فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 زیر پوست شهر
🇯🇵 #ژاپن
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌅 طلوع خورشید بر تالاب میانکاله
/ مازندران
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀
🔹 فرصت ها که جای خود، تهدیدها را هم دریاب!
🌷 #شهید_سردار_سلیمانی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
👤 ترمیم جمجمه با چاپگر سهبعدی در ساری
🔹 مرد جوانی در اثر تصادف به بیمارستان شفای ساری منتقل شد و به دلیل خونریزی داخل مغز، تحت عمل جراحی قرار گرفت و قسمتی از جمجمه جهت کاهش فشار مغز برداشته شد.
🔹 بعد از بهبودی جهت ترمیم قسمت از دست رفته ی جمجمه ابتدا از جمجه ی بیمار اسکن سهبعدی دریافت و سپس الگوی دقیق بخش از دست رفته ی جمجمه توسط چاپگر سهبعدی ساخته شد.
🔹 پس از آن بیمار تحت عمل قرار گرفت و قطعه ی ساختهشده با موفقیت در جمجمه ی بیمار قرار داده شد.
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
چه گونه ممکن است زندگی ما را به هم ریخته آفریده باشد آفریننده ی طاووس
🦚
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌺
صدایی نیست که نپیچد
و پیامی نیست که نرسد
هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم.
گاه از خود می پرسم:
پس چه هنگام کاسه ها
از این آب های روشن پر می شوند؟
راستی چه هنگام؟
کارِ من تماشاست
و تماشا گواراست
من به میهمانیِ جهان آمده ام
و جهان به میهمانیِ من
اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت
اگر این شاخه ی بیدِ خانه ی ما
هم اکنون نمی جنبید
جهان در چشم به اهی می سوخت
همه چیز چنان است که می باید
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🔄 بچرخ تا بچرخیم!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۰ : انگار کلمه ی رستگاری، محبوب ترین واژه در لغت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۱ :
... مُرد.
لحظه ای که تمام عمر انتظارش را می کشیدم، رسید. اما چرا خوش حالی در قلبم جوش نمی زد؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد.
- خانم شما حالتون خوبه؟
صدای عاصم بلند شد.
- دخترشه. ترسیده!
چرا دروغ می گفت؟ من نترسیده بودم. امدادگر، با لحنی مهربان جلوی دیدم را گرفت.
- اجازه می دی معاینه ت کنم؟
عاصم کنارم نشست. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را به هم می زد. بی توجه به عاصم و امدادگر، به سختی از جایم بلند شدم. چشمانم گزگز می کرد. باید به اتاقم می رفتم. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و گام ها را کوتاه برداشتم. صدای متعجب عاصم در گوشم پیچید:
- سارا جان! کجا می ری؟ صبر کن! باید معاینه بشی.
چه قدر فضای سنگینی داشت. آن قدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوهایم خم شد. چشمانم سیاهی رفت و بی حال روی زمین لیز خوردم. عاصم و امدادگر به سمتم دویدند و دنیا خاموش شد.
نمی دانم چه قدر در بی هوشی خستگی فرو رفتم اما وقتی چشمانم را گشودم همه جا به وسعت تک تک لحظات زندگی به تاری می زد و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگران عاصم، حکم چراغ چشمک زن را داشت، برای اعلام زنده بودنم. روی زمین، کنار مبل نشسته بود و با نگرانی نگاهم می کرد.
فقط دانیال، سارا جان صدایم می زد. دست وصل شده به سرُمم را نوازش کرد.
- از حال رفتی. پدرت رو بردن. تا جایی که می شد همه ی کارها رو انجام دادم.
سرش را پایین انداخت و من فقط در سکوت تماشایش کردم. صدایش حزن داشت.
- پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حال خواهرهام چیزی بدتر از تو بود. اما من، تو اوج ناراحتی، برای پدرم خوش حال بودم. چون حالش رو می فهمیدم. عذابی که می کشید و شرمی که توی چشم هاش بود رو درک می کردم. وقتی نون آور خونه شده بودم و خواهرام لقمه ی غذا می گذاشتن دهنش، مرگ واسه پدرم آرزو بود و من این رو توی نگاهش می دیدم. اما پدر تو...
مکث کرد.
- فکر نمی کردم مرگش تا این حد برات مهم باشه.
اهمیت نداشت. هیچ وقت اهمیت نداشت. مرگش شاید نوعی جشن هم محسوب می شد. اما چرا این قدر دیر و ناخواسته صدای تپش های قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت دلش هوایی سر گذاشتن های دخترانه ام روی سینه اش نشد؟ سرم گیج رفت، چشمانم را بستم.
- مهم نبود، نه خودش، نه مرگش.
عاصم نفسی بلند کشید. انگار می خواست مسیر حرف را تغییر دهد.
- با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن. امیدوارم ناراحت نشی، چون نشونی خونه رو دادم تا بیارن این جا.
با ابروهایی گره خورده، چشم هایم را گشودم. لحنش شوخی برداشت.
- این جوری نگام نکن! نمی تونستم تنهاتون بگذارم. باید تا چند وقت، دست پختشون رو تحمل کنی. مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه. تو هم اصلاً بهت نمی خوره این کاره باشی. تازه، مثل یه کدبانو، آشپزخونه رو سروسامون دادم.
کش و قوسی زنانه به گردنش داد و با صدایی پر عشوه، دستانش را مقابل چشمانم گرفت.
- ببین پوستم خراب شده.
کاش می شد لبخند بزنم. کاش همه ی آدم های زمین همین قدر ترسو از آب در می آمدند. میزان صدایش را پایین آورد و با لحنی جدی و نگران گفت:
می دونم الآن وقتش نیست. اما نمی خوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیست ها.
وقتی از حال رفتی، بدون حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ت تموم بشه از جاش جُم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و در رو بست. اگه بخوای، من یه دوست روانشناس دارم. می تونه کمکش کنه.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های «هادی چوپان»
قهرمان مسابقات جهانی مستر المپیا
معتبرترین مسابقات پرورش اندام جهان
درباره ی ایران 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
زندگی را زیباتر کنیم،
گاهی با ندیدن، نشنیدن و نگفتن.
زندگی زیباتر میشود
با یک گذشت کوچک،
به همین سادگی.
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بقا و موجودیت ما را نشانه گرفته اند!
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
🤔 پیش از حرف زدن، خوب فکر کنید
تا مجبور نشوید پس از آن، به فکر فروروید.
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
💨⚫️ غم، پَر!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍂🍁 پاییز هم رفت...
حساب کن! با مهربانی
دل چند نفر را به دست آوردی
و با غرور، شیشه ی دل
چند نفر را شکستی؟
👌🏽 خوب باش و به جا!
🌚 #یلدا طولانی است
یکی از کارهایمان #اندیشیدن باشد!
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
Heyfe to nabashi.mp3
7.57M
«حیفه تو نباشی»
با صدای: «حسین حقیقی»
🎼 #موسیقی
🌺 یلداتون مبارک!
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۱ : ... مُرد. لحظه ای که تمام عمر انتظارش را می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۲:
... و زیر لب با صدایی که ته مانده هایش را می شنیدم، ادامه داد:
«هر چند که حال خودم تعریفی نداره.»
او از زندگی ما چه می دانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمان، اخم هایم به هم پیچید و با نگاهم تیربارانش کردم، اما دریغ از عقبنشینی.
ــ سارا! لج بازی نکن، من کاری به تو ندارم اما بگذار این دوستم رو بیارم تا مادر تو ببینه.
پیرزن بی چاره از دست می ره.
اون وقت تنهاتر از اینی که هستی می شی. دوستم روانشناس خوبیه، بگذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره.
از کدام رنگ حرف می زد؟
در جعبه ی مداد رنگی های زندگی ام، فقط یک رنگ وجود داشت، سیاه. یک عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با سیاه نقاشی کردم.
روزگارم سیاه بود، دیگر به زندگی ام چیزی نمی رسید، صدای زنگ در بلند شد و لبخندی اطمینان بخش بر لبش نشست.
ـ غذا رسید! نترس نمی گذارم بیان داخل. بعد ایستاد و با لحنی آرام به سمتم خم شد. یه مدت باید دست پختشون رو تحمل کنی.
اصلاً نگران نباش یا یهو می کشه و خلاصت می کنه یا به زندگی ادامه می دی، مسمومیت و بیماری توش نیست!
بعد از آن شب نحس، عاصم هر روز با ظرفی پر از غذا به سراغمان می آمد.
کمی خانه را مرتب می کرد.
به زور، مقداری غذا به خوردم می داد.
هوای مادر را داشت. نصیحت به گوشم می خواند. پرستاری می کرد و به قول خودش رسم مسلمانی به جا می آورد.
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم می گذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام؟ ثانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل می کاشتم و انتقام درو می کردم. هر بار در بین حرف های هر روزه ی عاصم جملات تکراری از احوال بد مادر و اجازه برای آمدن آن دوست روانشناسش، گوشم را نیشگون می گرفت.
چرا نمی فهمید که دیگر دلیلی برای تلاش برای نفس کشیدن، در وجود دو ساکنین خانه نمانده است؟
اصلاً اگر می توانستم سند مادر را شش دانگ به نام او می زدم تا هر چه دلش می خواهد، پسرانه خرجش کند؛ من اهل ول خرجی نبودم.
بهار هم به انتها می رسید. اما حال مادر روز به روز بدتر می شد. سکوت، چسبیدن به اتاق و سجاده، نخوردن غذا، همه و همه عاصم را نگران تر از قبل می کرد و من بی تفاوت بودم.
نگران مادر بود، حال بد او را به من گوشزد میکرد اما من فقط نگاهش می کردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس بود. این جا ما حتی نگران خودمان هم نمی شدیم.
یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میلههای خُنکش پناه بردم. بهار، شیطنت مرغان دریایی را دو چندان کرده بود و زوزه ی ذوقزده ی قایق ها را صیقلی تر از گذشته. ملودی ساز دهنی مرد دوره گرد، دل را می سوزاند.
هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی ام به نظر میآمد، و کینه ی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در جهنم خاموش زندگیمان گذاشته بود، در دلم قوت داشت. افکاری پاشیده داشتم که چنگال می کشید به قلب یخ زده ام. انگار بهار هم، حالتی زمستانی داشت.
حوالی عصر به خانه برگشتم.
برق های خانه روشن بود و این نشان از حضور عاصم می داد.
آرام وارد خانه شدم، صدایی ناآشنا و مردانه از آشپزخانه به گوشم رسید.
تعجب کردم، بی سر و صدا به سمت منبع صدا رفتم. کنار دیوار ایستادم.
عاصم با مردی حرف می زد. مرد از شرایط بد روحی مادر می گفت و با اصطلاحاتی که از آنها سر در نمی آوردم توضیح می داد که مادر باید به ایران برود. عاصم با لحنی عصبی از او خواست تا راه حل دیگری بیابد.
راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. مرد تأکید داشت که درمان
فقط برگشتن به سرزمین مادری است و این عاصم را دیوانه می کرد.
ناراحت بودم از اعتمادی که به عاصم کردم و از غریبه ای که در خانه بود و تجویزی که برای مادر داشت.
ایران ترسناک ترین نقطه ی زمین، در افکارم محسوب میشد. پر از مسلمان، غوطه ور در کلمه ی خدا، آن جا یعنی ته دنیا.
تصور سفر به آن خاک، بعد از سالیان دراز، با توجه به تصویری که پدر مدام در پس افکار سازمانی اش برایمان در خانه از آن سخنرانی میکرد غیر قابل باور می نمود.
حتی اگر می مُردم هم، پا به آن جا نمی گذاشتم. اصلاً منشأ اصلی خونریزی و مرگ و زن کشی در جهان یعنی ایران.
تا زمانی که پدر زنده بود، جنایات و هرج و مرج های این کشور، مدام از طریق تلویزیون و اطلاعیه هایشان و سازمان مجاهدین در خانه دنبال می شد.
هیچ وقت برایم اهمیتی نداشت. اما خواسته و ناخواسته به گوشم می رسید.
صدای عاصم کمی بالا رفت و رشته ی افکارم را برید.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رکود اقتصادی
ورشکستگی دولت
بزرگترین اعتصاب اصناف
نارضایتی و اعتراضات همگانی
🇬🇧 انگلیس
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🏡 کوچه باغ های شهر راز، شیراز
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
«مهدی اخوان ثالث»
@sad_dar_sad_ziba
💫
✨
#زن
زنده
سازنده
رزمنــده
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌻 اگر بیش از حد وقت خود را صرف بودن با کسی کنید که با شما مانند یک وسیله رفتار می کند، امکان یافتن کسی را که با شما مانند یک اولویت رفتار کند از دست خواهید داد.
🌻 آدم ها آن چیزی نیستند که در آخرین دیدارشان با شما به نظر می آیند، بلکه همانی هستند که در طول مدت رابطه تان شناخته اید.
🌻 مهم نیست چه قدر طول بکشد، عشق پاک و راستین همیشه ارزش انتظار را دارد.
🌻 شخصیت آدم ها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید.
@sad_dar_sad_ziba
🌻
🍃
فرض کنید رسانه های بی شرافت امروزی در زمان صدر اسلام حاضر بودند!
🔹 #سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳🍃🐇🍃🌲
دارکوب ها این درخت را به سیلوی بلوط تبدیل کردند!
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
😵💫 سرگرمی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۲: ... و زیر لب با صدایی که ته مانده هایش را می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۳:
... یان!
انگار تو نمی فهمی دارم چی می گم.
انگار یادت رفته که قبل از این که این جوری در به در بشم، رشته ی تو رو خوندم؛ پس یه چیزهایی حالیمه؛ موضوع رو پیچیده نکن. سارا نباید از این جا بره؛ این رو بکن تو کله ت.
هر درمانی، هر تجویزی که فکر می کنی درسته، باید همین جا انجام بشه، تو همین شهر!
مردی که حالا می دانستم، نامش یان است با لحنی آرام جواب داد:
ـ آروم باش پسر! تو انگار بیش تر از این که نگران این خونواده باشی، نگران خودتی، اگه درسهایی که خوندی یادت مونده باشه، الآن باید بدونی که اون زن بیش تر از هر چیزی به دوری از این جا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره. تو من رو آوردی این جا که مشکل اون زن رو حل کنم، یا به فکر علاقه ی تو باشم؟
تکیه زده به دیوار، روی زمین چمباتمه زدم. حرف های سوفی در مورد عاصم کاملاً درست از آب در آمد. کاش دنیا چند لحظه ساکت می شد. گام های تند عاصم به سمت سالن، برای فرار از تجویز مرد، منتهی به ایست ناگهانی اش شد. صدای بند آمدن نفس هایش را شنیدم.
- سارا. تو این جایی؟!
پیشانی به زانویم چسباندم. دوست نداشتم چشمانش را ببینم. مسلمان ها، همه شبیه هم بودند. در هر چیزی دنبال منفعت خود می گشتند. انتهای محبت های این مرد هم به دل خودش می رسید، نه انسان دوستی. عاصم رو به رویم زانو زد. صدای قدم های موزون و با صلابت یان را شنیدم. جایی کنار عاصم ایستاد. حرکت محتاطانه و آرام دستان عاصم را روی انگشتانم حس کردم.
- سارا جان! از کِی این جایی؟ کِی اومدی؟
چه قدر در صدایش، دستپاچگی موج می زد. نفس هایش تند تند از ریه هایش بیرون می دویدند. حوصله ی حرف زدن نداشتم. یان خم شد، بازوی عاصم را گرفت و بلندش کرد.
- می شه یه لیوان آب برامون بیاری؟
اعتراض عصبی عاصم در گوشم دوید.
-آآ... آخه...!
هیس!... آب لطفاً!
عاصم رفت اما با بی میلی. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار راهرو نشست.
- ببخشید که بی اجازه واردخونه تون شدیم. تو الآن می تونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی. یا این که...
مکثی کرد و ادامه داد:
یا این که به چشم یه دوست که اومدیم کمکت کنیم، نگاهمون کنی. باز هم میل خودته.
راست می گفت. می توانستم شکایت کنم. اما مهربانی های عاصم، مانند نمک زخمم را می سوزاند. من کمک نمی خواستم. اصلاً چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، یاری بخواهم. ساکت ماندم و پیشانی ام را از زانویم جدا نکردم. نفسی عمیق کشید.
_ من همه چی رو می دونم... و این جام تا کمک کنم.
همه چیز؟ همه چیز زندگی ام را فقط من می دانستم و بس. تقاضایی برای کمک نداشتم. پس برای هدایتش به بیرون، در جایم ایستادم. برافروخته اما آرام، گفتم:
- من احتیاجی به کمکتون ندارم.
بور و چشم آبی بود، مانند تمام آلمانی ها. از جایش تکان نخورد و در سکوت تماشایم کرد. سپس سری تکان داد.
- شک دارم، البته راجع به شما. اما... در مورد اون زن نه!
مطمئنم که نیاز به کمک داره.
جسارتش، جنگ اعصابم بود. با صدایی نه چندان بلند غریدم:
- از خونه ی من برو بیرون!
ایستاد. کت سرمه ای رنگش را مرتب کرد و با آرامش دست در جیب شلوارش کرد.
- در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های غریبی شنیده بودم. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست!
عاصم لیوان به دست و هراسان رسید.
- چیزی شده؟
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه به نظر می آمد. دندان هایم روی یکدیگر قفل شده بود. به سمتم آمد. درست رو به رویم قرار گرفت و با آرامشی عجیب، به چشمانم خیره شد.
- عاصم! من که می گم فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن.
صدای اعتراض عاصم بلند شد:
- یان خفه شو!
گرمای عجیبی در سرم شعله کشید. دلم می خواست یک سیلی به صورت این آلمانی قدبلند بزنم. نفس هایم تند و بی نظم شدند. با صدایی خفه به سمتش هجوم بردم. یقه ی کتش را گرفتم و به سمت سالن کشیدم.
- گورت رو از خونه ی من گم کن! عوضی!
لبخندش، پنجه می کشید بر صورتم. وسط سالن ایستاد و دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
-آروم! آروم! مؤدب باش دختر ایرونی.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄