eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و چه گونه شکل گرفتند؟ 🎤 مجید جلالی (مربی و مدرس فوتبال) 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش دوم: هرچه بیشتر به حرکات این پیرمرد و پیرزن فکر می کنم اعصابم بی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش سوم: البته فکر کنم دو سه روز دیگر که اسم جدیدم را داخل شناسنامه ببینند، تسلیم شوند و دیگر مرا «شهروز» صدا کنند. آره بابا! شهروز کجا و مجتبی کجا؟! صد تا اسمِ مثل «مجتبی» هم، اندازه ی یک نقطه «شهروز» کلاس نداره... به هر حال، فعلاً تا جواب نمی دادم، نغمه ی «بابا جان مجتبای» حاج عبدالله قطع شدنی نبود. صدا زدم:«خُب، فهمیدم. شما غذاتون رو شروع کنید من هم می آم». هر چنـــد خیلی دوست داشتم که به قدری معطّل کنم که غذا خوردنِ مامان منیر و حاج عبدالله تمام شود و بعد بروم آشپزخانه و به تنهایی غذا بخورم، امّا چه کنم که وقتی حرفِ غذا پیش کشیده می شد، معده ام تا تَه خالی می شد و انگار چند سال است که هیچ چیزی داخل این صاحاب مرده نریختی! روده بزرگه امانِ روده کوچیکه را بریده بود و دیگر طاقت نداشتم که صبر کنم. بلند شدم و رفتم به طرف در حیاط. آب حوض، طبق معمول، صاف و تمیز بود. آبی به سر و صورتم زدم و برگشتم داخل اتاق. سفره ی غذا مثل این چند ماهه که مامان منیر، زمینگیر شده بود، داخل اتاقِ او پهن شده بود و غذا هم در کنار تخت او صرف می شد. سلام دادم و نشستم... رنگ توی صورت مامان نبود. از قراین پیدا بود که حالش خیلی بدتر از روزهای گذشته شده. مثل این که حرفِ دکترها درست از کار در آمده بود و ظاهراً دیگر نمی شد کاری را برایش کرد. عجب بد دردیه این سرطانِ لعنتی! نمی‌دانم پس این همه ادّعا و لاف زدن ها که علم پیشرفت کرده و به قلّه های بلندِ فناوری رسیده ایم، این طور مواقع، کدام گوری گُم و گور می شوند و چه کسی باید پاسخگوی این مریضی های لاعلاج باشد. از این مسائل که بگذریم، خدا وکیلی دلم برای مامان منیر می سوخت. نگاه مهربانش تا تَه قلبم نفوذ می کرد و قلبم را تسخیر می کرد. اما چه کنم که این غرور لعنتی اجازه ی ابراز محبت را نمی داد. نگاهم به چشمانش گره خورده بود که سرفه ی بابا، این ارتباط عاشقانه را قطع کرد و حواسم به سفره و غذا خوردنم جمع شد. تکه های چربی کوبیده شده، روی کاسه ی تیلیتِ آبگوشت جمع شده بود و من هنوز هیچ نانی را داخلش خُرد نکرده بودم. از آبگوشت هم نگو که حســــابی بدم می آمد. ولی خُب جای شکرش باقی بود که این مراسم آبگوشت خوری! هفته ای یک بار بیشتر نبود. سرم را داخل کاسه ی تیلیت گرفته بودمو تندتند، تکّه های نان را بالا می کشیدم که، «حاج عبدالله» طبق معمول، با کلمه «باباجان مجتبی!» شروع کرد. _ باباجان مجتبی؛ ناهارت رو که خوردی، یه کم به من کمک کن تا دستی به سر رو روی خونه بکشیم؛ آخه امروز مهمون داریم. با شنیدن کلمه ی مهمون به خودم آمدم و سرم را بالا گرفتم و بی مقدمه پرسیدم: خاله مریم اینا؟! _ آره باباجان. صبح زنگ زده بودند مغازه که امروز پرواز دارند و بر می گردند، گفتند ابتدا یه سری هم به مامانت می‌زنند. دل تو دلم نبود؛از خوشحالی دوست داشتم داد بزنم. بالأخره این وعده ی لعنتی رسید؛ یک ماه است که همه را سرِکار گذاشته اند و هی می گویند امروز می آییم، فردا می آییم. آخه نمی گن این دل بی صاحاب، طاقت این همه امروز و فردا رو نداره. با حسابِ من الان دوسال می شود که الهه را ندیده ام. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
🎨 «قربانگاه» اثر: مهدی موسوی کیاسری 🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مسئولان گرامی! چرا پس از چهل سال، هنوز بانوان ما باید درگیر کمبود تولید و قیمت های سرسام آور باشد؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آسیاب قدیمی ضربه ای یا کوبه ای قوم بلوچ مقرون به صرفه مهندسی دقیـــق زیبا /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ خانم معلمی تعریف می‌کرد که در مدرسه ابتدایی بودم. مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم. به نیت این‌که آخر سال مراسمی برایشان گرفته شود. روز مراسم، بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم. پدرومادرها هم دعوت بودند. موقع اجرای سرود، ناگهان دختری از جمع جدا شد و به‌ همراه خواندن سرود، شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست‌وپا تکان می‌داد و خودش را عقب‌وجلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد. بچه‌ها هم سرود را می‌خواندند و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود به‌خاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم، پنبه شود. با خود گفتم: چرا این بچه این کار را می‌کند؟ چرا شرم نمی‌کند از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود! رفتم روبه‌رویش و اشاراتی کردم. هیچی نمی‌فهمید. به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم. خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم. خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد! فضا پر از خنده ی حاضران شده بود. مدیر هم رنگش عوض شده بود و از عصبانیت و شرم عرق‌ از سر و رویش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چه‌کار کنم. اخراجش می‌کنم. مادر دختر‌ هم که نزدیک من بود، بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد. دخترک هم با تشویق مادر گرم‌تر از پیش شده بود. همین که سرود تمام شد، پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا این‌طوری کردی؟! چرا با رفقایت، سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد: آخر مادرم این جاست. برای مادرم این‌ کار را می‌کردم! گفتم: آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان این جا هستند. چرا آن‌ها این جور خود را لوس نمی‌کنند؟! خواستم بکشمش پایین که گفت: خانم معلّم صبر کنید. بگذارید مادرم متوجه نشود، خودم توضیح می‌دهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من ناشنواست. چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان ناشنواهاست. همین که این حرف‌ها را زد، انگار مرا برق گرفت. دست خودم نبود. با صدای بلند گریستم و دختر را محکم بغل کردم و گفتم: آفرین دخترم! فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف‌زدن و... تا این که همه موضوع را فهمیدند. نه‌تنها من که هرکس آن جا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند. از همه جالب‌تر این که مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او تقدیم کرد. با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند. گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و برای مادرش جست‌وخیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد ما به تو رفتیم و همان جا ماندیم 🌺 عید قربان مبارک! @sad_dar_sad_ziba ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 برای طبیعت دوستان 🌈 با دایره ی کامل ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکار سازمان ملل متحد برای مشکل سوء تغذیه و گرسنگی در جهان: 🤢 سوسک بخورید! ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🍀🌸🍀 راحت نوشتیم بابا نان داد؛ بی آن که بدانیم بابا چه سخت، برای نان، همه ی جوانیش را داد! ‌ 🌿 به پاس و به یاد همه ی پدرهای زحمتکشی که در میان ما هستند یا دامن از دار دنیا برچیده اند! 🌺 به تندرستی یا به شادی روحشان ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش چهارم: دو سال پیش که می خواستند از ایران بروند، از او خواستم که نامزد کنیم و بعد بروند، اما او گفت: «حالا برای این حرفها زوده، باشه برای بعد! فعلاً هر دوتامون بچه هستیم.» ولی الآن فکر می کنم که دو سال، فرصت خوبی بوده که هم من بزرگتر بشوم و هم اون عاقل تر. تو پوست خودم نمی گنجیدم؛ همین طور که بابا عبدالله، مشغول کوبیدن گوشت بود، پرسیدم: «نگفتند چه ساعتی می رسند که بریم استقبال؟!» حاج عبدالله سریع سرش را بلند کرد و نگاه تندی به من انداخت و با کنایه گفت: «هر وقت درِ خونه رو زدند، قدمشون روی چشم؛ استقبالشون هم می ریم!» با این حرف تا تهِ خط رفتم؛ یعنی این که حق ندارم دست از پا خطا کنم و بروم فرودگاه، استقبال. بگی نگی حاج عبدالله هم از عشق من و الهه، بو برده بود. چون هربار که دختری را برایم نشان کرده بود، یک جورایی طفره رفته بودم و حواله داده بودم به بعد. اما هرچه بود می‌دانستم که تازه اگر الهه قبول کند، به دست آوردن رضایت حاج عبدالله کار فیله. آخه وضع زندگی آنها با ما، زمین تا زیر زمین فرق داشت. شوهر خاله ام آقا سهیل، از اون شاهنشاهی های درجه یک بود که دو سال پیش هم مأموریت پیدا کرده بود برای سفارت آلمان. می گفتند معاون سفیره! البته راست و دروغش معلوم نبود. اما هر چی که بود، او کجا و بابای ما کجا؟! حاج عبدالله از دارِ دنیا، فقط همین خونه ی ویلایی ارثی تجریش را داشت و از تمام دورِ دنیا هم، تنها راه مغازه و مسجد و شاه عبدالعظیم و مشهد را بلد بود و بس. می گفتند: حاج عبدالله، زیر زیرکی، رئیس تمام مخالف های سلطنت و شاهه. البته بعید هم نبود، ماه محرم که توی همین خونه، خیمه می زدند و هیئت راه می انداختند، یواشکی بعضی حرکات مشکوک هم انجام می دهند. به هر حال این چیز ها برای من مهم نیست. مهم آن است که در این میان، ما جوان ها هستیم که باید سرِ این اختلافِ عقیده ی بزرگتر ها بسوزیم و بسازیم. تازه مامان منیر و خاله مریم هم به تناسب شوهرانشان در دو جاده ی ضدّ هم زندگی می کردند. درست است که خواهر بودند، ولی هیچ شباهتی به هم نداشتند و به قول قدیمی ها: «خال مه رویان سیاه و دانه ی فلفل سیاه هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا؟!» به هر حال این خواهر مهربان تر از مادر! بعد از دوسال می خواست بیاید خانه ی خواهرش و سری به او بزند. البته کیست که نداند این خواهر مهربان شده، برای چه می خواهد بیاید. حتما یک جورایی، بو برده که دکترها مامان منیر را جواب کرده اند و همین روز ها است که عذاب وجدان بیاید سراغش. به هر حال تا فرصت باقی مانده بود، می توانست با یک سر زدن و معذرت خواهی کردنِ خشک و خالی، دل این پیرزن نورانی و ساده را به دست بیاورد و خودش را از عذاب وجدان و حرام خواری ها و حق خوری های این خواهر خلاص کند. خُب کسی نیست که نداند دو سه سال پیش، خاله مریم چه طور با همکاری شوهرش، سرِ مامان منیر را کلاه گذاشتند و او را از ارث مسلّم خود، محروم کردند و هرچی ملک و مغازه و باغات سرسبز شهریار بود را یک شبه بالا کشیدند و یک لیوان که چه عرض کنم، یک پارچ آب هم رویش خوردند و به بهانه ی مأموریت زدند به چاک و رفتند آلمان. آدم اگر سنگ هم باشد، و این حال و روز مامان منیر را ببیند دلش رحم می آید. آخه مامان منیر اگر یک صدم از آن ارثی را که حقش بود، الاخن در دست و بالش داشت، می توانست خرج دوا و دکتر بکند و حداقل با یک اعزام به خارج، تا حدودی از این مرضِ لعنتی خلاص بشود. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅
202030_1011692935.mp3
7.34M
🌿 🎶 🎙 «امین بانی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
باغچه ی ذهن تو دریاب 🌲 امروز توی ذهنت چی می کاری 😳 فردا همون رو برداشت می کنی😏😒 🐆🐆قلمرو ذهن🐆🐆 می خوای توی همه ی زمینه ها چیزای خوب یاد بگیری؟ 😍 می خوای رمان الهه ی عشق رو بخونی؟! همه ی این ها در: 🗞در مجله ی مجازی صــــــد در صـــــد 🎯ツ ⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩ ⇩⇩ https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6 ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
♦️ خودزنی 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🌿🌿 💠 زاهدی گفت: جواب دو نفر مرا سخت تکان داد. 🔹 اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ! خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد شد. 🔹 دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده‌اى گل‌آلود می‌رفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، به‌هوش باش تو نلغزی شیخ؛ که جماعتی از پی تو خواهند لغزید. 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba ❗️
🌿 مسیر سه هزار به الموت / قزوین /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🕌 واقعه ی ، تجمع مردم مشهد در تیرماه سال ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد در اعتراض به قانون تغییر لباس توسط رضاخان بود که توسط نیروهای دولتی سرکوب شد. ♦️ علت اصلی این تحصن اعتراض به اجباری شدن و کلاه شاپو و سیاست‌های تغییر لباس و حصر آیت الله سید حسین قمی (در پی اعتراض به قوانین تغییر لباس) بود. ♦️ در ۲۰ تیرماه، درگیری اولیه در مسجد گوهرشاد باعث شهادت ۲۰ نفر شد. پس از آن بر تعداد متحصنین افزوده شد و بین ۱۵ تا ۲۰ هزار نفر در مسجد گوهرشاد و اطراف آن گرد آمدند. ♦️ فردای آن روز در ۲۱ تیرماه و پس از آنکه تلاش نظامیان برای متفرق کردن جمعیت با مقاومت مردم رو به رو شد، راه های ورود و خروج به مسجد گوهرشاد بسته و دستور شلیک صادر شد. ♦️ بدین ترتیب این تحصن به شدت سرکوب و بیش از ۱۶۰۰ نفر شهید شدند. پس از این واقعه روحانیان سرشناس مشهد دستگیر شدند و تبعید شدند و به دستور رضا شاه برخی از رؤسای ادارات مشهد تغییر کردند. 🔷 تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀 ایجاد برای بچه ها ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📖 قرآنِ ۱۴۰۰ سال پیش، چه طور به درد امروز می‌خورد؟ یک نفر از من سؤال کرد: «این کتاب قرآن که هزار و چهار صد سال پیش آمده است، آیا برای امروز هم می‌تواند مفید باشد؟!» گفتم: «این کره ی زمین، هزار و چهار صد سال پیش بود یا نبود؟» گفت: «بود» گفتم: «هزار و چهار صد سال پیش مردم از این زمین بیشتر می‌فهمیدند یا حالا؟» گفت: «حالا» گفتم: «آن خدایی که می‌تواند یک زمینی را خلق کند که هرچه علم مردم بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنند، نمی‌تواند یک کتابی خلق کند که هرچه علم بشر بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کند؟» چون امروز از این زمین، برق تولید می‌کنند، این صنعت‌های متفاوت را ایجاد کرده اند و ... الآن متوجه شده اید که در زمین چه عجایبی هست که آن موقع نمی‌دانستید. درست است؟ پس آن کسی که توانست این زمین را این طوری خلق کند که هرچه علم تو بیشتر شود، از آن بیشتر بفهمی، نمی‌تواند یک کتابی خلق کند که هرچه تو عقلت بیشتر شود و عِلمت بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنی؟! 💠 «مرحوم آیت الله حائری» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
❇️ راننده تاکسی، کیف ۵ میلیاردی پر از دلار و یورو را به صاحبش رساند! 🔹 «غلامحسین بوذرجمهری» راننده ی تاکسی تهرانی که یک کیف پر از دلار، کارت عابر بانکی و... با ارزش حدود ۵ میلیارد تومان را پیدا کرد و به صاحبش بازگرداند. او می‌گوید روزی که کیف را پیدا کردم، چند روزی بود که برای تعویض روغن ماشین پول کنار می‌گذاشتم. 🌱 امید @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🔸 این زن ۴۰ ساله‌ی ایتالیایی طی مراسمی رسمی با خودش ازدواج کرد! به کجاها رسیدین لعنتیا! ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش چهارم: دو سال پیش که می خواستند از ایران بروند، از او خواستم که ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش پنجم: در این میان، بی چاره حاج عبدالله هم که هرچی اصرار کرده بود که مغازه یا خانه را بفروشد و خرج درمان او بکند، مامان منیر قبول نکرده بود و حتی او را مشغول الذّمه اش کرده بود که اگر این کار را بکند، اصلاً از او راضی نخواهد شد. تکّه کلام آن بنده ی خدا هم همیشه این بود، عُمر دست خداست و شفا هم دست اوست؛ این خانه و مغازه، علاوه بر این که عصای پیری شماست، گره گشای مراسم عروسی مجتبی هم هست. از حق نگذریم بنده ی خدا خیلی به من و آینده ی من علاقه داشت و حتی چند بار هم پا پیش گذاشته بود و چند تا دختر از همین اهل خدا پیغمبری ها، برایم نشان کرده بود و رفته بود خواستگاری، اما غافل از این که این دل صاحب مُرده، جای دیگری به زنجیر کشیده شده بود و دل به دخترهای خدا پیغمبری، خوش نکرده بود. 🌿🌿🌿🍁🌿🌿🌿 اولین بار بود که این قدر با ذوق و شوق به حاج عبدالله کمک می کردم تا سفره را جمع کند. غذای خودم نیمه کاره مانده بود. تمام وجودم از عشق الهه لبریز شده بود و دیگر طاقت نداشتم تحمّل کنم. دوست داشتم امروز عصر هر چه زودتر بگذرد و آنها برسند. نمی دانم چه اشتیاقی بود که مرا به تروتمیز کردن خانه وادار می کرد؛ کاری که همیشه از آن بدم می آمد. حاضر بودم هر تحقیر و سرزنشی را بپذیرم ولی خانه را تمیز نکنم. ولی حالا نمی‌دانم چه شده بود که این همه با اشتیاق، تن به این کار داده بودم. انگار که خانه ی رؤیاهایم را برای قدم رنجه کردن الهه آماده می کردم. افتادم به جان ظرف ها و دِ بشور... آب و جارو کردن حیاطِ به آن بزرگی هم، خودش دردسر بزرگی بود که حداقل یکی دو ساعت وقت آدم را می گرفت، اما چیزی که متوجه آن نمی شدم، گذشت زمان بود. با خودم فکر می کردم هر وقت، کار خانه تمام شود، الهه می رسد. تمیز کردن اتاق ها دیگر خیلی دردسر نداشت. چرا که حاج عبدالله آدم منظم و تمیزی بود و معمولاً هفته ای یک بار، تمام اتاق ها را رُفت و روب می کرد. سخت ترین جا، همین اتاق به هم ریخته و درهم برهمِ خودم بود. البته در این چند مدت، هر موقع می خواستم دست به کار بشوم و دستی بر سر و روی آن بکشم، انگار دست هایم بسته بود و نمی توانستم کاری بکنم. معمولاً هم، خودم را دلداری می دادم که ای بابا، اتاق یک جوانِ عاشقِ بی سر و سامان، باید هم چنین درهم و برهم باشد. اما امروز قضیه فرق کرده بود؛ الهه از آن دخترهای بی کلاسِ یِلّا قبایِ کوچه بازاری نبود که با یک نگاه، عاشق بشود و حاضر باشد حتی در طویله هم زندگی کند...نه، او با کلاس تر از این حرف هاست...فرنگ رفته است! دنیا دیده است! خانوادش با دستگاه اعلی حضرت رفت و آمد و حشر و نشر دارند! پس حتماً اگر این سر و وضع اتاق را ببیند، پس می زند و درخواست مرا قبول نمی کند. پس بهتر است که بهانه به دستش ندهم که آن وقت، راضی کردنِ همچین دختری، کار فیل است، نه من. به هر حال، با هر جان کندنی که بود، اتاقم را تمیز کردم. البته بهتر است اعتراف کنم که از کاروانسرا و بازار شام، چیزی کم و کسر نداشت. اندازه یک وانت، آشغال و خِرت و پرت جمع شده بود. نمی دانم چه طوری توی این اتاق پر از آشغال، زندگی می کردم و حالیم نبوده. بالأخره کار تمیز کردنِ اتاق، دم دمای غروب تمام شد. خانه، یک رنگ و بوی دیگری گرفته بود... کلّی عطر و ادکلن، خالی کرده بودم توی اتاق؛ البته فکر می کنم کمی زیاده روی کرده بودم، چرا که بیشتر از دو دقیقه، نمی شد داخلِ اتاق ایستاد. باید سریع در می‌رفتی، وگرنه خفه شدنت حتمی بود. خیلی دوست داشتم در فرودگاه باشم و شخصاً از الهه استقبال کنم، اما می دانستم که به هر بهانه ای از خانه خارج شوم، حاج عبدالله می فهمد و غرولندش شروع می شود. البته از طرفی هم چون از ساعت دقیق پرواز آنها اطلاع نداشتم، می ترسیدم از یک طرف من بروم و از طرف دیگر آنها بیایند. خلاصه، صلاح را در این دیدم که در خانه بمانم و منتظر باشم. لباس های خوشگلم را پوشیده بودم و داخل حیاط این طرف و آن طرف می رفتم؛ انگار پاهایم روی آتش بود! اصلاً نمی توانستم یک جا بند شوم. هنوز یک ساعت از رفتن حاج عبدالله نگذشته بود که صدای در حیاط، بلند شد. داشتم از خوشحالی دق می کردم. موهایم را درست کردم و دستی به یقه و سر و صورتم کشیدم و جَلدی پریدم و در را باز کردم. البته که حالم گرفته شد. آنها نبودند و حاج عبدالله بود. کلی میوه و شیرینی در دستانش بود،که نتوانسته بود خودش کلید بیندازد و در را باز کند. با دیدن سر و وضع من گفت: «باباجان مجتبی داری می ری مهمونی؟!» این هم از آن کنایه های حاج عبدالله بود که هر کور و کچلی می فهمید منظورش چیست! ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
«محبت» «خدمت» ➖➖➖➖➖➖ 🌺 سالروز زادروز امام علی نقی، حضرت هادی (درود خدا بر او) مبارک و خجسته باد! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 شما برای ازدواج کدام یک را انتخاب می کنید؟ چرا؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 آن که امروز را از دست می دهد فردا را هرگز نخواهد یافت! هیچ روزی با ارزش تر از امروز و هیچ لحظه ای بهتر از اینک نیست! ❇️ امروز را از هم اینک زيبا بسازیم. ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 مقایسه ی سرعت و حجم ارسالی یک پیامرسان ایرانی با پیامرسان واتس اپ /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦌 تصاویری از زیبایی و شکوه مرال، سلطان جنگلهای هیرکانی ارتفاعات مازندران /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
زندگیت را فدای حرف مردم نکن! 👈 برخی مردم کتاب رایگان نمی‌خوانند؛ چون رایگان است! 👈 کتاب پولی هم نمی‌خوانند؛ چون گران است! 👌🏼 فقط حرف می‌زنند؛ چون مفت است! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧