eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 داستان فرعون و حضرت موسی (درود خدا بر او) در حال تکرار شدن است! 🎤 «علی اکبر رائفی پور» /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
نه با سیاهی ها ناامید شو و نه به سپیدی ها دلخوش. ترکیب هر دوی این هاست که زندگی را می‌سازد. 🎲 با این سیاه و سفیدهاست که زندگی خوش آهنگ است! 🎹 @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 🐒 بازیگوشی های طبیعت 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁 انسان های ناپخته همیشه می خواهند که در مشاجرات پیروز باشند! اگرچه به قیمت از دست دادن رابطه باشد. 🍀 اما انسان های عاقل درک می کنند که گاهی در مشاجره ای کوتاه بیایند، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است، پیروز شوند. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 خوشبخت باشید! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۸ : گرمای لیوان را کنار موهایم حس کردم. - بلن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۹ : تمام لحظه هایم، به مرور آن دوست مسلمان دانیال در ذهنم گذشت تا انتقام خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم. اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمی دانستم. اگر او نمی خواست، زندگیمان حداقل همان جهنم دلنشین سابق می ماند، با همان مادرانه های زن ایرانی خانه مان. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگی ام را می دانستم. دانیالی که نبود و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده ی خود کرد. در این بین، نگرانی ها و مهربانی های عاصم، عاصمی که وقتی از شرایط و سکوت مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه اش به پزشک مراجعه کنم و من فقط خندیدم. عاصمی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه می شد، نگران و عصبی کلمات را مسلسل وار، ردیف می کرد که چرا بی اهمیت از کنار خودم می گذرم و من باز فقط می خندیدم. عاصمی که یک مسلمان بود و عاشق چای... و من متنفر از هر دو و او این را خوب می دانست. 🔹🔸 به اواخر زمستان نزدیک می شدیم. یک شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عاصم، به خانه برگشتم، همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوان آبی به آشپزخانه رفتم. از وقتی مادر رسم اعتصاب در سر داشت، آشپزخانه هم گرما و عطری از غذا به خود ندیده بود. شیشه های خالی پدر، ساندویچ های نیم خورده روی میز و ظرف های کثیف داخل ظرفشویی. واقعاً مادر ملکه ی آشپزخانه بود و حالا نبودش احساس می شد. لیوانم را از بطری آب داخل یخچال پر کردم. چشمم به گلدان و گل پژمرده ی جلوی پنجره افتاد، انگار حالش به حال مادر بند بود. کمی از آب به خاک خشکیده اش خوراندم. چراغ های روشن شهر از پشت پنجره برایم سو سو کردند و من نگاهی سرد روانه شان کردم. خیره به حماقت شهر و آدم هایش بودم که صدای باز و سپس کوبیده شدن در خانه بلند شد. لیوان به دست از آشپرخانه خارج شدم. حسی قلقلکم می داد که شاید، فقط یک درصد دانیال باشد. با گام هایی امیدوار، طول راهروی تاریک بین آشپزخانه تا سالن را طی کردم که صدای کش دار پدر بلند شد!... نه! دانیال نبود. باز هم مرد همیشه مست خانه. تکیه زدم به دیوار و تلو تلو خوردنش را تماشا کردم. چشمش که به من افتاد. سلامی بلند بالا حواله ام کرد. بی جواب به دیوانگی هایش خیره ماندم و بی تفاوت به وجودش، تکیه از دیوار گرفتم و عزم رفتن کردم. صدایش بلند شد کشدار و تهوع آور. - ســارا... صبر کن! ایستادم. سرما زده تر از قبل صورتم را به سمتش بر گرداندم. این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ منگ و بی تعادل، دور خودش می چرخید. - دختر! چه قدر خوشکل شدی! کی این قدر بزرگ شدی؟ دوباره تکیه ام را به دیوار دادم. این مرده ی چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد، پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند. جرعه ای از شیشه اش نوشید. - چه قدر شبیه مادر عفریته ات شدی... اما نه! تو مثل من سازمان را دوست داری. نه؟ مثل من عاشق مریم و مسعود هستی! تمام عمر در صورت خودش تف انداخت. سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زن و بچه اش را یک جا از او گرفت. دانیال چه قدر شبیه او بود، قدبلند و هیکلی. او هم ما را به گروه و خدای قصابش فروخت. - سارا امروز با چند تا از بچه های سازمان حرف زدم. می خوام هدیه ت کنم به رجوی بزرگ. دختر به این زیبایی، هدیه ی خوبی می تونه باشه. اون قدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه. سازمان دیگه مثل قبل نیست. همه پیر شدن. مسعود نیروی جوون و تازه نفس می خواد. نیرویی که واسه اهداف سازمان، جون بده. تهوع سراغم آمد. انگار شراکت در ناموس از اصول مردان این خانه بود. حالا حرف های سوفی را بهتر باور می کردم. پدری که چوب حراج به زیبایی دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات سوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاری ام در جهاد نکاح می گفت. انگار پدر قصد پیش دستی داشت. مست و گیج به سمتم می آمد و گریه می خندید. سرد نگاهش کردم. چرا دختران، مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابران تا خرخره خورده ی کنار رودخانه؟ هر چه نزدیک تر می شد، بوی تند الکل، بیش تر بر حس بویایی ام لگد می انداخت. حتی گامی به عقب برنداشتم، ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم سری از تأسف تکان دادم و به طرف اتاق گام برداشتم که دستم را از پشت گرفت. _ کجا می ری دختر! صبر کن. بگذار دو کلام با هم اختلاط کنیم. باید واسه ت از سازمان و وظایفش در قبال رجوی بگم. اون تمام زندگیش رو صرف رستگاری خلق کرده؛ خلق بی عاطفه، خلق قدر نشناس، اما من مثل بقیه نیستم! تو رو... پاره ی تنم رو، به خودش و سازمان هدیه می دم. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ما می خواهیم زن با حیثیت انسانی در جامعه حاضر باشد. 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌱 روزی که دانه را می کاری همان روز قرار نیست که میوه اش را بخوری. بردبار باش، از لحظه های کنونی و مسیر و روند زندگیت لذت ببر و به زمان بندیِ آفریننده ی جهان اعتماد کن. امروز با اعتماد کامل به مسیرت ادامه بده. نگران نباش. دوست خوبم! ایمان داشته باش، اعتماد کن، آرام باش و اجازه بده از دل اتفاقات، هدایای زندگی برای تو شکوفا شوند! 🍏🍎 @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
📖 «وَ لاَ تُدْخِلُوا بُطُونَکُمْ لُعَقَ الْحَرَامِ، فَإِنَّکُمْ بِعَيْنِ مَنْ حَرَّمَ عَلَيْکُمُ الْمَعْصِيَةَ، وَ سَهَّلَ لَکُمْ سُبُلَ الطَّاعَةِ» «لقمه هاى حرام را هر چند اندک باشد وارد شکم خود نسازيد؛ چرا که شما در معرض نگاه کسى هستيد که گناه را بر شما حرام کرده و راه هاى اطاعت را براى شما آسان ساخته است.» [خطبه ی ١۵١] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اگر رژیم دزد اسرائیل بتواند پایگاه غنی سازی نطنز حمله کند پس از آن چه اتفاقی خواهد افتاد؟ @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹💠🔹🔹
بزرگی آدمها؛ گاهی به خاطر خطای دید ماست! بعضی ها را خودمان نابه جا بزرگ جلوه می دهیم! ‍‌ @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۹ : تمام لحظه هایم، به مرور آن دوست مسلمان دانی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۰ : انگار کلمه ی رستگاری، محبوب ترین واژه در لغت نامه ی مزدوران و سلاخان دنیا بود. واژه ای سیاه که دنیای آدم ها را آتش می زد. پدر، مرا به دنبال خود می کشاند و من پریشان بودم از این همه وقاحتی که در کالبدش بود. هر چه تلاش می کردم تا دستم را از مشتش بیرون بکشم، فایده ای نداشت. ناگهان مادر با چادر سفید و گلدارش، دوان دوان خود را به ما رساند و بدون گفتن کلمه ای، پدر را هُل داد. قدرت دستان مادر، به منگی پدر چربید و من تعادلم را از دست دادم. صدای تکه تکه شدن شیشه ی الکل پدر، زودتر از شوک پرتاب شدن، به گوشم رسید. پدر نقش زمین بود و من نقش سینه اش. این یعنی اولین تجربه برای شنیدن ضربان قلب بی محبت مردی به نام بابا. به ضرب مادر از جا کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مرد بی هوش و زمین گیرش، براندازم کرد. سپس بدون گفتن کلمه ای راهی اتاقش شد و در را بست. گیج ماندم؛ از حرف های پدر، از زمین خوردن، از شنیدن تپش های ضعیف و یکی در میان، از برخورد مادر. بالای سرش ایستادم. دهانش باز بود و بوی متعفن الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله می کرد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. کنارش با اکراه روی دو زانو نشستم. وسوسه شدم تا دوباره به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش، صدای ضربانش را امتحان کنم. با تردید و دودلی سر بر سینه اش گذاشتم. ضرب قلبش به وجودم رسید. کاش دنیا کمی هم با من دوست می شد، تپیدن هایش بی خبر از ذره ای عشق به سلول هایم تزریق شد. حسی که اگر می دیدمش هم نمی شناختم. نگاهش کردم. انگار جانش داشت ته می کشید. نمی دانستم باید چه احساسی داشته باشم. نگران؟ شاد؟ یا غمگین؟ هیچ کدامشان وجود نداشت و من در این بین فقط خلأ، همان همزاد همیشگی یک حس بودم. گوشی همراهم زنگ خورد. یک بار... دو بار... سه بار... خیره به چشمانش، گوشی را جواب دادم. صدای عاصم بلند شد: - چرا جواب نمی دی آخه دختر؟ با بی تفاوتی، زل زده به آخرین نفس های ضعیف پدر، گفتم: عاصم! بیا... همین الان! گوشی را روی زمین انداختم. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. نگاه بی احساسم را از جسم پدر بر نمی داشتم. یعنی این مرد نفس های آخرش را می کشید؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد و به ما هم اجازه ی زندگی نداد. حالا باید برایش دل می سوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم. صدای زنگ در بلند شد. عاصم بود با همان قد بلند و صورت سبزه اش. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم آمد. - چی شده؟ طوریت شده؟ وامانده نگاهش کردم. کلماتش بریده بریده و مانند همیشه نگران به گوش می رسید. - سارا با توام. تموم راه رو دویده م. حالت خوبه؟ یخ زده از در فاصله گرفتم و به سمت پدر رفتم. - بیا تو... در رو هم ببند. پشت سرم آمد. صدای بسته شدن در، سکوت آزاردهنده ی خانه را شکست. به همان دیوار قبلی تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم. عاصم چند قدم به داخل سالن آمد که ناگهان چشمش به پدر افتاد و خشکش زد. - سارا این جا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده؟ - مست بود. داشت اذیتم می کرد، مادرم هُلش داد. بی صدا کنار پدر نشست. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و فوریت های پزشکی را به خانه خواند. از کنار پدر برخاست و مقابلم زانو زد. - سارا وقتی امدادگر اومد، هیچ حرفی نمی زنی. مثل الآن ساکت می شینی سر جات. مگر چیزی برای گفتن داشتم؟ زبانم را به لب های خشکیده ام کشیدم. - مُرد؟ به سمت آشپزخانه رفت. صدای باز شدن شیر آب در فضا پیچید. - نه! اما وضعش خوب به نظر نمی آد. دوباره، روبه رویم زانو زد: - بخور رنگت پریده. لیوان را میان دو دستم گرفتم. چرا مادر همیشه لیوان های بلوری دوست داشت؟ عاصم سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست. - مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه. به جنازه ی مقابلم خیره شدم. - بیرون نمی آد. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه. سرش را به سمتم چرخاند. غم صورتش محسوس بود. دستش را آرام به طرف موهایم برد. صدای زنگ در بلند شد؛ به سرعت نیم خیز شد. - پس یادت نره چی گفتم. مأمورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عاصم با آرامش خاصی برایشان توضیح داد که پدر مست وارد خانه شده، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و به زمین افتاد. چشمانم به صورت کبود پدر، خیره مانده بود؛ ساکت و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی، تنفس مصنوعی، احیا... فایده ای نداشت. نتیجه شد: «ایست قلبی؛ به دلیل مصرف بیش از حد الکل» ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 به سه چیز هرگز نمی‌رسید: ۱) بستن دهان مردم ۲) جبران همه ے شکست ها ۳) همه ی آرزوها 🔹 سه چیزحتما به تو می‌رسد: ۲) مرگ ۲) نتیجه ی عملت ۳) رزق و روزی @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 زیر پوست شهر 🇯🇵 ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌅 طلوع خورشید بر تالاب میان‌کاله / مازندران /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 🔹 فرصت ها که جای خود، تهدیدها را هم دریاب! 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
👤 ترمیم جمجمه با چاپگر سه‌بعدی در ساری 🔹 مرد جوانی در اثر تصادف به بیمارستان شفای ساری منتقل شد و به‌ دلیل خونریزی داخل مغز، تحت عمل جراحی قرار گرفت و قسمتی از جمجمه جهت کاهش فشار مغز برداشته شد. 🔹 بعد از بهبودی جهت ترمیم قسمت از دست رفته ی جمجمه ابتدا از جمجه ی بیمار اسکن سه‌بعدی دریافت و سپس الگوی دقیق بخش از دست رفته ی جمجمه توسط چاپگر سه‌بعدی ساخته شد. 🔹 پس از آن بیمار تحت عمل قرار گرفت و قطعه ی ساخته‌شده با موفقیت در جمجمه ی بیمار قرار داده شد. 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 چه گونه ممکن است زندگی ما را به هم ریخته آفریده باشد آفریننده ی طاووس 🦚 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👁 این هم چشم رنگی ما! ☺ 😔😔 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌺 صدایی نیست که نپیچد و پیامی نیست که نرسد هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم. گاه از خود می پرسم: پس چه هنگام کاسه ها از این آب های روشن پر می شوند؟ راستی چه هنگام؟ کارِ من تماشاست و تماشا گواراست من به میهمانیِ جهان آمده ام و جهان به میهمانیِ من اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت اگر این شاخه ی بیدِ خانه ی ما هم اکنون نمی جنبید جهان در چشم به اهی می سوخت همه چیز چنان است که می باید @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🔄 بچرخ تا بچرخیم! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۰ : انگار کلمه ی رستگاری، محبوب ترین واژه در لغت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۱ : ... مُرد. لحظه ای که تمام عمر انتظارش را می کشیدم، رسید. اما چرا خوش حالی در قلبم جوش نمی زد؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد. - خانم شما حالتون خوبه؟ صدای عاصم بلند شد. - دخترشه. ترسیده! چرا دروغ می گفت؟ من نترسیده بودم. امدادگر، با لحنی مهربان جلوی دیدم را گرفت. - اجازه می دی معاینه ت کنم؟ عاصم کنارم نشست. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را به هم می زد. بی توجه به عاصم و امدادگر، به سختی از جایم بلند شدم. چشمانم گزگز می کرد. باید به اتاقم می رفتم. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و گام ها را کوتاه برداشتم. صدای متعجب عاصم در گوشم پیچید: - سارا جان! کجا می ری؟ صبر کن! باید معاینه بشی. چه قدر فضای سنگینی داشت. آن قدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوهایم خم شد. چشمانم سیاهی رفت و بی حال روی زمین لیز خوردم. عاصم و امدادگر به سمتم دویدند و دنیا خاموش شد. نمی دانم چه قدر در بی هوشی خستگی فرو رفتم اما وقتی چشمانم را گشودم همه جا به وسعت تک تک لحظات زندگی به تاری می زد و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگران عاصم، حکم چراغ چشمک زن را داشت، برای اعلام زنده بودنم. روی زمین، کنار مبل نشسته بود و با نگرانی نگاهم می کرد. فقط دانیال، سارا جان صدایم می زد. دست وصل شده به سرُمم را نوازش کرد. - از حال رفتی. پدرت رو بردن. تا جایی که می شد همه ی کارها رو انجام دادم. سرش را پایین انداخت و من فقط در سکوت تماشایش کردم. صدایش حزن داشت. - پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حال خواهرهام چیزی بدتر از تو بود. اما من، تو اوج ناراحتی، برای پدرم خوش حال بودم. چون حالش رو می فهمیدم. عذابی که می کشید و شرمی که توی چشم هاش بود رو درک می کردم. وقتی نون آور خونه شده بودم و خواهرام لقمه ی غذا می گذاشتن دهنش، مرگ واسه پدرم آرزو بود و من این رو توی نگاهش می دیدم. اما پدر تو... مکث کرد. - فکر نمی کردم مرگش تا این حد برات مهم باشه. اهمیت نداشت. هیچ وقت اهمیت نداشت. مرگش شاید نوعی جشن هم محسوب می شد. اما چرا این قدر دیر و ناخواسته صدای تپش های قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت دلش هوایی سر گذاشتن های دخترانه ام روی سینه اش نشد؟ سرم گیج رفت، چشمانم را بستم. - مهم نبود، نه خودش، نه مرگش. عاصم نفسی بلند کشید. انگار می خواست مسیر حرف را تغییر دهد. - با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن. امیدوارم ناراحت نشی، چون نشونی خونه رو دادم تا بیارن این جا. با ابروهایی گره خورده، چشم هایم را گشودم. لحنش شوخی برداشت. - این جوری نگام نکن! نمی تونستم تنهاتون بگذارم. باید تا چند وقت، دست پختشون رو تحمل کنی. مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه. تو هم اصلاً بهت نمی خوره این کاره باشی. تازه، مثل یه کدبانو، آشپزخونه رو سروسامون دادم. کش و قوسی زنانه به گردنش داد و با صدایی پر عشوه، دستانش را مقابل چشمانم گرفت. - ببین پوستم خراب شده. کاش می شد لبخند بزنم. کاش همه ی آدم های زمین همین قدر ترسو از آب در می آمدند. میزان صدایش را پایین آورد و با لحنی جدی و نگران گفت: می دونم الآن وقتش نیست. اما نمی خوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیست ها. وقتی از حال رفتی، بدون حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ت تموم بشه از جاش جُم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و در رو بست. اگه بخوای، من یه دوست روانشناس دارم. می تونه کمکش کنه. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های «هادی چوپان» قهرمان مسابقات جهانی مستر المپیا معتبرترین مسابقات پرورش اندام جهان درباره ی ایران 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
زندگی را زیباتر کنیم، گاهی با ندیدن، نشنیدن و نگفتن. زندگی زیباتر می‌شود با یک گذشت کوچک، به همین سادگی. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🤔 پیش از حرف زدن، خوب فکر کنید تا مجبور نشوید پس از آن، به فکر فروروید. @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹💠🔹🔹
🍂 اسارت در هیچ! @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹💠🔹🔹
💨⚫️ غم، پَر! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍂🍁 پاییز هم رفت... حساب کن! با مهربانی دل چند نفر را به دست آوردی و با غرور، شیشه ی دل چند نفر را شکستی؟ 👌🏽 خوب باش و به جا! 🌚 طولانی است یکی از کارهایمان باشد! @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
Heyfe to nabashi.mp3
7.57M
«حیفه تو نباشی» با صدای: «حسین حقیقی» 🎼 🌺 یلداتون مبارک! 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴