eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
567 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 به کار واجبت برس! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌻 ، نیرومند‌ترین پیشران موفقیت است. وقتی کاری انجام می‌دهید، آن را با تمام انجام بدهید. به یاد داشته باشید که هیچ هدف بزرگی بدون انگیزه و اشتیاق به دست نمی آید. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🍀🌸🍀 هیچ دو نفری صد در صد عین هم نیستند. رابطه ی خوب، یافتنی نیست، ساختنی است! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 استفاده از ها و خطرات و آسیب های بزرگ آن ها برای همه ی ما /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🖤 دلت را داغ‌ها در بر کشیدند به خون و خاک و خاکستر کشیدند سه غم آمد سراغت هر سه یک بار! پدر، مادر، برادر، پر کشیدند «سید محمدجواد شرافت» 🖤 @sad_dar_sad_ziba 🔰
...و ‏ خود را داد تا ما داشته باشیم! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
کسی که تو را نصیحت می‌کند لزوماً خود کامل نیست. اما ممکن است همان چیزی را به تو بدهد که برای و نیاز داری! @sad_dar_sad_ziba ❇️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تا مطمئن نشده ای حق تحقیق داری ولی حق بازگو کردن نداری! 🎤 «استاد شهید مطهری» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝 /هرمزگان /جنوبی‌ترین جزیره ی ایرانی و بخشی از استان هرمزگان /یکی از جزایر سه‌گانه ایرانی (ابوموسی، تنگ بزرگ و تنب کوچک) /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش اول: از زمانی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش دوم: ...کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر، عشق هیچ کس را به جان نخریدم. بیچاره مادر چه کشید در غربت آن خانه و من بی میل بودم نسبت به محبت هایش و او صبوری می کرد محض داشتنم. چند سال بعد از بیست سالگی ام، دنیا لرزید. زلزله ای که زندگیم را سوزاند زندگی همه ی ما را. من، دانیال، مادر، و پدر سازمان زده ام. آتشی که خیلی زود مرا به بازی قمار برای نفس کشیدن هل داد. آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب می خواند؛ کتاب هایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت می کرد. کم تر با پدر درگیر می شد. به مهمانی ها نمی آمد و حتی گاهی با لحنی پر مهر مرا هم منصرف می کرد. برادر مهربان من، مهربان تر شده بود. ولی گاهی حرف هایش، شبیه به تفکرات مادر می شد و این مرا می ترساند. من از مذهبی ها تنفر داشتم. مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت. اما دانیال خلاصه می شد در جسارت. حرف زور دیوانه اش می کرد، فریاد می کشید، کتک کاری راه می انداخت ولی نمی ترسید. اسطوره ی من نباید شبیه مادر و خدایش می شد! دانیال باید برادرم باقی می ماند. باید حفظش می کردم؛ به هر روش ممکن. خودم را مشتاق حرف هایش نشان می دادم و او می گفت؛ از بایدها و نبایدها از درست و غلط های تعریف شده، از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود می ایستاد و دانیال می جنگید با پدر، با یک شر شیطان مسلک. در ثانیه های آن روزهایم چه قدر انزجار موج می زد و من باید نفس به نفس زندگیشان می کردم؛ من بیزار از پدر و سیاست نم کشیده اش. دانیال مدام افسانه های شیرین می گفت از خدای مادر... که رئوف است، که چنین و چنان می کند، که... ...و من متنفر می شدم از خدایی که دانیال را از مهمانی ها و خوش گذرانی های دوستانه ام گرفت. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر می گذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض می شد. گاهی با هیجان از دوست جدید مسلمانش می گفت، که خوب، مهربان و عاقل است، که درهای جدیدی به رویش باز کرده، که این همه سال مادر می گفت و ما نمی فهمیدیم، که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم و من فقط نگاهش می کردم. شبیه یک مجسمه، بی هیچ حس و حالی. حتی یک روز، عکسی از آن دوست در گوشی همراهش نشانم داد. پسری کاملاً آریایی، با چشم و ابرویی مشکی و موهایی سیاه، که کنار گندمزار طلایی دانیال، ذوق کُشَت می کرد، با لبخندی پرمهر؛ یک مذهبی به روز. از دیدن تصویر پسری که خدایم را رام خدایش کرده بود؛ شعله به شعله خشم و حسادت در وجودم زبانه می کشید. زمان ثانیه به ثانیه می دوید. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی دید. آتش بسی نسبی در خانه برقرار شد. باید با شرایط جدید کنار می آمدم. دیگر آش همین بود و کاسه هم. علی رغم میل دانیال، خودم به تنهایی به مهمانی ها و دورهمی های دوستانه می رفتم و این دیوانه ام می کرد. باید عادت می کردم به برادری که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال، مانند مادر نماز می خواند، به طور احمقانه ای با دختران به قول خودش نامحرم، ارتباط برقرار نمی کرد، در مورد حلال بودن غذایش دقت می کرد و... و همه ی این ها از نگاه من، ابلهانه به نظر می رسید. قرار گرفتن در چارچوبی به نام اسلام، آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش می گذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از حرف ها و کتاب های اهدایی دوستش برایم می گفت و من با بی تفاوتی، به صورت بورش نگاه می کردم چشمانی سبز و زلف هایی طلایی که میراث مادر محسوب می شد. راستی چه قدر برادر آن روزهایم زیبا به نظر می رسید و لبخندهایش زیباتر. اصلاً انگار پرده ای از حریر، دلبری هایش را دلرباتر می کرد. گاهی خنده ام می گرفت، از آن همه هیجان کودکانه، وقتی از دوستش حرف می زد. همان پسر سبزه ای که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه اما، پرحیله و فریبش داشت. نمی دانم چرا، اما خدایی که دانیال آن روزها حرفش را می زد، زیاد هم بد نبود. شاید کمی می شد در موردش فکر کرد. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
خشم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش دوم: ...کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش سوم: هر چه می گذشت، حس ملس تری نسبت به معبود دانیال، افکارم را به آغوش می کشید. من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمید. گاهی به طور مخفیانه نماز خواندن های برادرم را تماشا می کردم و گویی این گونه روح طوفان زده ام آرام می شد؛ حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بیش تر جواب می داد. حالا دیگر با دقتی بیش تر، محو هیجان های برادرم می شدم و چه قدر شبیه بود به مادر؛ چشم ها و حرف هایش. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر، برایم ملموس تر شده بود. حالا دیگر از مذهبی ها بدم نمی آمد. دوستشان نداشتم اما نفرتی هم در کار نبود. آن ها می توانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کامم را شیرین می کرد. دیگر با اشتیاق به خاطرات روزمره ی دانیال با دوست مسلمانش گوش می دادم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند؛ خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود؛ حتی عکس های بامزه و پرشکلک هم می گرفتند. این ها تلألویی از امید را در وجودم تزریق می کرد. مدتی از مسلمان شدن دانیال و عادت من به خدایش می گذشت. پدر باز هم در مستی، رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریم بی هویتش فرود می آورد. برایم هیچ اهمیتی نداشت، چون دیگر احساس تنهایی و پاشیدگی کوچ کرده بود از افکارم. بیچاره سارای خوش خیال! نمی دانست روزگار، چه ماری در آستین پر شعبده اش مخفی کرده تا به جان آرامشش بیندازد. زندگی روال نسبی داشت و من برای داشتن بیشتر دانیال، کم تر دوستان و خوش گذرانی هایم را دنبال می کردم. صورت نقاشی شده در ته ریش طلایی رنگ برادر، برایم از هر چیزی دل نشین تر بود. گاهی صدای خنده، مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید. این برای شروع، خوب می نمود. کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد و طعم ملس خوشمزگی های دنیا، قصد نشستن بر کامم را داشت که ناگهان همه چیز خراب شد. خدای مادر و دانیال، همه چیز را ویران کرد. موشی به جان دیوار هایِ نیمچه آرامشِ زندگیمان افتاد و آن خدا، نفرت مرده را در وجودم زنده کرد. دانیال به مرور عجیب شد، کم حرف می زد، نمی خندید، جدی و سخت برخورد می کرد. در مقابل دیوانگی های پدر، هیچ عکس العملی نشان نمی داد، زود می رفت، دیر می آمد. توجهی به مادر نداشت، من هم برایش غریبه تر از هر غریبه ای به نظر می آمدم. نگرانی، داشت کلافه ام می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیزی دانیال، برادری که الهه می خواندمش را هر روز سنگ تر از روز قبل تحویلم می داد؟ چند مرتبه برای حرف زدن سراغش رفتم، اما هر بار با سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم؛ من و مادر دیگر نمی خواستیم ته مانده ی امید به زندگی را هم از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت می کردیم. دانیال روز به روز بدتر می شد. بداخلاق، کم حرف، بی منطق، اجازه نمی داد دستش را بگیرم. مانند دیوانه ها فریاد می کشید که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرز هایی بی معنی، که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی هستی ام می گذاشت. بیچاره مادر که هاج و واج می ماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید می گفت. باز هم ذهنم غِرغِره می کرد که این خدا چه قدر بد است. دانیال با هر بار بیرون رفتن، منجمد و خشن تر می شد و این تغییر در چهره ی زیبایش، به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریش های بلند و موها و سبیل های تراشیده، نه شبیه دانیال من بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. لحظه های بی دریغ تنهایی ام خرج می شد برای تنفری بی نهایت از پسری مسلمان، که برادرم را به غارت برد و من دانه دانه کینه می کاشتم تا روزی انتقام درو کنم. انگار دنیا، هیچ گاه قصد خوش رقصی برای من را نداشت؛ من که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ای ساز دنیا، بابِ دلم کوک شود. بیچاره خانه مان که از وقتی ما را به خود دید، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشتیم. روزهایمان خاکستری بود، اما دیگر رنگش به سیاهی کلاغ های ولگرد می زد. رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سؤال را برایم ایجاد می کردند. این دین و خدا چه چیزی از زندگی ما می خواهند؟ مگر انسان کم بود که خدا اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمی کند؟ مادر یک مسلمان ترسو، پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، در دیگ فرو رفته بود. ⏪ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 اگر هر کدام از ما وظایف خود را به خوبی انجام دهیم زخمی وجود نخواهد داشت تا مگس های کثیف روی آن ها بنشینند و خون ما را بمکند! 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🍀 به گفتند: به دشنام بده؛ نداد. به گفتند: به دشنام بده؛ نداد. به گفتند: به دشنام بده؛ نداد. 💎 هر سه، به جرم ارادت به ، شهید شدند. 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
مگر در سوریه حجاب آزاد نبود؟! یک عده فکر می‌کنند اگر حجاب آزاد شد دیگر چنین اغتشاشات و حرکت‌‌های ضدملی نخواهیم داشت! مگر سوریه حجاب آزاد نبود؟ چرا آن را ویران کردند؟ مسئله ی حجاب تنها یک بهانه است. اگر حجاب هم آزاد شود با موضوعات دیگر کشور را به آشوب و ویرانی خواهند کشید! 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
🍀🌸🍀 از مادربزرگ پرسیدم: بابابزرگ تا حالا واست گل خریده؟ گفت: نه ولی تمام دامن هایی که برام خریده گلدار بوده! هنر آن است که آنچه هست را ببینیم نه این که معطل آنچه نیست بمانیم! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔰 قانونی هست که می‌گه: اگر در منطقه ی ممنوعه شنا کردی، به غرق شدن نگو تقدیر! ‌ @sad_dar_sad_ziba 🌿 🍃
با مکمل یکدیگرند! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
قیمت لاک غلط گیر چند برابر قیمت خودکاره. حتی رو کاغذ هم اشتباه کنی‌ برات گرون تموم می‌شه. پس دقت کن! @sad_dar_sad_ziba 🍃 🍂
گذر ڪردم به گورستان ڪم و بیش بدیدم حال دولتمند و درویش نه درویشی به عالم بی ڪفن ماند نه دولتمند بُرد از یک ڪفن بیش «باباطاهر» 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
ترس از این که دیگران راجع به ما چه فکری می‌کنند، بزرگترین زندانی است که انسان ها در آن زندگی می‌کنند. موفقیت تو بیرون از حصار باورهای کهنه ی نادرست توست. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش سوم: هر چه می گذشت، حس ملس تری نسبت به معبود دانی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش چهارم: کم تر از گذشته با دانیال رو به رو می شدم، اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود و برخوردهای عجیب ترش، کنجکاوی ام را بیشتر می کرد. ولی در این بین، چیزی که مانند خوره مغزم را می جوید، اختلاف عقاید و کشمکش هایش با مادر مسلمانم بود. هر دو مسلمان، با این همه اختلاف؟ پس مسلمان ها دو دسته اند: ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند؛ جسور هایش می شود دانیال. دانیالی که نمی دانستم کیست، بد است یا خوب؟ پدرم از کدام گروه بود؟ او فقط یک مجاهد خلقی مست بود؛ همین! طاقتم تمام شده بود؛ باید سر درمی آوردم از راهزنی که آرامش اندکم را با خود برد. باید آن پسر مسلمان را پیدا می کردم و دروازه های زندگیمان را به رویش می بستم. دلم فقط برادرم را می خواست. دانیال زیبای خودم، بدون ریش، با همان موهای طلایی و کوتاه. شروع شد. هرجا که می رفت، بدون این که بفهمد، تعقیبش می کردم؛ در کوچه و خیابان. اما چیز زیادی دستگیرم نمی شد. هر بار با تعدادی جوان در محله های مهاجرنشین ملاقات می کرد. جوان های که با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان آن دوست مسلمان نبودند. راستی! آن ها هم خواهر داشتند؟ و چه قدر سارای بیچاره، در این دنیا بود. با این همه تعقیب، چیزی سر در نمی آوردم. فقط ملاقات های فوری با مردانی با ظاهر مسلمانان. چند دقیقه صحبت با افرادی دشداشه پوش. مدتی خیابان گردی و ورود به ساختمان های مهاجر نشین، که من حتی جرأت نزدیک شدن به آن ها را هم نداشتم. گاهی ساعت ها کنج دیوار، زیر آسمان منتظر می ماندم، اما جز عطر تند ادویه های عربی، چیزی مشام کنجکاوم را سیراب نمی‌کرد.‌ پس کجا بود این دزد بزرگ، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران حفظ می کردم، محض محاکمه! آخرین تعقیب و گریز من و دانیال، منتهی شد به گم کردنش در پس کوچه ها و بازگشت به خانه، با تنی خسته و دست از پا درازتر. مقابل در چوبی و قهوه ای رنگ آپارتمانمان ایستادم. «شماره ی ۶» با درخششی خاص بر پیشانی در کوبیده شده بود. گاهی فکر می کردم شاید نحوست این شماره، خانه مان را کلبه ی شیطان کرده و ما بی خبریم. کلید را در قفل چرخاندم و بازش کردم. یک قدم به داخل کشیدم و در را آرام پشت سرم بستم. اوایل شب بود و نور کم جانی در ملودی شاعرانه ای از سکوت، بی رمقی تزریق می کرد. عطر چای مادر حالم را به هم می ریخت. هیچ وقت نمی فهمید که از چای متنفرم! چینی به بینی ام انداختم و برای در آوردن کفش ها خم شدم. هنوز کفش هایم را به سبک خانواده های ایرانی از پا درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیال مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی محابایش، اجازه ی نفس کشیدن را هم می گرفت. چقدر کتک خوردم و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود؛ یک وحشی بی زنجیر! زیر دست و پایش مانده بودم. کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟ دلم برای دست هایش دل تنگی می کرد. روزی نوازش... حالا کتک! یعنی به خاطر نداشت که نامحرمم؟! رسم حلال زادگی را خوب به جا می آورد و درست مثل پدر می زد. بی نوا مادر! که از کل دنیا فقط گریه و التماس را بر بختش نوشته بودند. دانیال با صدای نخراشیده و غریب، مدام عربده می زد: - منو تعقیب می کنی؟ غلط کردی دختره ی بی شعور! فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک، تا روزگارت رو واسه همیشه سیاه کنم! بی حال و حیران ماندم؛ جمع شده در خود، چسبیده به در، حیران و گنگ. جای مشت و لگدهایش که یقین داشتم با تمام قدرتش نزده، گزگز می کرد. خط و نشان کشید. دلشکسته و با نفس هایی که صدایشان را می شنیدم به اتاقش رفت، مادر گریه کنان، روی صورتم دست می کشید و این حالم را بدتر می کرد. نه! حتماً اشتباهی شده بود، این مرد وحشی اصلاً نقطه ی مشترکی با دانیال نداشت. نه صدا، نه ظاهر... او که بود؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان! که برادرم را مسلمان کردی. از آن لحظه به بعد، دیگر یک دل سیر ندیدمش. از این مرد وحشی نفرت داشتم اما از خود دانیال نه. فقط گاهی مانند یک عابر درست در وسط خانه و آشپزخانه مان از کنارم رد می شد؛ بی هیچ حسی. حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه ی پدر در خانه نمی پیچید. درست جایی شبیه به آخر دنیا. بعد از چند روز، ما دیگر عابر بداخلاق خانه مان را ندیدیم. مادر نگران بود و من آشفته تر، هیچ خبری از حضور آن مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتنش. هر جا که ذهنم فرمان می داد به جست و جویش رفتم، ولی دریغ از یک نشانی! ⏪ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🌷🌿 با شمایم هان! شروران شب آشوب اکباتان! اگر روزی شما فریاد دستان غریقی یا در آوار زمین‌لرزه، صدایی نیم‌جان بودید اگر جسم نزار از تصادف‌مانده‌ای در پرتگاهی یا غریب‌ بی‌پناهی زیر تیغ رهزنان بودید نمی‌آمد شما را یاری از خیل تماشاگر از آن خیل همیشه دوربین در دست ولی باری اگر از حالتان این مرد -این مرد رشید بیست و یک ساله- خبر می‌شد شتابان می‌رسید و پای‌تاسر، دست یاری بود برای التیام داغتان ابری بهاری بود ولی آنک شما ای ناجوانمردان جوانمردی چنین آیینه‌‌جان را آرمان پاک انسان را به کنج مسلخ آوردید به جرم عشق و ایمان دوره‌اش کردید شمایان چندکفتار مسلح تا بن دندان شما ای بارها وحشی‌تر از حیوان نه ایران و نه اکباتان کمی پایین‌تر آن سوتر به باغ وحش برگردید «میلاد عرفان پور» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه هایی ضبط شده از اغتشاشگران توسط پهپاد 🔹 درخواست مردم ایران از مسئولان اطلاعاتی، امنیتی و قضایی: 💢 با جنایتکاران @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 بازسازی نحوه ی شهادت شهید حافظ امنیت پس از دستگیری عوامل جنایتکار حوادث کرج ⚠️ حاوی صحنه های دلخراش @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹🔹