🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
🚞 قطاری که از خط آهن خود خارج می شود، به ظاهر، رها و آزاد است، اما قطعاً سرانجام خوبی ندارد!
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
🍀🌸🍀
نه مستبد، نه بی خیال؛
#مقتدر !
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
هر جا هوا مطابق میلت نشد، برو!
فرق تو با درخت، همین پایِ رفتن است!
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
چنگیزخان مغول آن گاه که نتوانست بخارا را تسخیر کند، نامه ای به مردم بخارا نوشت که هرکس با ما باشد در امان است!
اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.
چنگیزخان به آن ها که با او همراه شدند نوشت:
با همشهریان مخالف بجنگید و هر چه غنیمت بهدست آوردید، از آن شما باشد.
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد.
در نهایت، گروه مزدوران چنگیزخان پیروز شدند.
اما...
اما پس از پیروزی، او دستور داد گروه مزدوران و خودفروختگان که پیروز شده بودند خلع سلاح و سربریده شوند!
وی درباره ی علت این کار گفت:
اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
📚 «الكامل فی التّاريخ»
👤 «عزالدین بن اثیر»
...........................
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
🐊 تا حالا صدای توله ی تمساح رو شنیده بودین؟
شبیه صدای تیراندازیه!
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
⛔️ اندکی درنگ!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۴ : پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۵ :
به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها به عنوان حلالیت و قول گرفتن، همدیگر را در آغوش گرفته بودند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند.
آشنا و غریبه هم مطرح نبود.
تمام حسینیه گویی سالهاست که همدیگر را می شناسند و حالا میخواهند که از یکدیگر جدا شوند.
چه منظره ی زیبایی شده بود!
من که تا به حال چنین چیزی ندیده بودم، داشتم شاخ در می آوردم.
البته شب های وداع بچه ها را قبلاً دیده بودم اما کوچک.
ولی عملیات، خیلی گسترده بود که این همه نیرو یک جا جمع شده بودند و آماده ی عملیات میشدند.
به هرحال نیمه شب به اتاق ها برگشتیم و حالا دیگر بچه ها در یک جمع های خودمانی تر دور هم جمع شده بودند و مراسم ویژه ی خود را انجام می دادند.
چه مراسم قشنگی بود مراسم حنابندان!
مقداری حنا را در یک کلاه کاسکت ریخته بودند و کمی هم گلاب و آب جوش و کمی هم چای برای رنگ گرفتن بهتر.
حالا دیگر دست تکتکِ بچهها را حنا می گذاشتند و لحظات شیرینی را با یکدیگر سپری میکردند.
این جا هم وِل کُن شوخی و مزاح نبودند.
یکی از بچه ها می گفت:
«فلانی، تو که پاهایت مادرزادی این قدر بو می دهد باید حتماً پاهایت را هم حنا بگذاری.
از من به تو نصیحت اگه حنا نگذاری، سرت کلاه بزرگی میرود.
چرا که همه ی حوری های بهشتی از کنارت فرار میکنند و آن وقت، شبِ اولِ قبر را باید تنهایی سپری کنی.»
خلاصه این مراسم، گویی تا صبح ادامه پیدا خواهد کرد، چرا که تازه مراسم جدید حلالیت طلبیدنِ خصوصی هم شروع شده بود.
بچه ها دور هم جمع شده بودند و صادقانه از اشتباهات یا خدای نکرده غیبت ها و سوء تعبیرهای خود، شفاف و روشن معذرت خواهی می کردند و بعضاً تاوان آن را هم می پرداختند.
هرکسی چیزی می گفت و من هم مجبور بودم که قضیه ی آن روز را تعریف کنم و حلالیت بطلبم.
قضیه، قضیه ی شربتِ ریکا بود!
بچه ها با شنیدن آن ابتدا کمی چشم غرّه رفتن و سپس حلالیت دادنشان را مشروط به یک جشن پتوی حسابی کردند که خُب من هم چاره ای نداشتم و خودم پتو را روی سرم کشیدم و یا علی.
یک کتک مفصل نوش جان کردم تا یادم باشد دفعه ی بعد چه جوری حلالیت بطلبم!
البته انصافاً قضیه ی شربت ریکا هم آن قدر دردسرساز نبود که مجازاتش هم این چنین باشد.
قضیه این طوری بود که یک روز که بچه ها به مراسم کوهنوردی رفته بودند و تشنه ی تشنه به اردوگاه برگشته بودند، من برای این که ثوابی کرده باشم یک دیگِ بزرگِ چهار دسته ای را پر از آب یخ کرده بودم و برای بچه ها شربت آبلیمو درست کرده بودم.
البته غافل از این که اشتباهی به جای آبلیمو، قوطیِ ریکا را در شربت خالی کرده بودم و البته خدا را شکر که زود فهمیدم و همه ی ریکا را خالی نکردم.
ولی خُب بگی نگی همان مقدار هم کار خودش را کرده بود و آن روز تا غروب، صف دستشویی ها یا به قول بچه ها «کاخ سفید» جزو شلوغ ترین روزهای دوکوهه بود.
خدا را شکر که این قضیه را هم گفتم و خودم را خلاص کردم.
حالا دیگر این مراسم هم با خنده و مزاح و صمیمیت به پایان رسیده بود و بچه ها هر یک مشغول نماز شب و دعا و توسل شده بودند.
خلاصه تا صبح به قول بچه ها «ترافیک هوایی» ایجاد شده بود و سیم های معنویت به آسمان وصل شده بود و البته گاهی هم خط روی خط می افتاد و بیشتر از این که خودت صفا کنی از صفای بچه های دیگر و گریه های آنها صفا می کردی.
صبح شده بود و قرار حرکت ما برای ساعت ۵ بعد از ظهر بود.
آن روز تا ظهر بچه ها به خوبی استراحت کردند و بعد از ظهر کم کم آماده ی حرکت می شدیم.
غروب قبل از عملیات هم معروف شده بود به «غروب وصیت نامه».
هر کسی را که می دیدی در گوشه ای نشسته و خودکار و کاغذی در دست گرفته و مشغول نوشتن وصیت نامه بود.
من هم استثنا نبودم و وصیت نامه ام را نوشتم و حالا دیگر خیالم از هر بابت راحت است.
داشتم دنبال سید میثم می گشتم که او را هم در گوشهای از بیابانهای دوکوهه مشغول نوشتن وصیتنامه یافتم.
جلو رفتم و کمی با او خلوت کردم.
انگار حرفهای نگفته و بغضهای نترکیده، دست به دست هم داده بودند تا صحنه ای بیاد ماندنی را بیافرینند.
به سید میثم گفتم اگر اجازه دهد می خواهم حرف هایی را با او بزنم که تا به حال به کسی نگفته ام و شاید هم دیگر نتوانم بگویم، ولی هر چه هست این حرف ها روی قلبم سنگینی میکند و هر طور شده باید بگویم.
او هم با آن وقارِ مثال زدنی اش گفت:
« اگر لایق اسرار شما باشم، حتماً با گوش جان می شنوم».
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🔸 آن چیست که کَمَش کافی است و زیادش کم است؟!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۵ : به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها
فاطمه:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۶ :
ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آشنا شده ام و الحمدالله در این چند وقت، چیزهای زیادی از تو یاد گرفته ام و خدا را برای این نعمت، هزاران بار شکر می کنم.
اما حالا که خدا این برادری را میان ما مقرّر کرده، چندتا خواسته دارم که اگر خدای نکرده اتفاقی برایم افتاد، از تو خواهش می کنم که حق برادری را به جا بیاوری و مرا از این عذاب وجدان خلاص کنی.
ــــ ای بابا مجتبی جان! مثل این که چراغ سبز رو نشون دادندا، نه؟!
داری حسابی نور بالا می زنی.
با این حساب ما باید از شما خواهش کنیم که اون طرف دست ما رو بگیری و هوای ما رو داشته باشی.
ــــ نه میثم جان، نقلِ این حرف ها نیست.
من مشکلی دارم که اون مشکل، حسابی من رو گرفتار کرده و دست و پای عملیات رفتنم رو بسته و حسابی می ترسم که در این عملیات شرکت کنم.
ــــ ای بابا این حرفا چیه که می زنی؟!
حالا که این طوری شد زود بگو ببینم موضوع چیه؟!
ــــ موضوع؟ خُب موضوع اینه که خودت هم می دونی این قضیه ی یقه اسکی پوشیدن من، سؤال بزرگی شده که ذهن همه ی بچه ها را به خودش مشغول کرده.
ــــ آره درسته.
من خودم هم خیلی دوست داشتم قضیه ی این یقه اسکی پوشیدنِ دائمی تو رو بدونم.
حالا قضیه چی بوده؟!
نذر داشتی؟ یا نه تبرّکی بوده؟!
بالأخره ما که نفهمیدیم قضیه چی بوده؟!
ــــ نه بابا، قضیه نذر و تبرک نیست.
قضیه خراب تر از اون چیزیه که بتونی تصور کنی!
پس حالا خوب گوش بده و خواهش می کنم که وقتی قضیه رو فهمیدی، فقط و فقط بین خودمون دو نفر بمونه تا بعد از عملیات.
ــــ باشه قول می دم... هرچی تو بخوای.
ــــ البته قضیه خیلی هم پیچیده نیست.
من قبل از آمدنم به جبهه، خلاف آن چیزی که تا به حال تعریف کردهام، آدم خلافی بودم و همه جور کاری هم کرده ام!
عاشق دختری بودم به نام الهه که خُب جریانش مفصله، که هم جایش این جا نیست و هم حال معنوی تو را خراب میکند.
اما حالا اگر اجازه بدی بلوزم را بالا می زنم که خودت تمام ماجرا را بفهمی و احتیاجی هم به تعریف کردن من نباشه.
با شرمندگی تمام بلوزم را بالا زدم و سید میثم، در حالی که نزدیک بود چشمهایش از حدقه در بیاید و شاخ در بیاورد و از کنار من فرار کند، بنده ی خدا حسابی جا خورده بود و انگشت به دهان مانده بود.
گویی در رفاقت با من حسابی ضرر کرده بود و احساس می کرد سرش کلاه بزرگی رفته است.
اما به هر حال آنچه که برای من مهم بود، آن بود که سید میثم اصلاً به رویم نیاورد و با همان متانت قبلی گفت:
«خُب! به هر حال هر کدام از ما اشتباهاتی در زندگیمان انجام داده ایم و هیچ کدام از ما نمیتواند ادعا کند که گناه و خطا نکرده.
چرا که این فقط مخصوص معصومین (علیهم السلام) است و بس.
پس این که چیز مهمی نیست.
مهم آن است که شما الآن در این جا هستید و سرشار از معنویت.
حالا هم پیراهنت را سریع بینداز و هر خواستهای که داری بگو که با جان و دل خریدار آن هستم.»
حرف های او قلبم را پر از آرامش و طمأنینه کرده بود.
حالا دیگر احساس می کردم نفسم بهتر بالا و پایین میرود.
گویی یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود و از شرّ عذاب وجدان این تصاویر لعنتی، خلاص شده بودم.
رو کردم به سید میثم و گفتم:
«خُب میثم جان؛ از این روحیه دادنت ممنونم.
به قول شما از این قضایا گذشته.
اما چیزی که مرا نگران میکند این است که می ترسم خدای نکرده، در این عملیات، تیرِ غیبی بیاید و به من بخورد و حالا یا شهید شوم که نمی شوم یا بدتر از آن، مجروح شوم که آن وقت...
آن وقت من بیچاره می شوم.
اگر من را برگردانند و بلوزم را در بیاورند، آن وقت آبرویم می ریزد و من از غصه خواهم مُرد.
حالا از تو می خواهم که اگر کنار من بودی و دیدی من مجروح شدم یا هر بلایی سرم آمد، خودت مرا به عقب برگردانی و حتی المقدور نگذاری که بچه ها از این قضیه بویی ببرند.»
ــــ باشه این که این قدر غصه خوردن نداره.
تازه خیالت راحت باشه؛ اگه شهید بشی که هیچ دردسری نداره.
چون که شهدا رو غسل نمی دن و با همان لباس خودشون دفن میکنند.
اما اگر مجروح شدی، قول می دم که تا آن جا که از دستم برمیآد در کنارت بمونم و از این سرّ تو محافظت کنم.
حالا دیگر خیالم کاملاً راحت شده بود و آسوده خاطر، آماده ی عملیات می شدم.
البته وصیت نامه ام را نیز به سید میثم سپردم و از او خواستم که او هم دعا کند که شخصِ دیگری جز او، این بدن مرا نبیند و این عملیات هم به خیر بگذرد.
(ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر ۶ /۱۲ /۱۳۶۲
دوکوهه «قطعهای از بهشت»ــــ مجتبی صالحی)
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 حجاب اجباری یا
حجاب قانونی و حجاب ایرانی؟
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿
من تو را از آرزوهایت جدا کردم، ببخش!
من به اسم لطف، در حقت جفا کردم ببخش!
با گمان عشق، دل بستم به مهر این و آن
با تو و تنهاییات ای دل چهها کردم ببخش!
من فقط یکبار بخت زندگانی داشتم
در مسیر آزمودن، گر خطا کردم ببخش!
کودکی بودم که مسحور از تماشا میدوید
گاه اگر در راه، دستت را رها کردم ببخش!
داستان خضر و موسی بحث عشق و عقل بود
چون نفهمیدم چرا، چون و چرا کردم، ببخش!
تا گشودم پیلهام را آتشت را یافتم
سوختم ای شمع و جشنت را عزا کردم ببخش!
از کنارم رد شدی، رفتی و فهمیدم تویی
آه! قدری دیر نامت را صدا کردم ببخش
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
هدایت شده از رو به راه... 👣
🔹 اظهار نظر و موضع گیری های برخی هنرمندان در مورد اغتشاشات این روزها
🏡خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🌈⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
دوزنده و خیاط طبیعت!
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
👌🏼 دریافته ام که جهان هستی ما دوستدار #قدرشناسی ست.
هر چه بیشتر قدرشناس و شکرگزار آفرینش و آفریننده باشید، زیباییها و نیکیهای بیش تری به سوی شما جاری خواهد شد.
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
📖
🔸 علت تفرقه:
«شما همگى در اسلام و دين خدا برادر هستيد و تفرقه و اختلاف در ميان شما تنها به سبب #آلودگى_درون و #سوء_نيت هاست به همين دليل، نه به يکديگر کمک مى کنيد، نه همديگر را نصيحت، و نه بذل و بخشش به هم داريد و نه به يکديگر مهر مى ورزيد»
[خطبه ١١٣]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
⛓ چه خبر از زندان ها و زندانی ها؟
#ایران_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
فاطمه: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۶ : ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آش
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۷:
به نام خدا و با سلام.
حالا که این مطالب را می نویسم نمی دانم کسی پیدا خواهد شد که این دفتر را بخواند یا نه، که البته خیلی هم مهم نیست.
مهم آن است که من وظیفه ی خودم را به خوبی انجام دهم.
بله خواننده ی گرامی، من سید میثم هستم.
شاید تعجب کنید و بگویید که ای بابا وسط یک نوشته ی شخصی، چه طور من وارد شده ام.
اگر کمی صبر داشته باشید و داستان را ادامه بدهید، شما هم متوجه قضیه می شوید.
ولی عجالتاً عرض می کنم که از باب وظیفه، چون مجتبی به من امر کرده بود، اطاعت امر کردم و این دفترچه ی خاطرات او را به پایان می رسانم پس شما هم با من همراه باشید. «یا علی»
🌿🌿 🌱 🌿🌿
نیم ساعت بعد از آخرین نوشته ی مجتبی، یعنی ساعت پنج بعد از ظهرِ روز ششم اسفند ماه ۶۲، پس از صحبت های روحانی لشکر «حاج آقا پروازی»، از زیر طاق نصرت قرآن که در دست ایشان بود، گذشتیم و از پادگان دوکوهه حرکت کردیم.
بوی اسپند و گلاب و عطر بود که فضای اتوبوس ها را پر کرده بود.
از دوکوهه خارج شدیم و به سمت پادگان منطقه ی عملیاتی حرکت کردیم.
قبل از رسیدن به سه راهی جُفیر، سهمیه ی شکلات و بیسکویتمان را گرفتیم و چندین ساعت در راه بودیم.
سکوت عجیبی در اتوبوس حکم فرما بود.
اکثر بچه ها یا قرآن در دست گرفته بودند یا مفاتیح یا صحیفه ی سجادیه و مشغول راز و نیاز بودند.
خُب ساعاتی بعد معلوم نبود که شاهین بلند پرواز شهادت، بر روی دوش کدام برادر خواهد نشست و چه کسی رهسپار کوی دوست می شود.
در این میان، مجتبی هم که آرام کنارِ دست من نشسته بود، استثنا نبود. تسبیحی در دست و ذکری را زیر لب زمزمه می کرد.
کنار پنجره نشسته بود و فقط به بیرون چشم دوخته بود.
حال عجیبی داشت!
احساس می کردم که الهاماتی به او می شود که گاهی تبسمی ملیح بر روی صورتش نقش می بست که نشان از رضایت و اطمینان قلبی او داشت.
به هر حال ساعت دوازده شب به منطقه ی عملیاتی رسیدیم.
سه راه جُفیر را که پشت سر گذاشتیم، به منطقه ی طلائیه رسیدیم.
منطقه ای که از نظر راهبردی بسیار مهم و حائز اهمیت بود؛ چرا که این عملیات از سه روز پیش در منطقه ی«هورالعظیم» و جزایر مجنون، توسط لشکر، شروع شده بود و الحمدالله خبر رسیده بود که در همان روز اول، منطقه ی صعبُ العبور و آبی خاکی «هورالهویزه» به دست رزمندگان اسلام افتاده و هر دو جزایر شمالی و جنوبیِ مجنون، آزاد شده اند و حالا آزادی این منطقه ی عملیاتی طلائیه بود که میتوانست تیر خلاص به قلب دشمن باشد و در ضمن یک عقبه ی خاکی برای اعزام نیرو، ادوات، حمایت و حفاظت از جزایرِ آزاد شده باشد.
در تاریکی شب از کنار آب های هورالهویزه و نیزارهای سر به فلک کشیده گذشتیم و به خط مقدم دشمن رسیدیم.
هوای سرد زمستانی با وجود این آب های عظیمِ هور، سرد تر شده بود و کار را دشوار کرده بود.
به هر حال چه گذشت و چه شد، بماند.
ساعت دو نیمه شب، با رمز «یا رسول الله» به قلب دشمن حمله کردیم و عملیات سختی را آغاز کردیم.
دو روز در آن منطقه مستقر بودیم و مدام در حالِ تک و پاتک.
دشمن بعثیِ تا دندان مسلح، موانع زیادی را بر سر راهمان گذاشته بود که جلوی حرکتمان را گرفته بود.
از طرفی چند پَدِ خاکی و دژ بزرگ ساخته بود که از آن جا مسلط بر منطقه ی طلائیه بود و مدام آتش می بارید.
سنگر عجیبی در انتهای پدِ خاکی وجود داشت که حداقل ۱۵ عدد دوشکا با هم و در یک زمان شلیک میکردند! به هر حال جنگ به مراحل سختی وارد شده بود و ما هر طور شده بود، باید این خط را می شکستیم و طلائیه را آزاد می کردیم.
بچه های زیادی شهید شده بودند، ولی من و مجتبی همچنان در کنار هم بودیم و مبارزه می کردیم.
همین خون های شهدا بود که ما را مصمم تر می کرد که با توان بیشتری به نبرد ادامه دهیم و میدادیم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
@fanoos Arame man.mp3
2.03M
.:
🎶 آرامِ مــن!
🎙 محمـد معتمدی
#موسیقی
🔹هنرڪده
⇨http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
⏰⏰⏰⏰⏰⏰⏰
#بیداری:
/درس های زندگی 📚
………………………………………
از دوستی پرسیدم:
چرا ديگر خروستان نمی خواند؟!🐓
گفت:
همسايه ها شاکی بودند كه صبح ها ما را از خواب خوش بيدار می كند. ما هم سرش را بريديم.
آنجا بود كه فهميدم هر كس بخواهد #مردم_خواب_زده را بيدار كند سرش را خواهند بريد.
در دنیایی كه همه از مرغ تعريف میکنند نامی از خروس نيست، زيرا همه به فكر #سير_شدن هستند ... نه به فكر #بيدار_شدن !
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
👂🏼به هر چیز و هر کس گوش نده!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 یک پرسش و یک کلمه حرف حساب در مورد حد و اندازه ی پوشش!
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
«مرکز خرید دیزن گوف در تل آویو، پایتخت رژیم دزد صهیونیستی» برای خرید و فروش زنان و زنانی که در ویترین گذاشته شده اند تا برای بردگی جنسی به فروش برسند!
🍂 معنای شعار «زن، زندگی، آزادی» از نگاه دشمنان و اغتشاشگران این است!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
🌳 هزار بیریشه هم که جمع و یکدست شوند نمیتوانند یک #ریشه_دار را به زمین بیندازند!
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
🌿🌿🌿
میبینمت از دور و زیاد است همین هم
این سوختهدل ساخته با کمتر از این هم
صدبار صدایت زدم اما نشنیدی
یک چشم بگردان به من گوشهنشین هم
عشقی که زمینی نشود فایدهاش چیست؟!
ای ماه! بینداز نگاهی به زمین هم
گفتی که ز خود بگذر و دیدی که گذشتم
از روح و روان هم، تن و جان هم، دل و دین هم
از پیچ و خم رود گذشتیم و رسیدیم
از چشمهی تردید به دریای یقین هم
ای زاهد اگر منکر عشقی به جهنم!
ما با تو نیاییم به فردوس برین هم
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 امیر المؤمنین فرمود کسی که هنگام یاری امامش در خواب باشد، با لگد دشمنش از خواب بیدار می شود!
🔺 مردم و مسئولان گرامی!
چه مدت است که امام جامعه در باره ی مدیریت و ساماندهی #فضای_مجازی هشدار میدهند؟!
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
این الاغ اگه اشتباهی پاش رو مین می رفت عملیات لو می رفت و همه چی خراب می شد!
الآن هم برخی الاغ ها رو کول انقلاب سوارن تا برا میلیون ها نفر خسارت به بار نیارن!
می فهمید؟!
#نیشخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🌸 زندگی زیباست 🌸
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۷: به نام خدا و با سلام. حالا که این مطالب را می نویسم نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۸:
روز دوم، تعدادی نیروهای تازه نفس از راه رسیده بودند و جلوتر از ما مبارزه می کردند و حالا ما فرصتی هرچند کوتاه پیدا کرده بودیم که کمی استراحت کنیم.
چند ساعتی زیر پتوی برادری استراحت کردیم که بعداً فهمیدیم شهید شده بود و بچه ها پتو را روی جنازه اش انداخته بودند تا سرِ فرصت او را به عقب برگرداند.
بعد از سه روز عملیات، حسابی خسته و کوفته شده بودیم که حضور «حاج همت»، فرمانده ی لشکر در بین بچه ها تمام خستگی عملیات را از تن بیرون کرده بود.
مجتبی عاشقِ حاج همت بود.
این را میشد از نگاه عمیقش به «حاج همت» به خوبی فهمید.
زُل زده بود به او و مبهوت حرکاتش شده بود.
وقتی که حاج همت دست او را در دست گرفته بود و به او خسته نباشید می گفت برق شادی و شور و شعف را می شد در چشمانش دید.
به من می گفت:
« بعد از امام، چنین چشمان آسمانی و ملکوتی ندیده ام.»
بعد از روحیه دادن حاج همت و از طرفی حضور خود او در کنار بچه ها، حالا با تلاش و نبرد جانانه ی بچه ها، خط اول دشمن شکسته شده بود و در منطقه ی مهم طلائیه پس از سه روز مبارزه ی سخت، تحتِ تصرف لشکریان اسلام بود و لشکر دشمن در نهایت خواری پا به فرار گذاشته بود.
دشمن ضربه ی سنگینی خورده بود و آبرویش در خطر بود.
خسارات و تلفات بسیار را متحمل شده و پا به فرار گذاشته بودند.
بچهها، تانک های بسیار را به غنیمت گرفته بودند و بر ضد خود عراقیها به کار میگرفتند.
خلاصه خون و دود و آتش بود که با هم آمیخته شده بود و فضا را فضای غریبی کرده بود.
هواپیماهای دشمن نیز یکسره مواضع ما را بمباران می کردند و سعی داشتند که جلوی پیشروی ما را بگیرند.
خدا را شکر که هنوز من و مجتبی در کنار هم بودیم و به جز چند خراشِ سطحی، آسیب دیگری ندیده بودیم و هنوز میتوانستیم بجنگیم.
این وضعیت ادامه داشت تا این که به دستور فرمانده گروهان، مجتبی مأمور شد که داخل یکی از تانک های غنیمتی بشود و در کنار یکی از بچهها، تانک را برای حمله به دشمن آماده کند.
گویی تقدیر و موقعیت، دست به دست هم داده بودند که من و مجتبی را از هم جدا کنند و کردند.
هر چه اصرار کردم که من هم با او همراه شوم، فرمانده قبول نکرد که نکرد.
به هر حال اطاعت امر فرمانده هم واجب بود و باید میپذیرفتم.
مجتبی را در آغوش گرفتم و بعد از کمی گریه ی مختصر از هم جدا شدیم.
هنگام جدا شدن، نگرانی و اضطراب را
از چشمانش می خواندم.
خواستم کمی حس وحالش را عوض کنم که به شوخی به او گفتم:
«خُب، الحمدالله به همان چیزی که لایق بودی رسیدی؛ البته قیافه ات هم از اول این را تأیید میکرد.»
خنده ای کرد و گفت:
«دستت درد نکنه! یعنی قیافه ی ما این قدر تابلو بوده که از اول هم باید می رفتیم سراغ این کار؟!»
من هم خنده ای کردم و گفتم:
«شوخی کردم. خیلی جدی نگیر! این که چیزی نیست، مواظب باش که دچار اصطلاح رایجی که می گن نشی که او وقت کارمون زار می شه!».
هرچی اصرار کرد اصطلاح دوم را به او نگفتم.
البته خواستم بگویم که او مجبور شد هرچه سریع تر برود و من هم باید ادامه می دادم.
به هر حال او رفت و ما از هم جدا شدیم.
تا آخر آن شب من در منطقه ی عملیاتی بودم ولی از او خبری نداشتم.
تا این که یک تیر غیب از ما خوشش آمد و بر شکم ما نشست و ما را نقش بر زمین کرد.
خون زیادی از من رفته بود.
باز هم خدا را شکر که امدادرسانی تا حدی سروسامان گرفته بود و بالأخره تا فردا غروب، ما را به عقب رسانند و من در بیمارستان صحراییِ سپاه، بستری شدم و حالا دیگر هیچ امیدی به قول و قرارمان با مجتبی نداشتم.
البته بیش تر از همه چیز هم، فکر او مرا ناراحت و پریشان کرده بود.
در آن شلوغی هم تنها چیزی که پیدا نمی شد آشنا بود که از او خبر داشته باشد.
منطقه به قدری شلوغ و در هم ریخته بود که همرزم از همرزمِ کناری بی خبر بود و به فکر سنگر گرفتن بودند.
البته تا حدودی اخبار مهم جنگ به گوشمان میرسید.
مثلاً این که نامردهای بعثی، چون جلوی بچه ها کم آورده بودند، از بمبهای شیمیایی استفاده کرده بودند و عده ی زیادی از بچه ها مسموم و شهید شده بودند.
به هر حال یک هفته ای بود که در بیمارستان بستری بوده و هیچ خبری هم از مجتبی نداشتم.
⏪ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://splus.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄