eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیار مهم است که بگذارید بعضی چیزها از بین بروند. خودتان را از آنها رها سازید و از دستشان خلاص شوید. منتظر نباشید تا قدر تلاش‌هایتان را بفهمند. در را ببندید، خانه‌تکانی کنید، گرد و غبارها را بتکانید، از آنچه هستید دست بردارید و به آنچه که باید باشید روی آورید. @sad_dar_sad_ziba 🍃🌺🍃
📖 «مَنْ اَبْدَى صَفْحَتَهُ لِلْحَقِّ هَلَکَ» «آن کس که با ادّعاهاى باطل به مبارزه با حق برخيزد و در برابر آن قد علم کند، هلاک خواهد شد!» [خطبه ی ١۶] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۷ : تو اردوگاهی که بودم، بیشتر زن ها از فرط تجا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۸ : گرمای لیوان را کنار موهایم حس کردم. - بلند شو سارا! یخ کنه دیگه فایده ای نداره. سرم را بلند کردم. یکی از عکس های دانیال روی میز جا مونده بود؛ چهره ی خنده رو و مهربانش کنار سوفی. عکس را به لیوان سرامیکی تکیه دادم. باور حرف های سوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید. مگر می شود این مرد، کشتن را بلد باشد؟ عاصم رو به رویم نشست. درست جای سوفی. بعد هم با همان لحن مهربان و دلسوزش گفت: - چرا داری خودت رو عذاب می دی؟ چرا نمی خوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا دانیال بچه نبود. خودش خواست. خودش، تو رو رها کرد. اون دیگه برادر تو نیست. سوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده؛ خیلی بیش تر از من و تو. همه ی اون بلاها رو هم دانیال سرش آورده. دانیال، عاشق سوفی بود. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثل آب خوردنه. این رو باور کن. با عضویت توی اون گروه، تمام زندگیت رو می بازی. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟ چیزی در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوش هات خورده؟ نه! نشنیدی، نمی دونی. چند وقت پیش با زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم. زن تعریف می کرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته. داعش موقعی وارد شهر می شه، تمام زن های ایزدی رو اسیر می کنه و مرداشون رو می کشه. بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه ی اون زن ها و دختر ها رو واسه فروش به بازار برده ها می برن. اون زن می گفت زیباترین و خوشگل ترین ها رو واسه مشتری های پول دار حاشیه ی خلیج فارس می ذاشتن. جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس، هیچ کس اجازه نداشت بیش از سه برده بخره. اون زن تعریف می کرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزار و اذیت جنسی، تونسته فرار کنه و خودش رو به شوهرش برسونه. سارا جان! حرف های من، سوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی، فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه. سارا! زندگی کن. دانیال از تو گذشت. تو هم بگذر! خیره نگاهش کردم. تو چی؟ از هانیه می گذری؟ در سکوت به چشمانم زل زد. سکوتش طولانی شد. - عاصم جواب من رو ندادی! پرسیدم تو هم از هانیه می گذری؟ چشمانش شفاف شد، شفاف تر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم. - راهی جز گذشتن دارم؟ راست می گفت. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم و من، دلم چه قدر بهانه جو بود. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت. سلاخی اش کرد و مُرده تحویل زمین داد. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاری ام در جهاد نکاح بود. الحق که خواهری شرقی ام. عاصم را در برزخ سؤال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه رها کردم و سلّانه سلّانه، باران را تا خانه هم قدم شدم؛ خانه که نه، سردخانه ی زنده ها. در را باز کردم. برق ها خاموش بود و همه جا ساکت. خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعت ها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد. گریه هایی که برایم اهمیتی نداشت. سرگشته که باشی، حتی چارچوب قبر هم آرامت نمی کند و من آرام نبودم. بعد از آخرین ملاقات با سوفی، گرمای جهنم زندگی ام بیش تر شد و من عاصی تر. اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش وجود نداشت، که خودش، زبانه ای شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را می سوزاند. زندگی همان سبک سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر؛ طوری که دیگر جز عربده های پدر مجاهد خلقم در مستی، دیگر صدایی به گوش نمی رسید. دلسوزی های مادرانه تنها مسلمان ترسوی خانه هم به ته دیگش رسیده بود. زنی که وجودش را همیشه نادیده گرفتم. ماه نو می شد و مادر بی صداتر از هر وقت دیگر وجب به وجب خانه را به قدم های پرتشویش و سرگردانش متر می کرد. از اتاق به آشپرخانه، از آشپزخانه به اتاق؛ بدون آوایی که جنس صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی به دست و فکری که حالم را به هم می زد. او هنوز هم روی خدایش حساب می کرد! حالا دیگر معنای مُرده متحرک را به عینه می دیدم. زنی که نه حرف می زد، نه گریه می کرد، نه می خندید و نه حتی زندگی می کرد. فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم. دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم؛ عادتی که اسمش را هرچه می گذاشتم، جز دوست داشتن. آن روزها اسلام مثل موریانه، دیوارهای کاهگلی اطرافم را بلعید و عریان رهایم کرد، در زمستانی سوزناک که استخوان می تراشید. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ما برای عیب‌های دیگران، قاضی‌هایی دقیق و برای عیب‌های خودمان، وکیل ‌مدافعانی چشم‌پوش هستیم! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 و اصلاح انسان ها. 🎙 استاد شهید آیت الله مطهری 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 واکنش اروپایی های بافرهنگ و باجنبه به صعود به مرحله ی پایانی جام جهانی 🔻 ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🍍 / شهرستان چابهار / استان سیستان و بلوچستان 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
وقتی از همراهی ملت، ناامیـد شدند، وقتی دستشان برای مردم رو شد، به مردم توهیــن می کنند و آن ها را احمق می نامند! /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
🔴 از خون جوانان وطن ویزا رسیده! پس از آن همه خوش رقصی های علی کریمی برای دشمن، پس از آن همه وطن فروشی، پس از آن همه خونریزی و جنایت، رسماً اعلام شد که دولت آمریکا روادید علی کریمی را برای ورود به خاک آمریکا صادر کرد. 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 داستان فرعون و حضرت موسی (درود خدا بر او) در حال تکرار شدن است! 🎤 «علی اکبر رائفی پور» /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
نه با سیاهی ها ناامید شو و نه به سپیدی ها دلخوش. ترکیب هر دوی این هاست که زندگی را می‌سازد. 🎲 با این سیاه و سفیدهاست که زندگی خوش آهنگ است! 🎹 @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 🐒 بازیگوشی های طبیعت 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁 انسان های ناپخته همیشه می خواهند که در مشاجرات پیروز باشند! اگرچه به قیمت از دست دادن رابطه باشد. 🍀 اما انسان های عاقل درک می کنند که گاهی در مشاجره ای کوتاه بیایند، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است، پیروز شوند. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 خوشبخت باشید! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۸ : گرمای لیوان را کنار موهایم حس کردم. - بلن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۹ : تمام لحظه هایم، به مرور آن دوست مسلمان دانیال در ذهنم گذشت تا انتقام خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم. اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمی دانستم. اگر او نمی خواست، زندگیمان حداقل همان جهنم دلنشین سابق می ماند، با همان مادرانه های زن ایرانی خانه مان. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگی ام را می دانستم. دانیالی که نبود و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده ی خود کرد. در این بین، نگرانی ها و مهربانی های عاصم، عاصمی که وقتی از شرایط و سکوت مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه اش به پزشک مراجعه کنم و من فقط خندیدم. عاصمی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه می شد، نگران و عصبی کلمات را مسلسل وار، ردیف می کرد که چرا بی اهمیت از کنار خودم می گذرم و من باز فقط می خندیدم. عاصمی که یک مسلمان بود و عاشق چای... و من متنفر از هر دو و او این را خوب می دانست. 🔹🔸 به اواخر زمستان نزدیک می شدیم. یک شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عاصم، به خانه برگشتم، همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوان آبی به آشپزخانه رفتم. از وقتی مادر رسم اعتصاب در سر داشت، آشپزخانه هم گرما و عطری از غذا به خود ندیده بود. شیشه های خالی پدر، ساندویچ های نیم خورده روی میز و ظرف های کثیف داخل ظرفشویی. واقعاً مادر ملکه ی آشپزخانه بود و حالا نبودش احساس می شد. لیوانم را از بطری آب داخل یخچال پر کردم. چشمم به گلدان و گل پژمرده ی جلوی پنجره افتاد، انگار حالش به حال مادر بند بود. کمی از آب به خاک خشکیده اش خوراندم. چراغ های روشن شهر از پشت پنجره برایم سو سو کردند و من نگاهی سرد روانه شان کردم. خیره به حماقت شهر و آدم هایش بودم که صدای باز و سپس کوبیده شدن در خانه بلند شد. لیوان به دست از آشپرخانه خارج شدم. حسی قلقلکم می داد که شاید، فقط یک درصد دانیال باشد. با گام هایی امیدوار، طول راهروی تاریک بین آشپزخانه تا سالن را طی کردم که صدای کش دار پدر بلند شد!... نه! دانیال نبود. باز هم مرد همیشه مست خانه. تکیه زدم به دیوار و تلو تلو خوردنش را تماشا کردم. چشمش که به من افتاد. سلامی بلند بالا حواله ام کرد. بی جواب به دیوانگی هایش خیره ماندم و بی تفاوت به وجودش، تکیه از دیوار گرفتم و عزم رفتن کردم. صدایش بلند شد کشدار و تهوع آور. - ســارا... صبر کن! ایستادم. سرما زده تر از قبل صورتم را به سمتش بر گرداندم. این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ منگ و بی تعادل، دور خودش می چرخید. - دختر! چه قدر خوشکل شدی! کی این قدر بزرگ شدی؟ دوباره تکیه ام را به دیوار دادم. این مرده ی چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد، پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند. جرعه ای از شیشه اش نوشید. - چه قدر شبیه مادر عفریته ات شدی... اما نه! تو مثل من سازمان را دوست داری. نه؟ مثل من عاشق مریم و مسعود هستی! تمام عمر در صورت خودش تف انداخت. سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زن و بچه اش را یک جا از او گرفت. دانیال چه قدر شبیه او بود، قدبلند و هیکلی. او هم ما را به گروه و خدای قصابش فروخت. - سارا امروز با چند تا از بچه های سازمان حرف زدم. می خوام هدیه ت کنم به رجوی بزرگ. دختر به این زیبایی، هدیه ی خوبی می تونه باشه. اون قدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه. سازمان دیگه مثل قبل نیست. همه پیر شدن. مسعود نیروی جوون و تازه نفس می خواد. نیرویی که واسه اهداف سازمان، جون بده. تهوع سراغم آمد. انگار شراکت در ناموس از اصول مردان این خانه بود. حالا حرف های سوفی را بهتر باور می کردم. پدری که چوب حراج به زیبایی دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات سوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاری ام در جهاد نکاح می گفت. انگار پدر قصد پیش دستی داشت. مست و گیج به سمتم می آمد و گریه می خندید. سرد نگاهش کردم. چرا دختران، مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابران تا خرخره خورده ی کنار رودخانه؟ هر چه نزدیک تر می شد، بوی تند الکل، بیش تر بر حس بویایی ام لگد می انداخت. حتی گامی به عقب برنداشتم، ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم سری از تأسف تکان دادم و به طرف اتاق گام برداشتم که دستم را از پشت گرفت. _ کجا می ری دختر! صبر کن. بگذار دو کلام با هم اختلاط کنیم. باید واسه ت از سازمان و وظایفش در قبال رجوی بگم. اون تمام زندگیش رو صرف رستگاری خلق کرده؛ خلق بی عاطفه، خلق قدر نشناس، اما من مثل بقیه نیستم! تو رو... پاره ی تنم رو، به خودش و سازمان هدیه می دم. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ما می خواهیم زن با حیثیت انسانی در جامعه حاضر باشد. 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌱 روزی که دانه را می کاری همان روز قرار نیست که میوه اش را بخوری. بردبار باش، از لحظه های کنونی و مسیر و روند زندگیت لذت ببر و به زمان بندیِ آفریننده ی جهان اعتماد کن. امروز با اعتماد کامل به مسیرت ادامه بده. نگران نباش. دوست خوبم! ایمان داشته باش، اعتماد کن، آرام باش و اجازه بده از دل اتفاقات، هدایای زندگی برای تو شکوفا شوند! 🍏🍎 @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
📖 «وَ لاَ تُدْخِلُوا بُطُونَکُمْ لُعَقَ الْحَرَامِ، فَإِنَّکُمْ بِعَيْنِ مَنْ حَرَّمَ عَلَيْکُمُ الْمَعْصِيَةَ، وَ سَهَّلَ لَکُمْ سُبُلَ الطَّاعَةِ» «لقمه هاى حرام را هر چند اندک باشد وارد شکم خود نسازيد؛ چرا که شما در معرض نگاه کسى هستيد که گناه را بر شما حرام کرده و راه هاى اطاعت را براى شما آسان ساخته است.» [خطبه ی ١۵١] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اگر رژیم دزد اسرائیل بتواند پایگاه غنی سازی نطنز حمله کند پس از آن چه اتفاقی خواهد افتاد؟ @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹💠🔹🔹
بزرگی آدمها؛ گاهی به خاطر خطای دید ماست! بعضی ها را خودمان نابه جا بزرگ جلوه می دهیم! ‍‌ @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۹ : تمام لحظه هایم، به مرور آن دوست مسلمان دانی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۰ : انگار کلمه ی رستگاری، محبوب ترین واژه در لغت نامه ی مزدوران و سلاخان دنیا بود. واژه ای سیاه که دنیای آدم ها را آتش می زد. پدر، مرا به دنبال خود می کشاند و من پریشان بودم از این همه وقاحتی که در کالبدش بود. هر چه تلاش می کردم تا دستم را از مشتش بیرون بکشم، فایده ای نداشت. ناگهان مادر با چادر سفید و گلدارش، دوان دوان خود را به ما رساند و بدون گفتن کلمه ای، پدر را هُل داد. قدرت دستان مادر، به منگی پدر چربید و من تعادلم را از دست دادم. صدای تکه تکه شدن شیشه ی الکل پدر، زودتر از شوک پرتاب شدن، به گوشم رسید. پدر نقش زمین بود و من نقش سینه اش. این یعنی اولین تجربه برای شنیدن ضربان قلب بی محبت مردی به نام بابا. به ضرب مادر از جا کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مرد بی هوش و زمین گیرش، براندازم کرد. سپس بدون گفتن کلمه ای راهی اتاقش شد و در را بست. گیج ماندم؛ از حرف های پدر، از زمین خوردن، از شنیدن تپش های ضعیف و یکی در میان، از برخورد مادر. بالای سرش ایستادم. دهانش باز بود و بوی متعفن الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله می کرد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. کنارش با اکراه روی دو زانو نشستم. وسوسه شدم تا دوباره به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش، صدای ضربانش را امتحان کنم. با تردید و دودلی سر بر سینه اش گذاشتم. ضرب قلبش به وجودم رسید. کاش دنیا کمی هم با من دوست می شد، تپیدن هایش بی خبر از ذره ای عشق به سلول هایم تزریق شد. حسی که اگر می دیدمش هم نمی شناختم. نگاهش کردم. انگار جانش داشت ته می کشید. نمی دانستم باید چه احساسی داشته باشم. نگران؟ شاد؟ یا غمگین؟ هیچ کدامشان وجود نداشت و من در این بین فقط خلأ، همان همزاد همیشگی یک حس بودم. گوشی همراهم زنگ خورد. یک بار... دو بار... سه بار... خیره به چشمانش، گوشی را جواب دادم. صدای عاصم بلند شد: - چرا جواب نمی دی آخه دختر؟ با بی تفاوتی، زل زده به آخرین نفس های ضعیف پدر، گفتم: عاصم! بیا... همین الان! گوشی را روی زمین انداختم. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. نگاه بی احساسم را از جسم پدر بر نمی داشتم. یعنی این مرد نفس های آخرش را می کشید؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد و به ما هم اجازه ی زندگی نداد. حالا باید برایش دل می سوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم. صدای زنگ در بلند شد. عاصم بود با همان قد بلند و صورت سبزه اش. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم آمد. - چی شده؟ طوریت شده؟ وامانده نگاهش کردم. کلماتش بریده بریده و مانند همیشه نگران به گوش می رسید. - سارا با توام. تموم راه رو دویده م. حالت خوبه؟ یخ زده از در فاصله گرفتم و به سمت پدر رفتم. - بیا تو... در رو هم ببند. پشت سرم آمد. صدای بسته شدن در، سکوت آزاردهنده ی خانه را شکست. به همان دیوار قبلی تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم. عاصم چند قدم به داخل سالن آمد که ناگهان چشمش به پدر افتاد و خشکش زد. - سارا این جا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده؟ - مست بود. داشت اذیتم می کرد، مادرم هُلش داد. بی صدا کنار پدر نشست. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و فوریت های پزشکی را به خانه خواند. از کنار پدر برخاست و مقابلم زانو زد. - سارا وقتی امدادگر اومد، هیچ حرفی نمی زنی. مثل الآن ساکت می شینی سر جات. مگر چیزی برای گفتن داشتم؟ زبانم را به لب های خشکیده ام کشیدم. - مُرد؟ به سمت آشپزخانه رفت. صدای باز شدن شیر آب در فضا پیچید. - نه! اما وضعش خوب به نظر نمی آد. دوباره، روبه رویم زانو زد: - بخور رنگت پریده. لیوان را میان دو دستم گرفتم. چرا مادر همیشه لیوان های بلوری دوست داشت؟ عاصم سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست. - مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه. به جنازه ی مقابلم خیره شدم. - بیرون نمی آد. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه. سرش را به سمتم چرخاند. غم صورتش محسوس بود. دستش را آرام به طرف موهایم برد. صدای زنگ در بلند شد؛ به سرعت نیم خیز شد. - پس یادت نره چی گفتم. مأمورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عاصم با آرامش خاصی برایشان توضیح داد که پدر مست وارد خانه شده، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و به زمین افتاد. چشمانم به صورت کبود پدر، خیره مانده بود؛ ساکت و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی، تنفس مصنوعی، احیا... فایده ای نداشت. نتیجه شد: «ایست قلبی؛ به دلیل مصرف بیش از حد الکل» ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 به سه چیز هرگز نمی‌رسید: ۱) بستن دهان مردم ۲) جبران همه ے شکست ها ۳) همه ی آرزوها 🔹 سه چیزحتما به تو می‌رسد: ۲) مرگ ۲) نتیجه ی عملت ۳) رزق و روزی @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 زیر پوست شهر 🇯🇵 ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌅 طلوع خورشید بر تالاب میان‌کاله / مازندران /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 🔹 فرصت ها که جای خود، تهدیدها را هم دریاب! 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
👤 ترمیم جمجمه با چاپگر سه‌بعدی در ساری 🔹 مرد جوانی در اثر تصادف به بیمارستان شفای ساری منتقل شد و به‌ دلیل خونریزی داخل مغز، تحت عمل جراحی قرار گرفت و قسمتی از جمجمه جهت کاهش فشار مغز برداشته شد. 🔹 بعد از بهبودی جهت ترمیم قسمت از دست رفته ی جمجمه ابتدا از جمجه ی بیمار اسکن سه‌بعدی دریافت و سپس الگوی دقیق بخش از دست رفته ی جمجمه توسط چاپگر سه‌بعدی ساخته شد. 🔹 پس از آن بیمار تحت عمل قرار گرفت و قطعه ی ساخته‌شده با موفقیت در جمجمه ی بیمار قرار داده شد. 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 چه گونه ممکن است زندگی ما را به هم ریخته آفریده باشد آفریننده ی طاووس 🦚 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👁 این هم چشم رنگی ما! ☺ 😔😔 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba