eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
551 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 نامبارک! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🔸 نرخ حرامزادگی در 🔸 اگر پهلوی می ماند شاید ایران هم جایگاه بالایی در این جدول داشت. اما انقلاب اسلامی نگذاشت ایران این جایگاه بالا را کسب کند! ❗️ ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
📰 روزنامه تهران‌تایمز تصویر دیدار «علی کریمی» و رئیس جمهور آلمان را با این سرگفتار منتشر کرد: «احمق و احمق‌تر» ☺ 😔😔 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌳 جنگل‌های هیرکانی / ارتفاعات مازندران /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
خوش به حال عروسڪ آویزان به آینه ی ماشین. همه ی پستی و بلندی جاده ی زندگیش را فقط می‌رقصد! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 معجزه ای که هر روز رخ می دهد! 🎤 «حجت الاسلام علی رضا پناهیان» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۳: ... یان! انگار تو نمی فهمی دارم چی می گم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۴ : چه قدر از این نسبت تنفر داشتم. فریاد زدم: - من ایرونی نیستم. با ابرویی بالارفته و متعجب به عاصم نگاه کرد. - اااااِه! تو که گفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی! عاصم دستپاچه و عصبی لیوان را روی میز عسلی گذاشت و به طرف یان آمد. - ببند دهنت رو. بیا بریم بیرون. و او را به طرف در هُل داد. دوست داشتم با دو دستم گلوی عاصم را فشار دهم. عاصم با ضرباتی محکم به کتف یان، او را به سمت در برد. یان لبخند به لب، حین خروج ایستاد. - سارا! اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه، ببرش ایران، این کارتمه. هر کمکی از دستم بر بیاد انجام می دم. و کارت را روی مبل انداخت. عاصم او را از خانه بیرون کرد. در را بست و به سمتم آمد. سرش پایین بود و چهره اش برافروخته. صدایش ضعیف و خجالت زده به گوشم رسید. - سارا. من عذر... جنون داشتم. آن قدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح می شنیدم. - بیرون! دیگر نمی خواستم ببینمش. کلافه دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. گنگ و گیج به سمت حمام رفتم. شیر آب سرد را باز کردم و با لباس هایم زیر دوش ایستادم. دو دستم را به دیوار گذاشتم و عمیق نفس کشیدم. آن قدر آتش در جانم زبانه می کشید که سرما را حس نمی کردم. شیر آب را بستم و بیرون آمدم. سر گردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکس من و دانیال، چیزی زیر لب می خواند. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما او یک انسان بود یا نه!؟ یان چه می گفت؟ من از ایران می ترسیدم، ترسی آمیخته با نفرت. ایران کجای نقشه ی زندگی ام قرار داشت؟ دلم به حال این زن هم می سوخت. زنی که تک فرزند والدینش بود و از ترس ناپدید شدن من و دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مراسم ترحیم پدر و مادرش شرکت کند. یان راست می گفت، باید در حد یک انسان برایش دل می سوزاندم. خیره شدم به چشمان خاموشش و پرسیدم: - دوست داری بری ایران؟ صورتش خیس اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دل بستگی داشت؟ پریشان و گیج، با همان لباس های خیس، از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک. نسیم بهاری در نمناکی لباس هایم می پیچید و خنده های چند جوان مست، تمرکزم را بهم می زد. جمع شده در خود، خیابان ها را وجب کردم. چراغ های یک باشگاه برایم چشمک زد. وارد شدم؛ شکسته و تنها. روی اولین صندلی گرد و پایه بلند، جلوی پیشخوان نشستم. ترکیبی از نورهای قهوه ای و قرمز، چشمانم را زد. همیشه عطر سیگار به مشامم خوش می آمد، اما این بار نه. از مرد پیشخدمت تقاضای مشروب کردم. شاید آرامش به روحم می داد. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم. خوردم. جز سر درد و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد. تهوع و درد به معده ام لگد زد. دومین پیک را به جام ریختم که دستی مردانه مانعم شد. - شنیده بودم مسلمون ها از این چیزها نمی خورن. عاصم هیچ وقت نمی خوره. سر چرخاندم. یان بود. نگاه بی تفاوتم را، به چشمان آبی اش دوختم. - من مسلمون نیستم. ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد. - اگه قصد کتک کاری نداری بشینم! در سکوت، به درد معده ام ناسزا می گفتم. صندلی گرد کناری را کشید و بر آن نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش، با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد. جام را از مقابلم برداشت. من زیاد با این چیزا موافق نیستم. بیش تر از آرامش، مشکلاتت رو زیاد می کنه، دختر ایرونی! حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم آزاردهنده، سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آن جا آرامم می کرد اما شلوغی اش بد بود. یان بی توجه به اطراف. با انگشتان اشاره اش لبه ی جام را به بازی گرفت. - بعد از این که عاصم از خونه ت اومد بیرون. تنها کاری که نکرد. کتک زدنم بود. اوف! فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت وگرنه با اون چشمای قرمز عاصم، زنده موندنم یه جور معجزه محسوب می شه. او هم از خدا حرف می زد. این خدا انگار خیال بی خیالی نداشت. صدایش توی گوشم پیچید: - می دونستی عاصم هم روانشناسی خونده؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناس ها نیست. مخصوصاً اخلاق افتضاحش. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿 فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی ای دوست! به داد دل من دیر رسیدی از یاد بِبَر قصه‌‌ی ما را هم از امروز درباره‌ی ما هرچه شنیدی نشنیدی آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم! انگار نفهمیدی و انگار ندیدی ای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدی گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود؟! خوش باش که یک چند در این راه دویدی «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خودم پرسیدم: تا آخر عمرت می خوای بری بشینی تو پارک؟! 🌱 آن گاه هدایت شدم... 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔥 موکب حضرت زهرا را به آتش می‌کشند تا نشان بدهند معترضان به ظلم علیه زنان هستند!❗️ به همین اندازه بی شرم! ❗️ 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتیم: وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد... اما حکم جهاد، مدت هاست صادر شده است. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 می توانیم مدافع حرم شویم، حتی در خانه ی خود! 🌷 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
📖 «الرُّكُونُ إِلَى الدُّنْيَا مَعَ مَا تُعَايِنُ مِنْهَا جَهْل.ٌ» «تلاش برای آرامش يافتن با دنیا، در حالى كه ناپايدارى آن مشاهده مى گردد، از نادانى است.» [حکمت۳۸۴] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
پاییز همون فصلی بود که بهم یاد داد باید دنبال ریشه ها باشی نه شکوفه ها. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 راز موضع گیری های عجیب و غریب افراد مشهور چیست؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۴ : چه قدر از این نسبت تنفر داشتم. فریاد زدم: -
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۵ : ... ولی از نظر من، عاصم روانشناسی بزرگ به حساب می آمد، که این چنین خام و رام، مرا به دنبال خود کشاند. کمی سر بلند کردم و به ساعت مچی اش چشم دوختم. به سمتم چرخید. - نمی دونم چی به عاصم گفتی که اون طوری رم کرد. اما وقتی که رفت، من همون جا تو ماشینم منتظر موندم. مطمئن بودم که از خونه می زنی بیرون. بعد کش و قوسی به صورتش داد. - ولی خب! انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الآن دارم از حال می رم. صاف نشست و ادامه داد: - مشخص نیست؟ این دیوانه چه می گفت؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند. وقتی با بی تفاوتی ام مواجه شد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و با لحنی مسخره ادامه داد: - ظاهراً فعلاً از غذا خوردن خبری نیست. ... خب می دونی... به نظر من گاهی بعضی از آدم ها، بیش تر از آرامش و حرفای روانشناسانه، به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشم رو کردم. انگار کمی هم موفق بودم. شروع کرد به حرف زدن؛ از مادر، از حال وخیمش، از سکوتی که امکان ماندگاری داشت، از کمکی که باید می کردم، از... فقط گوش دادم. تمام عمر، نقش شنونده داشتم، مهربانی به لحنش پاشید. - می دونم از ایران و مسلمون ها متنفری. عاصم خیلی چیزا از تو برام گفته. اما فراموش نکن که عاصم هم یه مسلمونه و تا جایی که می شد کمکت کرده. شاید ایران هم مثل عاصمِ مسلمون، زیاد هم بد نباشه. کمک های عاصم برای علاقه ی احمقانه اش بود نه از سر انسان دوستی. مسلمان ها نفرت انگیزند. اعتماد به عاصم، حماقتم را به رخ کشید، اعتماد به ایران لابد تمام زندگی ام را به گنداب می کشاند؟ چانه اش را خاراند. - اگه عاصم بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت می کنم، احتمالاً من رو می کشه. پچ پچش را شنیدم. «پسره ی احمق!» عاصم چه قدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش می دانست. یان با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. - اصلاً شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرش رو می کنی. اما خب، به یه بار امتحانش می ارزه. حداقل فقط به خاطر اون زن که اسمش مادره. ... تو چرا خودت رو ایرانی نمی دونی؟ صدایم کش آمد. - من نه ایرانی ام، نه مسلمون! فقط سارام. - اوه! با این که قابل قبول نیست باشه. فقط سارا! خیلی دوست دارم نظرت رو در مورد اون عاصم دیوونه بدونم، که روی ابرها راه می ره، نمونه ای بارز از یه عشق شرقی. حرف هایش وجودم را به سخره می گرفت. از صندلی ام فاصله گرفتم و ایستادم. - اونم یه عوضیه! مثل پدرم، مثل برادرم و همه ی مردهای دیگه. ابرویی بالا انداخت. - اوه! متشکرم دختر ایرونی. فکر می کردم مشکل تو با مسلمون هاست. اما بیش تر یه فمنیستی. بازویم را گرفت تا تعادلم را از دست ندهم. - آخه فمنیست هم نیستی. اگه بودی که حال و روز مادرت اون طور نمی شد. واقعاً تو چه کاره ای؟ قدم هایم سست و لرزان به زمین کشیده می شد. - من فقط سارام... سارااااا. ندایی از درون مرا به سمت ایران هُل می داد. مادر حق زندگی داشت. او تمام عمرش صرف حفاظت از من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد. امـا... اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود. کاش هرگز به دنیا نمی آمدم. به قول یان، شاید به یک بار امتحانش می ارزید. کم ترین سودش، ندیدن عاصم بود. یان، سنگینی ام را به دوش کشید. - بهتره ببرمت خونه. اگه این جا رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم. چون احتمالاً اون عاصم دیوونه، دو تا پام رو خُرد می کنه. حرف های یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران در ذهنم تکرار می شد و مرا سرگردان تر از همیشه می کرد. یان آن شب در مستی و گیجی، مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم، مانعم شد. سارا! اجازه بده بازم به مادرت سر بزنم. چشمانم را به او دوختم. آدم بدی به نظر نمی رسید. عاصم کلید داره. خنده بر لب هایش نشست. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
بنده ی پیر خراباتم که لطفش دائم است/ ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست «حافظ» @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑 🔺با ستمگر باید این گونه برخورد کرد! 🔑 /راه این جاست 👉 ……………………………………… 🌾 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🔹🔹💠🔹🔹 🔹 اگر برای به دست آوردن پول مجبوری دروغ بگویی و فریبکاری کنی، تهی دست بمان! 🔹 اگر برای به دست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش! 🔹 اگر برای آن که مشهور شوی، مجبور می شوی خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن! 💠 بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند، با تملّق و چاپلوسی جایگاه ها را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش! زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای 👈 و آن شرافت است. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
📖 «فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهيِنَةُ! أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ، وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ إلَى أَنْ يَخْتَارَ اللّهُ لِي دَارَکَ الَّتي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ» «امانتى را که به من سپرده بودى هم اکنون باز پس داده شد و گروگانى که نزد من بود گرفته شد. ولى اندوهم جاودانى است و شبهايم همراه بيدارى و بى قرارى. تا آن زمان که خداوند منزلگاهى را که تو در آن اقامت گزيده اى برايم برگزيند.» [خطبه ی ٢٠٢] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
31.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حجابی که اسلام برایمان به ارمغان آورد 🎤 «حجت الاسلام قنبری» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌱 هر بار که صبوری می‌کنی یک پله به خدا نزدیکتر می‌شوی. چرا که فرمود: «واللّٰهُ یُحِبُ الصّابِرین» @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
صبوری و پایداری، تکرار و پشتکار، در راه درست، راز پیروزی است. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🔹 مُبلّغ وهابی که شیعه شد... 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🤡 دلقک نباشیم! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 برای پاریس و زیر برج ایفل رقصیدن! 🇫🇷 ادامه ی اعتراضات خیابانی در فرانسه ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
آبشار آب سفید / الیگودرز / لرستان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۵ : ... ولی از نظر من، عاصم روانشناسی بزرگ به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۶ : در مورد حرفام فکر کن. یه سفر تفریحی نمی تونه زیاد بد باشه. آن شب تا خود صبح، از درد معده و تهوع به خود پیچیدم. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمی توانست بد باشد. هر چند که ایران برایم مطابق با جهنمی بود پر از مسلمان؛ و این رضایت به رفتن را غیر قابل هضم می کرد. بعد از آن شب، یان یک روز در میان به مادر سر می زد و هر بار دور از چشم عاصم، خواص سفر به ایران را برایم می شمرد. عاصم هم شبیه به او، قدمی عقب نمی گذاشت. هر روز، غذا می آورد و خانه را مرتب می کرد و من درکش نمی کردم! مگر می شود این قدر خوبی؟ در تمام آن روزها، همه ی عزمم شده بود ندیدن عاصم و این را خوب می دانست. گاهی قبل از آمدنش، از خانه بیرون می زدم و گاهی حکم حبس به خود می دادم و در اتاقم را قفل می کردم. او هر بار بعد از اتمام کارها در اوج صبوری، چند ضربه به میله های زندان خود ساخته ام می زد که غذا گرم است، همه جا مرتب است، خودش عزم رفتن دارد و من می توانم آزاد شوم از قفس اتاق. توصیه های یان برای سفر به ایران روز به روز درگیرترم می کرد. او در هر جلسه ی ملاقاتش از عدم بهبود مادر می گفت و این که شاید دیگر، هیچ وقت زمان حال را زندگی نکند. 🔸 فصل بهار به همین روال گذشت و تابستان هم تا کمر خم شد. حالا دیگر ندیدن و بودن عاصم و حضور یان، برایم حکم عادت را داشت. عاصمی که نمی دیدمش اما حضورش را در خانه حس می کردم و یانی که هیچ چیزش شبیه روانشناس ها نبود. نه خاطرات پر پیاز داغش، نه خنده های بی خیالش، نه چشمان آبی رنگش وقتی که به دستپخت های گرم عاصم می افتاد و آب دهانش را با صدا قورت می داد. چرا با این همه غذایی که می خورد چاق نمی شد؟ دانیالی دیگر وجود نداشت، اما حمایت های عاصم و دیوانگی های یان، دلم را گرم می کرد به چند نفس اضافه برای زنده ماندن. ولی مادر و راه درمانش، همان چند نفس را هم به شماره می انداخت. تابستان هم چمدان سفر بست که پیاده روی یان روی ذهن مخدوشم جواب داد و من عزم یک تصمیم قطعی، برای حفظ مادر نمودم. نمی دانم چند روز تا خزیدن خزان به شهر بود، که به رودخانه ی همیشه محبوبم پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال، در حافظه ی شنوای موج هایش داشت. نمی توانستم قاطعانه تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را قلم کرده بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. باز هم جیغ مرغان دریایی و خرناس قایق های خسته. باز هم خنکای فشردن میله ها در کف دست و عطر دریایی رودخانه! دانیال! ریه هایم به عمق یک چاه، نفس گرفتند و من حسرت نبودن برادر را آه کشیدم. فکری بچگانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هرگاه سر دو راهی گیر می افتادیم و نمی دانستیم چه کنیم، هر یک در گوشه ای می ایستادیم. دستانمان را به عرض شانه می گشودیم و با چشمان بسته آرام آرام انگشتان اشاره را به هم نزدیک می کردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت هایمان به هم می خورد، شکمان باید عملی می شد. این بار هم امتحان کردم. اما تنها، بدون دانیال. به یاد روزهای بودنش. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام یکدیگر را بوسیدند... باید می رفتم! به ایران، کشور وحشت و کشتار! نفسی از عطر رودخانه گرفتم و راهی خانه شدم. حوالی غروب بود و روشنایی چراغ های شهر، یکی یکی به عابران سلام می دادند. بعد از ساعت ها پیاده روی، خود را مقابل خانه یافتم. ماشین مشکی یان، کنار پیاده رو بود؛ یعنی او طبق برنامه ی همیشگی مهمان ناخوانده ی سرای تاریک ماست. خسته وارد خانه شدم. گرما و روشنایی، روی صورتم ریخت هنوز در را نبسته بودم که دو صدای آشنا، در گوشم موج زد یان و عاصم. حضور هم زمان آن دو در خانه کمی عجیب بود. صدایشان که سعی در حفظ امواجش داشتند از آشپزخانه می آمد. دلیل این گفت و گوی نه چندان دوستانه شان، چه می توانست باشد؟ آرام در را بستم و با قدم های پاورچین به سمت آشپزخانه رفتم. جرو بحثشان حس کنجکاوی ام را قلقلک داد. - یان! تو حق نداشتی همچین غلطی کنی. قرار ما این نبود. صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت. - من با تو قرار نداشتم. ما اومدیم این جا تا به این مادر و دختر کمک کنیم. نه این که مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم. صدای نفس های تند و عصبی عاصم را می‌شنیدم. ـــ یان! می شه خفه شی؟ لبخند گوشه ی لب یان را با چشمان بسته هم می‌توانستم تصور کنم. - عذر می خوام، نمی شه. الآن که دارم فکر می کنم می بینم اون سارای بیچاره در مورد تو درست فکر می کرد. حق داشت که می گفت اگر کمکی بهش کردی، فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ت بوده. صدای شکستن چیزی بلند شد، و من قدم های بی صدایم را تند کردم. باید می فهمیدم آن جا چه می گذرد. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄