش باز شد. حاج آقا که آمد، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده، آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد. آمدند که: «باید تابوت را ببریم داخل حسینیه!» نمی‌توانستم دل بکنم پس از ۹۹ روز دوری، نیم ساعت که چیزی نبود. بلند شدن از بالای سر شهید قوّت زانو می خواست که نداشتم. حریف نشدم تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم: «یا زینب، باز خدا رو شکر که جنازه رو می برن نه من رو!» بعد از معراج، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم. موقع تشییع خیلی سریع حرکت می کردند. پشت تابوت که راه می رفتم زمزمه می‌کردم: «ای کاروان آهسته ران، آرام جانم می رود!» این تک مصرع را تکرار می‌کردم و نمی‌توانستم به پای جمعیت برسم. فردا صبح، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه‌مان تا مقبرة الشهدا تشییع شد. همان کنار شهدا نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم، قبل از این که از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشت روضه ی حضرت علی اصغر (علیه السلام) می خواند. نمی دانستم آن جا چه خبر است، شروع کرد به لالایی خواندن. همین دفعه آخر که داشت می رفت، به من گفت: «من دارم می رم و دیگه بر نمی گردم! توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون!» محمد حسین نوحه ی «رسیدی به کرب و بلا خیره شو به گنبد به گلدسته ها خیره شو اگه قطره اشکی چکید از چشات به بارون این قطره ها خیره شو» را خیلی می‌خواند و دوست داشت. نمی دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
ناتوان نیستیم! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 گناه ها و صواب های کوچک را دست کم نگیرید! «آیت الله جاودان» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
⭕️ حقوق بشر به سبک غربی‌ها /دشمن شناسی 🐺 🔹 @sad_dar_sad_ziba 🔹
گاه باید رویید، از پسِ آن بـاران گاه باید خندیـــد، به غمی بی پایـــان ‌‌༻ ‌@sad_dar_sad_ziba ༺ ┄┅┄┅ 🍃🍃🌺🍃🍃 ┅┄┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش۳۶: از من پرسیدند: «کربلا و مکه که رفتید لباس آخرت نخریدید؟» گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش۳۷ یکی از رفقای محمدحسین که جزو مدافعان هم بود، آمد که اگر می خواهید، بیایید با آمبولانس همراه تابوت برویم بهشت زهرا! خواهر و مادر محمد حسین هم بودند، موقع سوار شدن به من گفت: «محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده. اون جا با هم عهد کردیم که هر کدام زودتر شهید شد، اون یکی هوای زن و بچه‌اش را داشته باشه!» گفتم: «می تونید کاری کنید که برم داخل قبر؟» خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد. آبان‌ ماه بود و هوا خیلی سرد. باران هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر، تمام تنم مور مور شد و بدنم به لرزه افتاد. همه روضه هایی را که برایم خوانده بود، زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود: «داخل قبر برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون، اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر، تا حدی که یه خورده از خاکش گِل بشه!» برایش خواندم. همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند، خیلی دوستش داشت: «دل من بسته به روضه هات‌‌‌‌‌‌ جونم فدات، می میرم برات پدر و مادر من فــدات جونم فدات، می میرم برات چی میشه با خیل نوکرات جونم فدات، می میرم برات سر جدا بیام پایین پـات جونم فدات، می میرم برات» صدای «این گل پَر پَر از کجا آمده؟» نزدیک تر می شد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. می خواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر می ریزم اشک روضه ی امام حسین باشد نه اشک از دست دادن محمد حسین. هر چه روضه به ذهنم ‌می رسید می خواندم و گریه می‌کردم. دست و پایم کرخت شده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود به من می‌گفت: «شما زودتر برو بیرون!» نگاهی به قبر انداختم، باید می رفتم. فقط صدای درهم برهم می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا، اما نمی‌توانستم. تازه داشتم گرم می شدم که، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همه ی وصیت هایش را انجام داده بودم، درست مثل همان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه و زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر. در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود، ولی دل کندن سخت تر. چشم هایش کامل بسته نمی شد. می بستند، دوباره باز می شد. وقتی بدن را فرستادند سراشیبی قبر، پاهایم بی حس شد. کنار قبر زانو زدم، همه ی جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم، همان که محرم ها می‌پوشید. چفیه مشکی هم بود. صدایم می لرزید، به آن آقا گفتم: «این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش!» خدا خیرش بدهد، در آن قیامت با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یه کار دیگر. به آن آقا گفتم: «شهید می خواست براش سینه بزنم. شما می تونید؟» بغضش ترکید، دست و پایش را گم کرده بود. نمی‌توانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینه اش. بهش گفتم: «نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد صورتش خیس خیس بود، نمی‌دانم اشک بود یا آب باران. پرسید: «چی بخونم؟» گفتم: «هر چی که به زبونتون اومد!» گفت: «خودت بگو!» نفسم بالا نمی آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می داد خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم، گفتم: «از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین دست و پا می زد حسین، زینب صدا می زد حسین!» سینه می زد برای محمدحسین و شانه هایش تکان می خورد. برگشت، با اشاره به من فهماند که: «همه را انجام دادم!» خیالم راحت شد. پیشِ پای ارباب تازه سینه زده بود. ⏹ پــایــان ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨🏻 آقا! 🧕🏼 خــانم! بدفهمی ها را کنار بگذارید. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ ↙ دوستان خود را دعوت کنید! 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 گردان سه نفره! نمونه ای از رشادت های مدافعان میهن ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
در زندگی مراقب باشیم کهنه های ریشه دار را فدای تـازه به دوران رسیـده ها نکنیم. 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
پشت هر پنجره باشم نظرم خیره به توست در نگاهم تو فقط منظره ی دلخواهی 💧 @sad_dar_sad_ziba 🌱
🔹 سلامت یا ندامت؟ 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🦆 «بیماری نشانگان اردک» این بیماری یک مشکل روحی رایج در بین جوانان و دانشجویان است. به کارگیری این نام برای این بیماری، بعد از بررسی فعالیت های مجازی چند دانشجو که خودکشی کرده بودند ابداع شد. اگر به شنا کردن اردک در آب توجه کنیم، تنها بخشی از بدن او را می بینیم که به آرامی بر روی آب درحال حرکت است. درحالی که متوجه تقلای این اردک که با تلاش زیاد، پاهای خود را تکان می دهد تا حرکت کند، نمی شویم. دانشجویانی هم که خودکشی کرده بودند تصاویری شاد یا نقل قول هایی امیدبخش از خود منتشر کرده بودند که به ظاهر نشان می داد آنان بسیار شاد و خوشبخت هستند در صورتی که خارج از شبکه های مجازی و در دنیای واقعی با مشکلات روحی زیاد دست و پنجه نرم می کردند. در واقع مبتلایان به بیماری نشانگان اردک، کسانی هستند که تلاش می کنند همواره تصویری شاد و خوشبخت از خود در فضای مجازی نشان دهند در صورتی که در دنیای واقعی با مشکلات زیادی مواجه هستند. 📎 ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 مدعیان آزادی که خودشان از همه وحشی تر و خونخوارتر هستند! ◼️ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 با فرهنگ‌تر از ایرانی‌ها ندیده‌ام. «جیووانی گوییدی» پیانیست ایتالیایی که همراه با گروه ۶ نفره ی خود ارکستر «ایتالیای کوچک» را در سی‌وهفتمین جشنواره موسیقی فجر به‌روی صحنه برد، صفحه ی شخصی خود نوشت: «اکنون ما در حال ترک ایران هستیم. دفعه ی قبل در سال ۲۰۱۶ آن جا بودم و قسم می‌خورم با فرهنگ‌تر، احساسی‌تر، گرم‌تر، مطلع‌تر از ایرانی‌ها ندیده‌ام. می‌دانم که آن‌ها حتی بالاتر از این تعاریف هستند». 🎵 این فیلم بخشی از اجرای ارکستر «ایتالیای کوچک» در جشنواره ی فجر امسال است. /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم کس نیست چنین عاشق بی چاره که ماییم بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم «مولوی» 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
🌿🌿🌿 وارد خانه اش که شدم، عطر بهارنارنج مستم کرد؛ خانه بوی بهشت می داد. دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت. لبخند زد و با ابرو به فنجان های توی سینی اشاره کرد: «این قانون من است، چای که مرغوب نباشد، چیزی به آن اضافه می کنم، چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهارنارنج، چیزی که آن مزه و بوی بی خاصیتش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند...» فنجان را برداشتم و کمی از چای نوشیدم، خوب بود، هم عطرش، هم مزه اش. لبخند زدم و گفتم: «قانون کارآمدی داری.» بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای بی خاصیت، باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگیت، بعد ماشین تخت گاز می رود تا آن جایی که باید. یک جایی اما کار سخت تر می شود، برای آرامش خیال، گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکش کنی. مثل کیسه شن های آویزان از بالون؛ بالون برای این که بالا برود، باید سبک شود، باید کیسه ی شن ها را پرت کنی پایین، بعد اوج می گیرد، بالا می رود. توی زندگی هم گاهی لازم می شود چیزهایی را از خودت دور کنی، حرفهایی را فکرهایی را خاطراتی را. 🌱 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ༺‌‌‌🌱‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻
مجازات تنها این نیست که کسی باورش نمی کند، این است که خودش نمی‌تواند کسی را باور کند! 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
🍀🌸🍀 ارتباط كلامی را به فرزندتان یاد دهید. 👧🏻 فرزندتان باید بیاموزد که از كلمات، برای خود استفاده كند. به او ياد بدهيد در زمان مناسب بگويد: «ناراحت هستم!» وقتی بتواند احساسات خود را مستقيم بيان كند، شیوه های پرخاشگرانه ی او به تدريج متوقف می شوند و ديگر از روش های نادرست، برای فروكش كردن عصبانيت خود استفاده نمی كند. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ ↙ دوستان خود را دعوت کنید! 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📒 کتاب «خاطرات سفیر» نویسنده: «نیلوفر شادمهری» خاطرات دختر مسلمانی است، که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجهه‌ی او با آدم‌های مختلف و اتفاقات گوناگون، این خاطرات را جذاب‌تر می‌کند؛ از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناس‌ترین استادان مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس». به زودی این داستان واقعی را همین جا بخش به بخش با هم خواهیم خواند. 🔹 با ما همراه باشید و دوستان خود را به این جا دعوت کنید. 🌺 سپاس از همراهی شما! 📚 @sad_dar_sad_ziba 📚
گذر عمر... 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
➰ گره گشا باش! 💧 @sad_dar_sad_ziba 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
📒 کتاب «خاطرات سفیر» نویسنده: «نیلوفر شادمهری» خاطرات دختر مسلمانی است، که در کشور فرانسه، هر چند ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش یکم: معیار من از نظر استاد چند تا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر. مهم ترینش اِنسَم پاریس بود. اِنسَم ها اکل های ملی ممتاز مهندسی هستند که اعتبار خیلی بالایی دارند. دانشجوی خوب و توانمند می گیرن و به اندازه کافی هم امکانات در اختیارش قرار می دن. هزار تا فکر و خیال می اومد توی سرم و می رفت و ذوقم رو ده برابر می کرد. خیلی خوشحال بودم که می تونم دانشجوی اِنسَم باشم. چه قدر خوبه این سیستم دانشگاهی که برای میزان علم دانشجو و توانمندی های علمی اش این قدر ارزش قائله. استادی که قرار بود استاد راهنمای تزم بشه یه نامه برام فرستاده بود که بیا همدیگه رو ببینیم. اون موقع ساکن شهر «توغ» بودم. با یه خانواده فرانسوی زندگی می کردم چیزی شبیه دختر خونده. رفتم یه بلیط رفت و برگشت گرفتم برای دو روز بعد. یک ساعتی بود که رسیده بودم پاریس. جلوی در انسم بودم، یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل. رفتم تو. چند دقیقه بعد با راهنمایی برگه ای که توی بخش پذیرش و نگهبان داده بودن دستم، رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز من را قبول کرده بود، یه خانم خیلی خیلی یخ و سرد. در زدم و خیلی مؤدب رفتم تو، با یه لبخند سلام کردم. به هر حال به اندازه ی کافی برای این که دانشجوی اون اکل بودم ذوق داشتم که قیافه سنگی استاد نتونه لبخندم رو بپرونه! استاد با یک نگاه مبهوت سر تا پایم را بر انداز کرد و بعد از یک مکث کوتاه جواب سلامم را داد. ازم خواست بشینم. شاید ده ثانیه به سکوت گذشت. منتظر بودم ازم سوال کنه، اگر چه همه چیز رو می دونست که قبولم کرده بود. سوابق تحصیلی من در دستشون بود، من هم خیالم از همه چیز به خصوص توان علمی و سطح تحصیلیم توی دوره های قبل، راحت راحت بود. برای همین اتفاقا من بیشتر مایل بودم که ازم سوال کنه، از این که چه ایده هایی دارم، از این که چی توی سَرمه و چه جوری می خوام به نتیجه برسونمش. جواب همه ش رو آماده کرده بودم و داشتم فکر می کردم باید از کجا شروع کنم. خیلی خوشحال، منتظر شروع گفت و گو بودم که خانم دکتر، در حالی که با دست به سر تا پای من و حجابم اشاره می کرد، گفت: «تو همین جوری می خوای بیای تو دانشگاه؟» انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو! اما خب نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود. گفتم: «البته» تلفن را برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه که اون موقع نمی دونستم کیه؟ آقایی که قیافه اش اصلا شبیه فرانسوی ها نبود. اما ژست و اداهایش چرا، اومد توی اتاق. دستش رو آورد جلو که دست بده. دستام رو روی هم گذاشتم و عذر خواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمونم و نمی تونم با شما دست بدم. بعدها فهمیدم اون آقا، که معاون رئیس اون لابراتور بود، خودش یه مسلمون مراکشیه، از اون افرادی که اصرار دارن از خود اروپایی ها هم اروپایی تر رفتار کنن! آقاهه یه نگاهی کرد به خانم استاد و با هم از اتاق رفتند بیرون؛ اما به مدت فقط چند ثانیه. آقاهه یه جوری بود خدا رو شکر کردم که اون استادم نیست. استاد اومد تو. بدون این که بخواد چیزی درباره ی من بدونه، گفت: «فکر نمی کنم بتونیم با هم کار کنیم؛ به خصوص که تو هم می خوای این جوری بیای دانشگاه، غیر ممکنه اون هم توی انسم!» توی سرم که تا چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرفای جور واجور بود یهو ساکت شد؛ اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو می شنیدم. بلند شدم. خیلی سخت بود؛ ولی دوباره بهش لبخند زدم. گفتم: «ترجیح می دم عقایدم را حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم رو داشته باشم.» گفت: «هر طور می خوای!» توی قطار موقع بر گشتن به شهر خودم، به این فکر می کردم که میزان دانش و توانمندی علمی ام چه قدر توی این کشور مهمه! خب البته این که موهام دیده بشه مهم تره! نمی دونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم: «چته؟ اگر حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همین جوری یه چیزی پروندی که بی خود کردی دروغ گفتی؛ اما اگر قبول داری، بی خود ناراحتی. تو بودی و استاد. اما خدا هم بود ان شاءالله هر چی هست خیره.» یه هفته بعد برای ثبت نام توی لابراتور «سه په ان ای» دانشگاه آنژه عازم شهر آنژه شدم. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
وقتی میان نفس و هوس جنگ می شود شیطان دوباره دست به نیرنگ می شود نقشه کشیده است، مرا دشمنت کند با لشگر گناه، هماهنگ می شود دارد حنای توبه و شرمی که داشتم پیشت عزیز فاطمه بی رنگ می شود با هر گناه فاصله می گیرم از شما کم کم وجب وجب، دو سه فرسنگ می شود اشکم چه شد؟! به جان تو باور نداشتم روزی دلم ز فرط حسد سنگ می شود آقا ببخش، بس که سرم گرم زندگی است کمتر دلم برای شما تنگ می شود! ✋🏼 /ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●