بالا رفتن سن
معایب و مزایایی داره.
کلمات روزنامه
رو از نزدیک نمیبینی؛
ولی احمقها رو
از دور تشخیص می دی!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🔸 تنها ۲۲ کشور در جهان هستند که در طول تاریخ مورد تهاجم انگلیس قرار نگرفته اند!
👔 وحشی های کراواتی
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 #درياچه_ی_زيبای_اُوان
/ استان قزوین
🔹 ۷ هکتار مساحت
🔹 ۱۸۰۰ متر ارتفاع از سطح دريا
کارشناسان معتقدند حدود ۵۰۰ سال پیش، این دریاچه بر اثر لغزش زمین ایجاد شده است.
این دریاچه ی زیبا و بی نظیر از هیچ رودی تغذیه نمی کند و آب آن از چشمه هایی که از کف دریاچه می جوشند و نیز بارانی که می بارد تأمین می گردد.
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔸 نامبارک!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🔸 نرخ حرامزادگی در #اروپا
🔸 اگر پهلوی می ماند شاید ایران هم جایگاه بالایی در این جدول داشت. اما انقلاب اسلامی نگذاشت ایران این جایگاه بالا را کسب کند! ❗️
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
📰 روزنامه تهرانتایمز تصویر دیدار «علی کریمی» و رئیس جمهور آلمان را با این سرگفتار منتشر کرد:
«احمق و احمقتر»
#نیشخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🌳 جنگلهای هیرکانی
/ ارتفاعات مازندران
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
خوش به حال
عروسڪ آویزان به آینه ی ماشین.
همه ی پستی و بلندی جاده ی زندگیش را
فقط میرقصد!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 معجزه ای که هر روز رخ می دهد!
🎤 «حجت الاسلام علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۳: ... یان! انگار تو نمی فهمی دارم چی می گم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۴ :
چه قدر از این نسبت تنفر داشتم. فریاد زدم:
- من ایرونی نیستم.
با ابرویی بالارفته و متعجب به عاصم نگاه کرد.
- اااااِه! تو که گفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی!
عاصم دستپاچه و عصبی لیوان را روی میز عسلی گذاشت و به طرف یان آمد.
- ببند دهنت رو. بیا بریم بیرون.
و او را به طرف در هُل داد. دوست داشتم با دو دستم گلوی عاصم را فشار دهم. عاصم با ضرباتی محکم به کتف یان، او را به سمت در برد. یان لبخند به لب، حین خروج ایستاد.
- سارا! اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه، ببرش ایران، این کارتمه. هر کمکی از دستم بر بیاد انجام می دم.
و کارت را روی مبل انداخت. عاصم او را از خانه بیرون کرد. در را بست و به سمتم آمد. سرش پایین بود و چهره اش برافروخته. صدایش ضعیف و خجالت زده به گوشم رسید.
- سارا. من عذر...
جنون داشتم. آن قدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح می شنیدم.
- بیرون!
دیگر نمی خواستم ببینمش. کلافه دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. گنگ و گیج به سمت حمام رفتم. شیر آب سرد را باز کردم و با لباس هایم زیر دوش ایستادم. دو دستم را به دیوار گذاشتم و عمیق نفس کشیدم. آن قدر آتش در جانم زبانه می کشید که سرما را حس نمی کردم. شیر آب را بستم و بیرون آمدم. سر گردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکس من و دانیال، چیزی زیر لب می خواند. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما او یک انسان بود یا نه!؟
یان چه می گفت؟ من از ایران می ترسیدم، ترسی آمیخته با نفرت.
ایران کجای نقشه ی زندگی ام قرار داشت؟ دلم به حال این زن هم می سوخت. زنی که تک فرزند والدینش بود و از ترس ناپدید شدن من و دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مراسم ترحیم پدر و مادرش شرکت کند. یان راست می گفت، باید در حد یک انسان برایش دل می سوزاندم. خیره شدم به چشمان خاموشش و پرسیدم:
- دوست داری بری ایران؟
صورتش خیس اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دل بستگی داشت؟ پریشان و گیج، با همان لباس های خیس، از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک. نسیم بهاری در نمناکی لباس هایم می پیچید و خنده های چند جوان مست، تمرکزم را بهم می زد. جمع شده در خود، خیابان ها را وجب کردم. چراغ های یک باشگاه برایم چشمک زد. وارد شدم؛ شکسته و تنها. روی اولین صندلی گرد و پایه بلند، جلوی پیشخوان نشستم. ترکیبی از نورهای قهوه ای و قرمز، چشمانم را زد. همیشه عطر سیگار به مشامم خوش می آمد، اما این بار نه. از مرد پیشخدمت تقاضای مشروب کردم. شاید آرامش به روحم می داد. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم. خوردم. جز سر درد و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد. تهوع و درد به معده ام لگد زد. دومین پیک را به جام ریختم که دستی مردانه مانعم شد.
- شنیده بودم مسلمون ها از این چیزها نمی خورن. عاصم هیچ وقت نمی خوره.
سر چرخاندم. یان بود. نگاه بی تفاوتم را، به چشمان آبی اش دوختم.
- من مسلمون نیستم.
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد.
- اگه قصد کتک کاری نداری بشینم!
در سکوت، به درد معده ام ناسزا می گفتم. صندلی گرد کناری را کشید و بر آن نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش، با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد. جام را از مقابلم برداشت.
من زیاد با این چیزا موافق نیستم. بیش تر از آرامش، مشکلاتت رو زیاد می کنه، دختر ایرونی!
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم آزاردهنده، سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آن جا آرامم می کرد اما شلوغی اش بد بود. یان بی توجه به اطراف. با انگشتان اشاره اش لبه ی جام را به بازی گرفت.
- بعد از این که عاصم از خونه ت اومد بیرون. تنها کاری که نکرد. کتک زدنم بود. اوف! فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت وگرنه با اون چشمای قرمز عاصم، زنده موندنم یه جور معجزه محسوب می شه.
او هم از خدا حرف می زد. این خدا انگار خیال بی خیالی نداشت. صدایش توی گوشم پیچید:
- می دونستی عاصم هم روانشناسی خونده؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناس ها نیست. مخصوصاً اخلاق افتضاحش.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿
فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی
ای دوست! به داد دل من دیر رسیدی
از یاد بِبَر قصهی ما را هم از امروز
دربارهی ما هرچه شنیدی نشنیدی
آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم!
انگار نفهمیدی و انگار ندیدی
ای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم
ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدی
گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود؟!
خوش باش که یک چند در این راه دویدی
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خودم پرسیدم:
تا آخر عمرت می خوای بری بشینی تو پارک؟!
🌱 آن گاه هدایت شدم...
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔥 موکب حضرت زهرا را به آتش میکشند تا نشان بدهند معترضان به ظلم علیه زنان هستند!❗️
به همین اندازه بی شرم! ❗️
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتیم:
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد...
اما حکم جهاد، مدت هاست صادر شده است.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 می توانیم مدافع حرم شویم،
حتی در خانه ی خود!
🌷 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
📖
«الرُّكُونُ إِلَى الدُّنْيَا مَعَ مَا تُعَايِنُ مِنْهَا جَهْل.ٌ»
«تلاش برای آرامش يافتن با دنیا، در حالى كه ناپايدارى آن مشاهده مى گردد، از نادانى است.»
[حکمت۳۸۴]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
پاییز همون فصلی بود که بهم یاد داد
باید دنبال ریشه ها باشی
نه شکوفه ها.
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 راز موضع گیری های عجیب و غریب افراد مشهور چیست؟
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۴ : چه قدر از این نسبت تنفر داشتم. فریاد زدم: -
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۵ :
... ولی از نظر من، عاصم روانشناسی بزرگ به حساب می آمد، که این چنین خام و رام، مرا به دنبال خود کشاند. کمی سر بلند کردم و به ساعت مچی اش چشم دوختم. به سمتم چرخید.
- نمی دونم چی به عاصم گفتی که اون طوری رم کرد. اما وقتی که رفت، من همون جا تو ماشینم منتظر موندم. مطمئن بودم که از خونه می زنی بیرون.
بعد کش و قوسی به صورتش داد.
- ولی خب! انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الآن دارم از حال می رم.
صاف نشست و ادامه داد:
- مشخص نیست؟
این دیوانه چه می گفت؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند. وقتی با بی تفاوتی ام مواجه شد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و با لحنی مسخره ادامه داد:
- ظاهراً فعلاً از غذا خوردن خبری نیست. ... خب می دونی...
به نظر من گاهی بعضی از آدم ها، بیش تر از آرامش و حرفای روانشناسانه، به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشم رو کردم. انگار کمی هم موفق بودم.
شروع کرد به حرف زدن؛ از مادر، از حال وخیمش، از سکوتی که امکان ماندگاری داشت، از کمکی که باید می کردم، از...
فقط گوش دادم. تمام عمر، نقش شنونده داشتم، مهربانی به لحنش پاشید.
- می دونم از ایران و مسلمون ها متنفری. عاصم خیلی چیزا از تو برام گفته. اما فراموش نکن که عاصم هم یه مسلمونه و تا جایی که می شد کمکت کرده. شاید ایران هم مثل عاصمِ مسلمون، زیاد هم بد نباشه.
کمک های عاصم برای علاقه ی احمقانه اش بود نه از سر انسان دوستی. مسلمان ها نفرت انگیزند. اعتماد به عاصم، حماقتم را به رخ کشید، اعتماد به ایران لابد تمام زندگی ام را به گنداب می کشاند؟
چانه اش را خاراند.
- اگه عاصم بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت می کنم، احتمالاً من رو می کشه.
پچ پچش را شنیدم. «پسره ی احمق!»
عاصم چه قدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش می دانست. یان با انگشتانش روی میز ضرب گرفت.
- اصلاً شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرش رو می کنی. اما خب، به یه بار امتحانش می ارزه. حداقل فقط به خاطر اون زن که اسمش مادره. ... تو چرا خودت رو ایرانی نمی دونی؟
صدایم کش آمد.
- من نه ایرانی ام، نه مسلمون! فقط سارام.
- اوه! با این که قابل قبول نیست باشه. فقط سارا!
خیلی دوست دارم نظرت رو در مورد اون عاصم دیوونه بدونم، که روی ابرها راه می ره، نمونه ای بارز از یه عشق شرقی.
حرف هایش وجودم را به سخره می گرفت. از صندلی ام فاصله گرفتم و ایستادم.
- اونم یه عوضیه! مثل پدرم، مثل برادرم و همه ی مردهای دیگه.
ابرویی بالا انداخت.
- اوه! متشکرم دختر ایرونی. فکر می کردم مشکل تو با مسلمون هاست. اما بیش تر یه فمنیستی.
بازویم را گرفت تا تعادلم را از دست ندهم.
- آخه فمنیست هم نیستی. اگه بودی که حال و روز مادرت اون طور نمی شد. واقعاً تو چه کاره ای؟
قدم هایم سست و لرزان به زمین کشیده می شد.
- من فقط سارام... سارااااا.
ندایی از درون مرا به سمت ایران هُل می داد. مادر حق زندگی داشت. او تمام عمرش صرف حفاظت از من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.
امـا...
اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود. کاش هرگز به دنیا نمی آمدم. به قول یان، شاید به یک بار امتحانش می ارزید. کم ترین سودش، ندیدن عاصم بود. یان، سنگینی ام را به دوش کشید.
- بهتره ببرمت خونه. اگه این جا رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم. چون احتمالاً اون عاصم دیوونه، دو تا پام رو خُرد می کنه.
حرف های یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران در ذهنم تکرار می شد و مرا سرگردان تر از همیشه می کرد. یان آن شب در مستی و گیجی، مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم، مانعم شد.
سارا! اجازه بده بازم به مادرت سر بزنم.
چشمانم را به او دوختم. آدم بدی به نظر نمی رسید.
عاصم کلید داره.
خنده بر لب هایش نشست.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
بنده ی پیر خراباتم که لطفش دائم است/
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
«حافظ»
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑
🔺با ستمگر باید این گونه برخورد کرد!
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🔹🔹💠🔹🔹
🔹 اگر برای به دست آوردن پول مجبوری دروغ بگویی و فریبکاری کنی، تهی دست بمان!
🔹 اگر برای به دست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش!
🔹 اگر برای آن که مشهور شوی، مجبور می شوی خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن!
💠 بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند،
با تملّق و چاپلوسی جایگاه ها را به دست آورند
و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش!
زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای
👈 و آن شرافت است.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 دنیام فاطمه...
@sad_dar_sad_ziba
◾️◾️◾️◾️◾️
📖
«فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهيِنَةُ! أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ، وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ إلَى أَنْ يَخْتَارَ اللّهُ لِي دَارَکَ الَّتي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ»
«امانتى را که به من سپرده بودى هم اکنون باز پس داده شد و گروگانى که نزد من بود گرفته شد. ولى اندوهم جاودانى است و شبهايم همراه بيدارى و بى قرارى. تا آن زمان که خداوند منزلگاهى را که تو در آن اقامت گزيده اى برايم برگزيند.»
[خطبه ی ٢٠٢]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
31.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حجابی که اسلام برایمان به ارمغان آورد
🎤 «حجت الاسلام قنبری»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌱 هر بار که صبوری میکنی
یک پله به خدا نزدیکتر میشوی.
چرا که فرمود: «واللّٰهُ یُحِبُ الصّابِرین»
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
صبوری و پایداری،
تکرار و پشتکار،
در راه درست،
راز پیروزی است.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔹 مُبلّغ وهابی که شیعه شد...
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🤡 دلقک نباشیم!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─