eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 آن که امروز را از دست می دهد فردا را هرگز نخواهد یافت! هیچ روزی با ارزش تر از امروز و هیچ لحظه ای بهتر از اینک نیست! ❇️ امروز را از هم اینک زيبا بسازیم. ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 مقایسه ی سرعت و حجم ارسالی یک پیامرسان ایرانی با پیامرسان واتس اپ /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦌 تصاویری از زیبایی و شکوه مرال، سلطان جنگلهای هیرکانی ارتفاعات مازندران /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
زندگیت را فدای حرف مردم نکن! 👈 برخی مردم کتاب رایگان نمی‌خوانند؛ چون رایگان است! 👈 کتاب پولی هم نمی‌خوانند؛ چون گران است! 👌🏼 فقط حرف می‌زنند؛ چون مفت است! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش پنجم: در این میان، بی چاره حاج عبدالله هم که هرچی اصرار کرده بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ششم: من هم برای اینکه کم نیاورده باشم، سریع گفتم:« نه... ولی مهمون داریم. آدم خوبه پیش مهمون تر و تمیز بگرده که نگویند طرف بچه دهاتیه!» حاج عبدالله نیشخندی زد و گفت: «عحب دوره و زمونه ای شده... بگذریم... باباجان، حالا بیا این میوه شیرینی ها رو از دستم بگیر که از کَت و کول افتادم.» میوه و شیرینی را که می بردم به سمت آشپزخونه، جواب مامان منیر را هم می دادم که می پرسید: «مامان جان، خاله مریم بود؟» گفتم:«نه، حاج عبدالله است؛ زحمت کشیده و میوه شیرینی خریده برای...» سه نقطه را تو دلم گفتم «برای عروسش». از خوشحالی داشتم پر در می آوردم. با این افکار، جون گرفته بودم و شاد و شنگول شده بودم. بالأخره هم انتظار به پایان رسید. 🍂🍂🍀🍂🍂 ساعت حدود دَه شب بود که زنگ در به صدا درآمد. با خوشحالی، جَلدی پریدم طرف آیفون و گوشی را برداشتم؛ «بله... بفرمایید... شما؟» صدایی نیامد. دوباره پرسیدم: «شما؟.. با کی کار دارید؟» صدایی آهسته که گویی داشت از آیفون دور می شد، جواب داد:«لطف کنید چند لحظه تشریف بیارید دمِ در.» ترسیدم، برای همین کلید آیفون را نزدم. حاج عبدالله پرسید: «باباجان مجتبی، کی بود؟» ابروهایم را در هم کشیدم و لب و لوچه ای بالا انداختم و گفتم: «نفهمیدم!» _پس برو ببین کی بوده؟ راه افتادم به طرف در حیاط. ناخودآگاه ضربان قلبم، تند شده بود. با ناامیدی در حیاط را باز کردم...جلوی در، کسی نبود. آهسته سرم را به بیرونِ درآوردم و نگاهی به اطراف کردم؛ خبری نبود... اما چرا...یک تاکسی فرودگاه، کمی جلوتر، در تاریکیِ کوچه، پارک کرده بود و مردی هم مشغول صحبت با کسی بود که گویی در صندلی عقب ماشین نشسته بود. چند لحظه نگذشته بود که دیدم، در عقب ماشین باز شد و خانمی پیاده شد . در تاریکی معلوم نبود کیست. صدای کفش های پاشنه بلندِ آن چنانی اش، در فضای کوچه می پیچید و نزدیکتر می شد. بگی نگی می شد فهمید که خاله مریم است. اما در نگاه اول اصلا نمی شد تشخیص داد! خیلی خیلی فرق کرده بود. نگاهی به من کرد و گفت: «آقا مجتبی! شما هستید؟» دهانم خشک شده بود... با منّ و منّ جواب دادم:«بـــ..بـــ..بله؛ خودم هستم. بفرمایید!» همین طور که از پاشنه در، داخل می شد پرسید: «منیر خونه است؟...مامان منیر؟» نفس راحتی کشیدم و گفتم: «سلام خاله جون... رسیدن به خیر... به سلامتی کی رسیدید؟...بچه ها چی ؟...همگی...» نگذاشت حرف هایم را ادامه دهم و همین طور که به طرف حوض می رفت گفت: « حالا، حالش چه طوره؟ خوب شده یا نه؟!» از این برخورد خاله مریم، خیلی ناراحت شدم و مانده بودم که چه طوری جوابش را بدهم که حاج عبدالله در ایوانِ منزل ظاهر شد و با «یا الله» گفتن، حضور خودش را به خاله مریم فهماند. خاله مریم هم که از دیدن حاج عبدالله، رنگ به رخسارش نمانده بود، آن یک تکّه پارچه ای که دور گردنش انداخته بود، روی سرش کشید و بدون آن که سرش را بالا بیاورد، سلام داد و گفت: «حاج آقا اجازه هست؟» حاج عبدالله هم نفسی عمیق کشید و بدون این که نگاهی به خاله مریم بیندازد، گفت: «بفرمایید... خیلی خوش آمدید! رسیدن به خیر! منیر هم منتظر دیدن شما است.» خاله مریم به قدری هُل شده بود که نزدیک بود آن کفش های پاشنه بلند آن چنانی اش، کار دستش بدهد و از بالای پله های ایوان، کلّه پایش کند وسطِ حیاط. اما خدا رحم کرد. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 خانه ی هنر ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
202030_818046662.mp3
4.53M
🌿 🎶 🎙 «روزبه بمانی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☀️ تنها خداست که هر روز صبح از نشان دادن خورشیدش، به آن ها که اهل دیدن هم نیستند هرگز خسته نمی شود! 🌄 به امید صبحی نو و روزی پرروزی! 🌞 @sad_dar_sad_ziba 🌞 🌱
💠 ایمان 💧 انس 💧 الفت 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
17.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 بیانی از امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او): زندگی با ترس، زیبا نیست! 🎤 «علی رضا پناهیان» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
💎 ارزشی ایرانی به درازای تاریخ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 هر گونه همراهی، همدلی نیست و هر گونه همدلی، نمی دهد! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سمت راستی سخنگوی همجنسباز دولت آمریکا و سمت چپی خانوم دریادار «ریچل لِوین»، پزشک اطفال و دستیار وزیر بهداشت آمریکا که آشکارا دوجنسی است در حال تبلیغ و حمایت از همجنسبازان! ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک جلوه از شاهکار معماری ایران در /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌿🌿 دل بنا بود که محکم نکند بندش را تا که آغاز کند عشق، فرآیندش را من ِ آلوده تو را سخت بغل خواهم کرد مثل تهران که بغل کرده دماوندش را حل شدن در دل معشوقه که ایرادی نیست چای هم آب کند در دل خود قندش را موقع حج تمتع دل من پیش تو بود  چند سالی است که گم کرده خداوندش را گم شد آن گوهر فیروزه و در نیشابور هر چه گشتیم ندارند همانندش را چه قدَر ساده تو را داده ام از دست دریغ مثل ایران که ز کف داد سمرقندش را «اسماعیل محمدی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🥚 اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند، «پایان» زندگی است؛ 🐣 اما اگر با نیروی درونی بشکند، «آغاز» زندگی است. 🎆 بهترین تغییرات همیشه از رخ می‌دهند! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ششم: من هم برای اینکه کم نیاورده باشم، سریع گفتم:« نه... ولی مهم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هفتم: به هر حال، خاله مریم وارد اتاق شد. چند لحظه بعد، صدای های هایِ گریه ی خاله مریم توی حیاط که چه عرض کنم، می شه گفت توی کوچه پیچید. البته آدم باید خیلی خِنگ باشد که فرق بین گریه های الکی و راستکی را نفهمد. خاله مریم، الکی جیغ و داد می کرد و گَه گُداری هم می گفت: «منیر جان من رو حلال کن. من رو ببخش... تو خیلی بزرگواری... من در حق تو خیلی بدی کردم، ولی الآن حاضرم که جبران کنم... هرچی می‌خوای بگو تا برات تهیه کنم و...» اما همه ی این حرف ها، بی پاسخ بود؛ مامان منیر هیچ حرفی نمی زد. ظاهراً او هم خواهرش را خوب می شناخت. حاج عبدالله هم داشت توی ایوان مثل سیر و سرکه می جوشید و از این طرف به آن طرف می رفت و بالأخره مرا صدا کرد و گفت: «باباجان مجتبی! چرا اون جا وایسادی. برو داخل و از خاله ت پذیرایی کن!» سری تکان دادم و راه افتادم بروم داخل اتاق که حاج عبدالله پرسید: «راستی کس دیگه ای دمِ در نبود؟ آقا سهیل، بچه ها، هیچ کدام نبودند؟!» با بی اعتنایی جواب دادم: «نه، مثل این‌که کسی همراهش نیومده و خاله تنهاست.» از این که می دیدم خاله مریم تنهایی راه افتاده و آمده، خیلی ناراحت بودم. اصلاً حال و حوصله ی پذیرایی از او را نداشتم. اما مجبور بودم پذیرایی کنم، چون حاج عبدالله که عمراً جلوی این خانم قرتیها حاضر نمی شد و تازه همین مقدار هم که تا جلوی در آمده بود، جای تعجب داشت. البته که مطمئن بودم به خاطرِ مامان منیر این کار را کرده بود. خاله مریم هم که سنگ تمام گذاشته بود و بدون آقاسهیل و بچه ها، یکّه و یالقوز، راه افتاده و آمده بود به خواهرش سر بزند. مسخره اش را در آورده بود. بی معنی. آخه یعنی که چی؟ به هر حال، شیرینی و میوه را بردم جلوی خاله تعارف کردم. جالب بود با این همه داد و بی داد و گریه و زاری، احتمال می دادم باید یکی دو بطری آب غوره اعلی جمع شده باشد؛ اما تنها چیزی که پیدا نمی شد، اشک بود و به قول قدیمی ها دریغ از یک قطره اشک. دستمالی را هی جلوی چشمانش می گرفت و ادای گریه کردن را در می آورد، حتی یک قطره هم خیس نشده بود. چند دقیقه بیشتر پیش مامان منیر نبود. من هم که دل و دماغ پرس و جو نداشتم. گوشه ای ساکت و آرام نشسته بودم و خودم را الکی مشغول کرده بودم؛ بالأخره هم که بلند شد و بدون این‌که حتی به چیزی لب زده باشد. شاید هم می ترسید که... . موقعِ رفتن هم ، حاج عبدالله هنوز توی ایوان قدم می زد که خاله مریم گفت: «حاج آقا ببخشید، اگر کمکی، چیزی از دست ما بر می آد، تو رو خدا تعارف نکنید. هرچی داریم فدای یک تار موی منیر!» حاج عبدالله با بی اعتنایی تمام به این صحبت خاله مریم گفت: «زحمت کشیدید... سلام برسونید... حالا چرا با این عجله؟ شام تشریف داشتید...» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 خانه ی هنر http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
202030_639945051.mp3
10.49M
🌿 🎶 🎙 «سامی یوسف / راحت فاتح علی خان» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ نبین از خاک بالشتی، به شب‌ها زیر سر دارد و یا در پاش نعلینی پر از وصله، اگر دارد نبین با چاه خلوت کرده و مأنوس او گشته و همچون وسعت دریاش، خونی در جگر دارد اراده، چون کند مولا، قضا تغییر خواهد کرد علی در سرنوشت عالم امکان اثر دارد نبین باشد حصیر کهنه دارایی این حاکم ببین ثروت به صید او تلاشی بی ثمر دارد به نخلستان چه با زحمت به جانِ چاه افتاده کسی که‌ تر کند لب را، دو عالم کارگر دارد به دنیای پر از کج راهه، راهِ اوست راه حق که اسلام بدون مرتضی، حتما خطر دارد اگر گفته بپرسید از علی، من مطمئن هستم اگر برگی زمین افتاده باشد او خبر دارد به آنکه شامل لطف خدا گشته، بگو اصلا علی بر تو نظر کرده، که حق بر تو نظر دارد نفس دارد نفس‌ها را برای یاعلی گفتن وگرنه عمرِ بی معشوق، لَفظش هم ضرر دارد «حامد آقایی» ☘ هنرڪده ⇨🔹@rooberaah ------------------------🌹-------------------------
🤝 «دوست راستین» 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هفتم: به هر حال، خاله مریم وارد اتاق شد. چند لحظه بعد، صدای های
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هشتم: با این کلام حاج عبدالله، خاله مریم اول به پِت پِت افتاد، اما بعد با پررویی تمام گفت: «آقا سهیل و الهه توی ماشین هستند. خوب نیست بیشتر از این منتظر بمونند. چون تازه از راه رسیده بودیم، هم خسته بودند و هم یک کمی سر و وضع مناسبی نداشتند؛ گفتند ان شاءالله بعداً خدمت می رسند.» با شنیدن این کلمات من که حسابی داغ کرده بودم، دیگر چه برسد به حاج عبدالله؛ خیلی ناراحت شده بودم. با خودم گفتم، یعنی الهه تا این جا آمده ولی نیامده یک سری به من بزنه؟ حسابی کفری شده بودم. پشتِ سر خاله مریم راه افتادم و رفتم بیرون. خاله مریم اصرار می کرد که دیگر بیشتر از این مزاحم من نباشد، اما من بی اعتنا به اصرارِ خاله مریم، همراه او تا نزدیک ماشین رفتم. حالا دیگر می شد از پشتِ شیشه ی عقب ماشین، او را دید. سرِ جایم خشکم زده بود. دیگر حرف های خداحافظی خاله را نمی شنیدم. یک لحظه به عقب برگشت. حالا دیگر تمام رخ دیده می شد. چشمانم به چشمانش گره خورده بود. میخکوب شده بودم. انگار که دیگر نفس کشیدن یادم رفته بود! ضربان قلبم را احساس نمی کردم، گویی به حالت خلسه فرو رفته بودم. به نشانه سلام یا خداحافظی، نمی دانم، ولی هرچه بود سری تکان داد و رویش را برگرداند. البته ماشین هم دیگر راه افتاده بود. باور نمی کردم آن دختری که دیدم، الهه بوده. یک تیپِ کاملاً اروپایی و به سبک روز زده بود. نمی دانم چند مدت آن جا خشکم زده بود، ولی هرچه بود با صدای حاج عبدالله که از پشت آیفون صدایم می زد، به خودم آمدم و سلّانه سلّانه برگشتم داخل. 🌱🌱🌱🌷🌱🌱🌱 شب نحسی بود. از یک طرف خسته و کوفته از کار رُفت و روبِ امروز، از یک طرف هم خستگی شدید روحی، دست به دستِ هم داده بود که مستقیم بیایم داخل اتاقم و بدون این که کاری با ظرف ها و جمع و جور کردن آن ها داشته باشم، بیفتم روی تخت خوابم و آماده ی خوابیدن بشوم. اما مثل این که از یک طرف هم بد شانسی یا شانس گندِ ما بود که هر کاری می کردم خوابم ببرد، چشم هایم روی هم نمی رفت که نمی رفت. این دیگر چه کوفتی بود که گریبانگیر ما شده بود. خلاصه دیگر داشتم دیوانه می شدم، دوست داشتم بلند شوم و حسابی جیغ بکشم و عُقده های دلم را خالی کنم، تا بلکه آرام شوم. اما این کار، نشدنی بود. بلند شدم ضبطِ صوت را روشن کردم تا شاید با موسیقی خوابم ببرد، اما فایده نداشت. نزدیکای نصف شب بود که با کمک چند تا قرص آرام بخش، خوابم برد. البته ساعت سه صبح را به خوبی به یاد دارم که تا آن موقع بیدار بودم، اما مابقی را یادم نیست. دوباره خوابیدن همان و خواب الهه دیدن همان. دوباره داشتم در خواب با او حرف می زدم؛ اما این بار با عصبانیت، سرش داد می کشیدم و از جریان دیشب گلایه می کردم که «ای بی معرفت! اینه رسم عاشقی؟! آخه نمی گی این مجنونِ ذلیل مُرده، با این رفتار های تو، قالب تهی می کند و خدایی نکرده ناکام، دار فانی را وداع می کند...» مثل این که حرف هایم مؤثر واقع شده بود؛ چرا که این دفعه ساکت و آرام بدون این که با آن ناخن های بلندش وَر برود، سرش را انداخته بود پایین و به حرف هایم گوش می کرد. کم کم داشتم امیدوار می شدم. بگی نگی جرأت پیدا کرده بودم و احساس مرد بودنم، تازه گُل کرده بود! بعد از کلی داد و بیداد، آخرش هم صدایم را کلفت تر کردم و گفتم: «پس چرا ساکتی؟! اقلاً یه چیزی بگو. اقلاً بگو من رو دوست داری یا نه؟ بگو دوست داری و قال قضیه رو بکن» سرش را یواش یواش آورد بالا و لب هایش تکان خورد. مثل این‌که خدا را شکر، می خواست جوابم را بدهد که... ای مرده شورِ این خروسِ بی محل رو ببرم. عجب بدبختی گیر کردیم ها! ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 عمر این گل ۷ روز است و ۷ سال تا باز شدنِ شکوفه ی بعدی آن طول می‌کشد. 🌺 معروف هست به ! ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍀🌸🍀 مادربزرگ خدابیامرزم همیشه می‌گفت تا وقتی یک نفر رو پیدا نکردی که برات مثل بچه ت باشه، ازدواج نکن! یه بار که پرسیدم یعنی چی؟ گفت یعنی مثل بچه ای که از گوشت و پوست و استخوان خودته باشه برات، نه خوبش رو، نه بدش رو، نه خوشکلش رو، نه زشتش رو، نه داراش رو، نه فقرش رو حاضر نباشی با کس دیگه ای عوض کنی. هر عیب و ایرادی هم که داشته باشه دلت نخواد یکی بهترش رو بیاری به جاش، چون برات بهترینه در هر حالتی! وقتی ازدواج کن که مطمئن باشی می تونی توی سختی ها، نداری ها، مریضی ها و گرفتاری ها مثل یه مادر بمونی به پای آسمون ابری و آفتابی زندگیِ همسرت. گاهی عینک آفتابی بزنی، گاهی هم چتر بگیری دستت! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
15.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀شعری از «ابن ابی الحدید» دانشمند سنی مذهب درباره ی حضرت امیر المؤمنین امام علی (ع) 🎤 «حجت الاسلام حامد کاشانی» / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 دشت شقایق ترکمن صحــرا استان گلستان و استان خراسان شمالی /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔺 ایستاده غذا نخورید! 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
💍 ازدواج کنید! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 را تغییر دهید! 🎤 «علی رضا پناهیان» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃