💠 ایمان
💧 انس
💧 الفت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
17.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 بیانی از امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او):
زندگی با ترس، زیبا نیست!
🎤 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌴 بیانی از امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او): زندگی با ترس، زیبا نیست! 🎤 «علی رضا پناهیان»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
برای طبیعت دوستان
💢 شیری در محاصره ی تمساح ها
👌🏼 #شیر باش!
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
💎 #حیا_و_حجاب
ارزشی ایرانی به درازای تاریخ
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
هر گونه همراهی، همدلی نیست
و هر گونه همدلی، #میوه_ی_شیرین_خوشبختی نمی دهد!
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
سمت راستی سخنگوی همجنسباز دولت آمریکا
و سمت چپی خانوم دریادار «ریچل لِوین»، پزشک اطفال و دستیار وزیر بهداشت آمریکا که آشکارا دوجنسی است
در حال تبلیغ و حمایت از همجنسبازان!
#جاهلیت_مدرن
#خـوراک_نـاپاک
#تمدن_نکبت
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک جلوه از شاهکار معماری ایران در
#ارگ_بم
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌿🌿
دل بنا بود که محکم نکند بندش را
تا که آغاز کند عشق، فرآیندش را
من ِ آلوده تو را سخت بغل خواهم کرد
مثل تهران که بغل کرده دماوندش را
حل شدن در دل معشوقه که ایرادی نیست
چای هم آب کند در دل خود قندش را
موقع حج تمتع دل من پیش تو بود
چند سالی است که گم کرده خداوندش را
گم شد آن گوهر فیروزه و در نیشابور
هر چه گشتیم ندارند همانندش را
چه قدَر ساده تو را داده ام از دست دریغ
مثل ایران که ز کف داد سمرقندش را
«اسماعیل محمدی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥱 #خواب_آرام
🍏 تندرستی
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🥚 اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی
بشکند، «پایان» زندگی است؛
🐣 اما اگر با نیروی درونی
بشکند، «آغاز» زندگی است.
🎆 بهترین تغییرات همیشه
از #درون رخ میدهند!
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ششم: من هم برای اینکه کم نیاورده باشم، سریع گفتم:« نه... ولی مهم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش هفتم:
به هر حال، خاله مریم وارد اتاق شد.
چند لحظه بعد، صدای های هایِ گریه ی خاله مریم توی حیاط که چه عرض کنم، می شه گفت توی کوچه پیچید.
البته آدم باید خیلی خِنگ باشد که فرق بین گریه های الکی و راستکی را نفهمد.
خاله مریم، الکی جیغ و داد می کرد و گَه گُداری هم می گفت:
«منیر جان من رو حلال کن. من رو ببخش... تو خیلی بزرگواری... من در حق تو خیلی بدی کردم، ولی الآن حاضرم که جبران کنم... هرچی میخوای بگو تا برات تهیه کنم و...»
اما همه ی این حرف ها، بی پاسخ بود؛
مامان منیر هیچ حرفی نمی زد. ظاهراً او هم خواهرش را خوب می شناخت.
حاج عبدالله هم داشت توی ایوان مثل سیر و سرکه می جوشید و از این طرف به آن طرف می رفت و بالأخره مرا صدا کرد و گفت:
«باباجان مجتبی! چرا اون جا وایسادی.
برو داخل و از خاله ت پذیرایی کن!»
سری تکان دادم و راه افتادم بروم داخل اتاق که حاج عبدالله پرسید:
«راستی کس دیگه ای دمِ در نبود؟
آقا سهیل، بچه ها، هیچ کدام نبودند؟!»
با بی اعتنایی جواب دادم:
«نه، مثل اینکه کسی همراهش نیومده و خاله تنهاست.»
از این که می دیدم خاله مریم تنهایی راه افتاده و آمده، خیلی ناراحت بودم.
اصلاً حال و حوصله ی پذیرایی از او را نداشتم.
اما مجبور بودم پذیرایی کنم، چون حاج عبدالله که عمراً جلوی این خانم قرتیها حاضر نمی شد و تازه همین مقدار هم که تا جلوی در آمده بود، جای تعجب داشت.
البته که مطمئن بودم به خاطرِ مامان منیر این کار را کرده بود.
خاله مریم هم که سنگ تمام گذاشته بود و بدون آقاسهیل و بچه ها، یکّه و یالقوز، راه افتاده و آمده بود به خواهرش سر بزند.
مسخره اش را در آورده بود.
بی معنی.
آخه یعنی که چی؟
به هر حال، شیرینی و میوه را بردم جلوی خاله تعارف کردم.
جالب بود با این همه داد و بی داد و گریه و زاری، احتمال می دادم باید یکی دو بطری آب غوره اعلی جمع شده باشد؛
اما تنها چیزی که پیدا نمی شد، اشک بود و به قول قدیمی ها دریغ از یک قطره اشک.
دستمالی را هی جلوی چشمانش می گرفت و ادای گریه کردن را در می آورد، حتی یک قطره هم خیس نشده بود.
چند دقیقه بیشتر پیش مامان منیر نبود.
من هم که دل و دماغ پرس و جو نداشتم.
گوشه ای ساکت و آرام نشسته بودم و خودم را الکی مشغول کرده بودم؛
بالأخره هم که بلند شد و بدون اینکه حتی به چیزی لب زده باشد.
شاید هم می ترسید که... .
موقعِ رفتن هم ، حاج عبدالله هنوز توی ایوان قدم می زد که خاله مریم گفت:
«حاج آقا ببخشید، اگر کمکی، چیزی از دست ما بر می آد، تو رو خدا تعارف نکنید. هرچی داریم فدای یک تار موی منیر!»
حاج عبدالله با بی اعتنایی تمام به این صحبت خاله مریم گفت:
«زحمت کشیدید... سلام برسونید...
حالا چرا با این عجله؟ شام تشریف داشتید...»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 خانه ی هنر
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
202030_639945051.mp3
10.49M
🌿
🎶 #علی_علی
🎙 «سامی یوسف / راحت فاتح علی خان»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
نبین از خاک بالشتی، به شبها زیر سر دارد
و یا در پاش نعلینی پر از وصله، اگر دارد
نبین با چاه خلوت کرده و مأنوس او گشته
و همچون وسعت دریاش، خونی در جگر دارد
اراده، چون کند مولا، قضا تغییر خواهد کرد
علی در سرنوشت عالم امکان اثر دارد
نبین باشد حصیر کهنه دارایی این حاکم
ببین ثروت به صید او تلاشی بی ثمر دارد
به نخلستان چه با زحمت به جانِ چاه افتاده
کسی که تر کند لب را، دو عالم کارگر دارد
به دنیای پر از کج راهه، راهِ اوست راه حق
که اسلام بدون مرتضی، حتما خطر دارد
اگر گفته بپرسید از علی، من مطمئن هستم
اگر برگی زمین افتاده باشد او خبر دارد
به آنکه شامل لطف خدا گشته، بگو اصلا
علی بر تو نظر کرده، که حق بر تو نظر دارد
نفس دارد نفسها را برای یاعلی گفتن
وگرنه عمرِ بی معشوق، لَفظش هم ضرر دارد
«حامد آقایی»
☘ هنرڪده
⇨🔹@rooberaah
------------------------🌹-------------------------
🤝 «دوست راستین»
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هفتم: به هر حال، خاله مریم وارد اتاق شد. چند لحظه بعد، صدای های
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش هشتم:
با این کلام حاج عبدالله، خاله مریم اول به پِت پِت افتاد، اما بعد با پررویی تمام گفت:
«آقا سهیل و الهه توی ماشین هستند.
خوب نیست بیشتر از این منتظر بمونند.
چون تازه از راه رسیده بودیم، هم خسته بودند و هم یک کمی سر و وضع مناسبی نداشتند؛ گفتند ان شاءالله بعداً خدمت می رسند.»
با شنیدن این کلمات من که حسابی داغ کرده بودم، دیگر چه برسد به حاج عبدالله؛
خیلی ناراحت شده بودم.
با خودم گفتم، یعنی الهه تا این جا آمده ولی نیامده یک سری به من بزنه؟
حسابی کفری شده بودم.
پشتِ سر خاله مریم راه افتادم و رفتم بیرون.
خاله مریم اصرار می کرد که دیگر بیشتر از این مزاحم من نباشد، اما من بی اعتنا به اصرارِ خاله مریم، همراه او تا نزدیک ماشین رفتم.
حالا دیگر می شد از پشتِ شیشه ی عقب ماشین، او را دید.
سرِ جایم خشکم زده بود. دیگر حرف های خداحافظی خاله را نمی شنیدم.
یک لحظه به عقب برگشت.
حالا دیگر تمام رخ دیده می شد. چشمانم به چشمانش گره خورده بود.
میخکوب شده بودم.
انگار که دیگر نفس کشیدن یادم رفته بود!
ضربان قلبم را احساس نمی کردم، گویی به حالت خلسه فرو رفته بودم.
به نشانه سلام یا خداحافظی، نمی دانم، ولی هرچه بود سری تکان داد و رویش را برگرداند.
البته ماشین هم دیگر راه افتاده بود.
باور نمی کردم آن دختری که دیدم، الهه بوده.
یک تیپِ کاملاً اروپایی و به سبک روز زده بود.
نمی دانم چند مدت آن جا خشکم زده بود، ولی هرچه بود با صدای حاج عبدالله که از پشت آیفون صدایم می زد، به خودم آمدم و سلّانه سلّانه برگشتم داخل.
🌱🌱🌱🌷🌱🌱🌱
شب نحسی بود. از یک طرف خسته و کوفته از کار رُفت و روبِ امروز، از یک طرف هم خستگی شدید روحی، دست به دستِ هم داده بود که مستقیم بیایم داخل اتاقم و بدون این که کاری با ظرف ها و جمع و جور کردن آن ها داشته باشم، بیفتم روی تخت خوابم و آماده ی خوابیدن بشوم.
اما مثل این که از یک طرف هم بد شانسی یا شانس گندِ ما بود که هر کاری می کردم خوابم ببرد، چشم هایم روی هم نمی رفت که نمی رفت.
این دیگر چه کوفتی بود که گریبانگیر ما شده بود.
خلاصه دیگر داشتم دیوانه می شدم، دوست داشتم بلند شوم و حسابی جیغ بکشم و عُقده های دلم را خالی کنم، تا بلکه آرام شوم.
اما این کار، نشدنی بود.
بلند شدم ضبطِ صوت را روشن کردم تا شاید با موسیقی خوابم ببرد، اما فایده نداشت.
نزدیکای نصف شب بود که با کمک چند تا قرص آرام بخش، خوابم برد.
البته ساعت سه صبح را به خوبی به یاد دارم که تا آن موقع بیدار بودم، اما مابقی را یادم نیست.
دوباره خوابیدن همان و خواب الهه دیدن همان.
دوباره داشتم در خواب با او حرف می زدم؛ اما این بار با عصبانیت، سرش داد می کشیدم و از جریان دیشب گلایه می کردم که
«ای بی معرفت! اینه رسم عاشقی؟!
آخه نمی گی این مجنونِ ذلیل مُرده، با این رفتار های تو، قالب تهی می کند و خدایی نکرده ناکام، دار فانی را وداع می کند...»
مثل این که حرف هایم مؤثر واقع شده بود؛ چرا که این دفعه ساکت و آرام بدون این که با آن ناخن های بلندش وَر برود، سرش را انداخته بود پایین و به حرف هایم گوش می کرد.
کم کم داشتم امیدوار می شدم.
بگی نگی جرأت پیدا کرده بودم و احساس مرد بودنم، تازه گُل کرده بود!
بعد از کلی داد و بیداد، آخرش هم صدایم را کلفت تر کردم و گفتم:
«پس چرا ساکتی؟! اقلاً یه چیزی بگو.
اقلاً بگو من رو دوست داری یا نه؟
بگو دوست داری و قال قضیه رو بکن»
سرش را یواش یواش آورد بالا و لب هایش تکان خورد.
مثل اینکه خدا را شکر، می خواست جوابم را بدهد که...
ای مرده شورِ این خروسِ بی محل رو ببرم.
عجب بدبختی گیر کردیم ها!
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
عمر این گل ۷ روز است و
۷ سال تا باز شدنِ شکوفه ی بعدی آن طول میکشد.
🌺 معروف هست به #گلِ_صبر !
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🍀🌸🍀
مادربزرگ خدابیامرزم همیشه میگفت تا وقتی یک نفر رو پیدا نکردی که برات مثل بچه ت باشه، ازدواج نکن!
یه بار که پرسیدم یعنی چی؟ گفت
یعنی مثل بچه ای که از گوشت و پوست و استخوان خودته باشه برات، نه خوبش رو، نه بدش رو، نه خوشکلش رو، نه زشتش رو، نه داراش رو، نه فقرش رو حاضر نباشی با کس دیگه ای عوض کنی. هر عیب و ایرادی هم که داشته باشه دلت نخواد یکی بهترش رو بیاری به جاش، چون برات بهترینه در هر حالتی!
وقتی ازدواج کن که مطمئن باشی می تونی توی سختی ها، نداری ها، مریضی ها و گرفتاری ها مثل یه مادر بمونی به پای آسمون ابری و آفتابی زندگیِ همسرت.
گاهی عینک آفتابی بزنی، گاهی هم چتر بگیری دستت!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
15.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀شعری از «ابن ابی الحدید» دانشمند سنی مذهب درباره ی حضرت امیر المؤمنین امام علی (ع)
🎤 «حجت الاسلام حامد کاشانی»
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺
دشت شقایق
ترکمن صحــرا
استان گلستان و
استان خراسان شمالی
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💍 ازدواج کنید!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 #قضا_و_قدر را تغییر دهید!
🎤 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
تفاوت بین آن که امروز هستید
با آن که می خواهید باشید،
آن چیزهایی است که از شما سر می زند.
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید تا بدانید #حجاب، بهانه است و
هدف این جماعت وقیح از مبارزه با حجاب، نابودی #اخلاق و #انسانیت است.
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚕 تاکسی ها هم برای مردم امن نیستند!
🇺🇸 آمریکا
#تمدن_نکبت
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺
🌊 آبشار اوبِن
/ سنگده دودانگه
/ ساری
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
مردی شبی را در خانه ای روستایی میگذراند.
پنجره های اتاق باز نمی شد.
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند.
👊🏽 با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید.
☀️ صبح روز بعد فهمید که شیشه ی کمد کتابخانه را شکسته است و همه ی شب، پنجره بسته بوده است!
او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!
📎 افکار و تصورات ما نیرو دارند و نیرو
کار انجام می دهد!
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌿🌿🌿
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است
که آنچه در سر من نیست، بیم رسوایی است
چه غم که خلق، به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان، خونبهای زیبایی است!
اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی است
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی است
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی است
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هشتم: با این کلام حاج عبدالله، خاله مریم اول به پِت پِت افتاد، ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش نهم:
این ساعتِ لامذهب مثل این که نمی خواست دست از سر کچل ما بردارد.
حالا که این طور شد، من می دونم و این ساعت لعنتی.
نامردم اگر همین امروز بلایی سرش نیاورم.
لعنتی دوباره درست لحظه حساس خواب، صدای وَق وَقش شروع شده بود.
آخه بابا ساعت چهار صبح، موقع وق وق کردنه؟
این دفعه دیگر عصبانیت و حرص خوردن فایده نداشت. باید یک فکر اساسی به حال این ساعت می کردم.
از حرص تا صبح بیدار ماندم.
بالأخره هم زهر خودم را ریختم و نه تنها خیال خودم را، بلکه خیال همسایه ها را هم راحت کردم.
خوب کشیک کشیدم تا ساعت شش و نیم صبح، حاج عبدالله که راه افتاد به طرف مغازه، رفتم داخل اتاقش و خدمت ساعتِ مکرّمش رسیدم.
گوشه ی زیر زمین با یک چَکُش، حالش را حسابی جا آوردم.
فکر کنم، حالا حالا ها دیگر نتواند وَق وَق کند.
حسابی خُرد و خمیرش کردم.
حالا دیگر می شد امیدوار بود که شب های آینده، درست و حسابی بخوابم و درست و حسابی تر، خواب ببینم.
...✨...✨...✨
دو سه لقمه از بربری تازه ای که حاج عبدالله زحمت کشیده بود و اول صبحی خریده بود، خوردم و زدم بیرون.
موقعِ رفتن، نگاهی هم به اتاق مامان منیر کردم.
صبحانه اش را با حاج عبدالله خورده بود و دوباره خوابش برده بود.
رنگ به صورتش نمانده بود.
این آخری ها، حالش هر روز بد تر می شد اما، ما کاری از دستمان بر نمی آمد.
لابد این هم از شانس ماست که در بحبوحه ی جوانی، گرفتار یک مادر پیر و مریض شده ایم.
آهی کشیدم و زدم بیرون.
تقریبا این اولین روزی بود که صبح داشتم می رفتم بیرون؛ معمولاً شب ها این قدر دیر به خانه بر می گشتم که حداقل تا لِنگِ ظهر می خوابیدم.
حاج عبدالله هم که دلگرمی اش به بودنِ من در خانه بود، صبح ها می رفت مغازه.
بعد از ظهرها هم که من معمولا می زدم بیرون، حاج عبدالله هم مغازه نمی رفت و یک شاگرد می گذاشت دمِ مغازه و خودش پرستاری مامان منیر را می کرد.
اما امروز دیگر نمی شد در خانه ماند.
هوای الهه، بدجوری افتاده بود توی دلم.
با هر بدبختی بود خودم را رساندم به خانه ی خاله مریم اینا.
آخه خیابان ها خیلی شلوغ پلوغ شده بود.
حرکات مشکوکی در خیابان ها دیده می شد.
همین باعث شده بود که مأمور های شاه، هر کسی را که می دیدند، چپ چپ نگاه می کردند و اگر مشکوک می شدند، دستگیرش می کردند.
آخه بعضی از مردم انگار دیوانه شده بودند، یا خوشی زده بود زیر دلشون و شعار هایی روی در و دیوار علیه شاه نوشته بودند.
اوضاع شیر تو شیر شده بود، ولی خب اشکالی ندارد؛ در همه کشور های پیشرفته ی غربی هم از این تظاهرات ها وجود دارد و عده ای هم ساز مخالف می زنند و آب هم از آب تکان نمی خورد.
به هر حال به قول آذری ها«منو سنَنَ».
با هر زحمتی که بود خودم را رساندم درِ خانه خاله مریم.
خانه دَرَن دشتی که از وقتی رفته بودند آلمان دست یک پیرزن و پیرمردِ مستخدم بود.
خیلی این پا و اون پا کردم که زنگ بزنم یا نه؛ بالأخره دلم را زدم به دریا و با خودم گفتم بی خیال شو بابا، خونه خالته دیگه!
خجالت نداره.
زنگ را زدم.
مستخدمشان گوشی را برداشت.
خودم را معرفی کردم و او در را باز کرد.
وارد حیاط که شدم، انگار شانس با من یار بود؛ همه توی حیاط کنار استخر نشسته بودند.
شکر خدا از آقا سهیل هم خبری نبود.
انگار صبح زود، زده بود بیرون برای دست بوسی از اعلی حضرت.
این را به فال نیک گرفتم و وارد شدم.
خاله مریم بود و الهه و یکی دو خانم غریبه ی دیگر.
سلام کردم و نزدیک تر شدم. خاله مریم که اولش از دیدن من غضب کرده بود، لب هایش را گاز گرفت و برای این که جلوی میهمان ها، کار خراب نشود، لبخندِ ملیح و معناداری زد و مرا به خانم ها معرفی کرد:
«پسر خواهرمه»
تا آمد ادامه حرفش را بزند و اسمم را به آن ها بگوید، پریدم توی حرف هایش و گفتم:«سلام، شهروز هستم. از آشنایی با شما خیلی خوشحالم...»
قیافه ی خاله مریم بعد از شنیدن این اسم، دیدنی بود.
انگار بدش هم نیامده بود که مرا مجتبی معرفی نکرده بود.
الهه را بگو که قیافه اش دیدنی تر بود؛
یک نیشخندی زد و گفت:
«انگار تو این یکی دوسال که ما نبودیم، خیلی اتفاقات افتاده و خیلی چیز ها تغییر کرده.»
به نشانه ی رضایت و تأیید، سری تکان دادم و گفتم:«سلام الهه خانم!
همین طوره که شما می فرمایید.
راستی رسیدن به خیر!
مثل این که آلمان خیلی بهتون می سازه که دیر دیر به ایران سر می زنید.»
خاله مریم برای این که این بده بستان ما جلوی مهمان ها خیلی طول نکشد، پرید وسط حرف هایم و گفت:
«خُب، مجتبــــ...هان ببخشید... شهروز جان، صبحونه خوردی یا نه؟
اگر نخوردی بشین کنار ما و مشغول شو.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#نقاشی_روز_مباهله
🖌 اثر «رضا بدر السّماء»
💠 «آن گاه که حقانیت پیامبر اسلام و فضیلت امیر المؤمنین امام علی و اهل بیت، اثبات شد.»
🏡 خانه ی هنر
🌸 🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹
☘