«در شـهـر اگــر هـنـوز ایـمـانی هست
در کـالـبـد خـستهی مـا جانی هست
چـون معتقـدیم منتقم در راه است
ویرانی و غم را سروسامانی هست»
«محمدجواد منوچهری»
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
آنچه ويرانمان مى كند روزگار نيست؛
حوصله ی كوچک ، براى آرزوهاى بزرگ ماست!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 اگر می خواهی دوست ما باشی...
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛴ این غول فلزی را جوانان ما ساختند!
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
خوشبختی خود به خود به وجود نمی آید.
رسیدن به خوشبختی فرآیندی پویاست که نیازمند تلاش است.
افکار نادرست را کنار بگذارید!
بر دلهره ها غلبه کنید!
علاقه ها را شناسایی کنید!
دوستدار حق و صلح و دوستی باشید!
فراموش نکنید انسانها خود به خود خوشبخت نمی شوند؛
تلاش کنید
تلاش کنید
و باز هم تلاش کنید!
@sad_dar_sad_ziba
🪴
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۵: باید تصمیم می گرفتم. پای دانیال، وسط میدان ق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۶:
با اکراه و مکث، استکان را از دستش گرفتم. لبخند مردانه اش عمیق تر شد. با چشمانی بسته و نفسی حبس، جرعه ای نوشیدم. مزمزه اش کردم. طعمش خوب به کامم آمد و لبانم را به تبسم واداشت. یعنی خدای مسلمانان به همین شیرینی بود؟ شک داشتم. حسام از اتاق رفت. واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا می داد.
نیمه های شب، سوفی تماس گرفت و با عجله نقشه ی فرار را برایم توضیح داد، ترسیدم .
- مادرم چی؟ اون چی می شه؟
سوفی با لحنی نه چندان دوستانه گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام نجات می دهد. اما حسامی که من می شناختم، چنگال داشت؟ نقشه ی فرار برای روز بعد کشیده شده بود، تمام و کمال. درست در زمانی که برای معاینه نزد پزشک می رفتم! ولی سوفی این همه اطلاعات دقیق را از کجا آورده بود؟ باز هم حسی، گوشم را می پیچاند که حسام نمی تواند بد باشد. اما شوقی که صدای خنده های دانیال را در قلبم زمزمه می کرد، وعده ی راستگویی سوفی را می داد. کدام یک درست می گفتند؟ آرامش حسام یا حرف های سوفی؟
صبح با صدای خنده های بلند حسام که از سالن می آمد، بیدار شدم. چشم به پنجره دوختم، امروز هم هوا، هوای باران داشت، کاش دیشب خورشید می مرد تا عمرم بی فردا می ماند. حالم بدتر از هر روز دیگر، عقده خالی می کرد برای نابودی ام. می ترسیدم و دلیلش را نمی دانستم. شاید از اتفاقی که ممکن بود برای دشمن نجیب بیفتد. سرمای اضطراب در استخوان هایم وزید. بی رمق کلاه روی سرم کشیدم و گم شده در پولیور دانیال کشان کشان از اتاق خارج شدم. حسام لیوان به دست کنار در آشپزخانه ایستاده بود و با پروین حرف می زد، می خندید و سر به سرش می گذاشت، یعنی تمام این ها از هنر بازیگری اش سرچشمه می گرفت؟ چه قدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد و مزه اش زیر زبانم تجدید شد. با تنی کوفته از کنارش رد شدم. سر به زیر و متبسم سلام کرد. باز هم رایحه ی دوست داشتنی دانیال از لباس حسام. در مشامم دوید. نمی دانم چه در ظاهرم موج می زد که با لحنی نگران جویای حالم شد. بی توجه به سؤالش، روی یکی از مبل ها چمباتمه زدم. چشمم به مادر افتاد، روی صندلی چوبی کنار پنجره نشسته بود و تسبیح گردان به بیرون نگاه می کرد. گذشته چه داشت که مادر دست از سرش بر نمی داشت، پروین، سریع از آشپزخانه بیرون آمد شروع کرد به شکایت از غذا نخوردن و ضعف من به حسام. زن های ایرانی، همه شان شبیه به هم بودند. غر زدن های یکنواخت پروین و سنگینی نگاه حسام، روی دستگاه عصبی ام قدم می زد.
- از اون صبحونه ی دیروزی می خوام.
لبخندی روی لب های حسام نشست که سعی کرد با انگشتانش، آن را مخفی کند.
- با چای شیرین یا قهوه؟
قصد داشت سر به سرم بگذارد. حرفش را کور کردم.
- اگه نیست، می رم اتاقم.
از جایم برخاستم که متبسم دستانش را بالا برد.
- باشه، باشه. حاج خانم! بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند، واسه سارا خانم حاضر کنین.
با جمله ای زیر لب، که به سختی شنیدمش، حرفش را ادامه داد:
- ...و یه استکان چای با طعم خدا!
پروین گیج و گنگ، نگاه کرد.
- آخه این چه زبونیه که شما دو تا باهاش حرف می زنین، خب مثل آدمیزاد فارسی بگین منم بفهمم. انگار دارن دل و روده شون رو بالا می آرن. حسام جان! بهت بگم، از فردا باید به این دختره فارسی حرف زدن یاد بدی. به خدا دلم پوسید تو این خونه از بی هم زبونی!
غر زدن های بی آلایش پروین، خنده به لب های جفتمان آورد. چند دقیقه گذشت و حسام سینی به دست رو به رویم ایستاد. آن را روی میز مقابلم گذاشت. درست مثل روز قبل، لقمه های دست سازش را، یک شکل و مرتب کنار هم قرار داد و چای را شیرین کرد.
- یا علی! بفرمایید!
علی؟ این نام را زیاد از دهان مادر شنیده ام. خوردم. تمام لقمه ها را با آخرین قطره ی چای شیرین شده به دست مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برای ثبت نامش داشت. صدای نرم و مهربانش بلند شد.
- پروین خانم از این که چیزی نمی خوردین، خیلی ناراحتن. یه مقدار به خودتون توجه کنین. بدن شما خیلی ضعیفه.
به عجایب هفتگانه ی دنیا، باید گروگانگیر رئوف را هم اضافه کنند.
- خب دیگه کم کم باید آماده بشین بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین. ببخشین می پرسم؛ امروز خیلی رنگتون پریده، مشکلی پیش اومده؟ باز هم درد دارین؟
او چه می دانست که درد، همزاد زندگی ام بود. درد امروز، با همیشه فرق داشت و رنگش به نگرانی می زد. نگرانی از جنس روزهای بی قراری برای دانیال. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شال مشکی، روی صندلی عقب ماشین نشستم. هر وقت از خانه بیرون می آمدیم، تمام حواسش به من بود. باورم نمی شد که زندانی اش باشم. آن روز هم، در طول مسیر مثل همیشه سکوت کرد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هرچی از پیتزا و لازانیا تعریف کنن،
هیچی غذای ایرانی نمی شه!
😋
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ به یاد خنده هایش
به یاد بازی های کودکانه با دردانه هایش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشاد است/
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم، شاد است
«مولوی»
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🍀🌸🍀
📖 کی کتاب بخوانیم؟
هر گاه کودک تقاضای گوش دادن به کتابخوانی را داشت یا تا زمانی که کودک با حوصله به سخنان شما گوش میدهد، کتابخوانی را ادامه دهید. هیچگاه بیش از حد به مطالعه کتاب اصرار نکنید چون این امر نتیجه ی وارونه دارد و کودک را از کتاب، گریزان میسازد.
فراموش نکنید اگر خودتان ساعاتی از روز را به مطالعه نپردازید، توجه کودک را به مطالعه به سختی میتوانید جلب کنید. گاهی مطالعه در حضور کودک، تمایل وی را به آوردن کتابهایش و خواندن آنها بیشتر میکند. پیش از خواب، زمان مناسبی برای گوش کردن به کتابخوانی شماست.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏡 رنگ و بوی خانه های ایرانی
#خاطره_انگیز
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
👥 حق مردم
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨🏻⚕ یک پزشک واقعی
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
لبخـنـد بـه لب های شمـا حک بادا
غم های شما همیشه اندک بادا
این روز که سرشار ز لبخند خداست
بـر وسعت جانتان مـبارک بادا
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۶: با اکراه و مکث، استکان را از دستش گرفتم. لبخن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۷:
من خیره به تکان های پلاک آویزان از آینه و صدای عبور ماشین ها حوصله ام را به بازی می گرفتم تا سر نرود. جلوی همان ساختمان حدوداً ده طبقه و همیشگی ایستاد. خواستم پیاده شوم که صدایم زد:
- سارا خانم!
نگاهش کردم. نگاهش مانند همیشه پایین بود.
- من قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیفته. تا پای جونم سر قولم هستم.
نمی دانم چه چیز در صورت یخ زده ام دید که خواست آرامم کند. در دلم آشوب موج می زد. کاش برایم قرآن می خواند. روی یکی از صندلی های سفید مطب، با طراحی عجیب و جدیدش، به انتظار صدا زدن نامم توسط منشی، مردم را تماشا می کردم. تعدادی با گوشی هایشان ور می رفتند و بعضی از مجله های روی میز می خواندند. حسام تکیه زده به دیوار، تکان های عصبی پایم را تماشا می کرد. کف دو دستم که خیس از عرق سرد بود را روی پالتوم کشیدم. نگاهی به ساعت گرد و بزرگ روی دیوار انداختم. زمان زیادی تا اجرای نقشه نمانده بود. از فرط ترس، زمستان را در سر انگشتانم حس می کردم. ناگهان منشی غوطه ور در آرایش و پریشان گیسو اسمم را خواند. پاهایم می لرزید. حسام، نگران مقابلم ایستاد و با صدایی آرام گفت:
- سارا خانم! نوبت شماست. حالتون خوب نیست؟
خوب نبودم. می ترسیدم. برای جان دشمنم می ترسیدم. با قدم هایی سست و بی حال به سمت اتاق پزشک رفتم. حسام با احتیاط، پشت سرم گام بر می داشت. دو مرد، نزدیک اتاق پزشک، عصبی و بلند با یکدیگر بحث می کردند و این یعنی اولین هشدار برای اجرای نقشه. دستم را به سمت دستگیره بردم. پزشک مسن و همیشگی از اتاق بیرون آمد و سعی در آرام کردن فضا نمود. فایده ای نداشت. دو مرد دعوایشان بالا گرفت و به جان هم افتادند. حسام، دکتر، منشی و چند مرد دیگر، برای برگرداندن آرامش، انرژی هدر می دادند و من باید از این موقعیت سود می بردم برای اجرای ادامه ی نقشه. برای آخرین بار به متین ترین خانه خراب کن دنیا نگاه کردم. حواسش به مردها بود و قصد جدا کردن آن ها را داشت. آرام آرام چند گام به عقب برداشتم و از مطب خارج شدم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد که با کلاه نقاب دار، روی پله ها انتظارم را می کشید. به محض دیدنم، دستم را گرفت و دوید.
پله ها را با شتاب، یکی بعد از دیگری به پایین طی می کردم که فریاد حسام را شنیدم. سرم را به سمتش چرخاندم. هراسان، نامم را صدا می زد و پله ها را دوتا در میان به دنبالم می پیمود. ریه هایم تحمل این همه فشار را نداشت و پاهایم توان دویدن.
مرد، بی توجه به حال زار و خرابم، مرا با خود از پله ها پایین می برد. فریادهای حسام، گیجم می کرد که راه درستی می روم یا نه؟ به پیاده رو رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد می زد که عجله کنم. انگار نمی فهمید که فاصله ام با مرگ، چند نفس بیش تر نیست. دو زانو روی زمین افتادم. فریاد های حسام و تلاشش برای متوقف کردنم تمام نمی شد. یک ماشین، چند قدم آن طرف تر، کنار پیاده رو، ترمزی گوش خراش گرفت. در باز شد. صدایی زنانه و متشنج، شماتتمان کرد که تکان بخوریم. مرد، یقه ی پالتویم را گرفت و مرا به داخل ماشین هل داد. دستی زنانه مرا به داخل کشید و محکم در را بست. نفس هایم از ته چاه بالا می آمد. لاستیک های ماشین، جیغی سردادند و با سرعت از جا کنده شدند. به زن رو به رویم چشم دوختم. خودش بود، سوفی. اما این بار با روسری و پالتویی مشکی. به سرعت سر چرخاندم و از شیشه ی عقب، به پشت سرم نگاه کردم. حسام مانند باد از پیاده رو به خیابان پرید. انگار قصد تسلیم شدن نداشت. دنبال ماشین می دوید و صدایم می زد. ناگهان اتفاقی که نباید، افتاد. دستانم یخ کرد. ماشینی به حسام کوبید و او نقش زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم و محکم جلوی دهانم را گرفتم. سوفی بی خیال به عقب بر گشت. رایحه ی سرد خوشبو کننده اش، در سینه ام پیچید. حسام روی زمین افتاده بود و مردم به طرفش می دویدند. دو مرد از ماشین پیاده شدند و جسم بی جانش را بلند کردند. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی سر بهترین قاتل زندگی ام آمد. با چشمانی اشک آلود، بی حرکت ماندم. کاش می توانستم زار بزنم!
سوفی عینک دودی اش را کمی پایین آورد.
- خوبی؟
نه بدتر از این هم مگر می شود؟ ماشین با پیچ و تابی پرسرعت، از کوچه و خیابان های مختلف می گذشت و سوفی مدام به راننده یادآور می شد که کسی تعقیبمان نکند. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه ویلایی و بزرگ شدیم. سوفی دستم را کشید و از ماشین خارج کرد. سری به اطراف چرخاندم. حیاطی وسیع، با استخر و درختانی تنومند. سوفی چیزی به راننده گفت و از صندوق عقب ماشین دو چادر بیرون آورد. مرد به سرعت وارد خانه ی تجملی در انتهای حیاط شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعت رنگ های بی نظیری داره
🌳🍃🐠🍃🌲
نقاشی خدا در دریا
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
〰 حتما تعجب میکنید و حق هم دارید، ولی این خطوط موازی هستند، کافی است از بغل و همسطح با صفحه نمایش بهشون نگاه کنید چون شما دچار #خطای_دید شده اید!
وقتی به دیده هایمان هم نمی توانیم اعتماد کنیم، نسبت به شنیدهها و نقل قولهای رسانهای زودباور نباشیم.
🔹 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
اون روزها این پشتی ها برامون لذت خودروهای گران قیمت امروزی رو داشتند!
#خاطره_انگیز
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿
قشنگ ترین آدمهایی کـه میشناسیم کسانی هستند کـه شکست، رنج و مبارزه را شناخته و راه خود را از اعماق آن ها بازیافتهاند.
این افراد قدردان زندگیاند و نسبت بـه
آن حساسیت و درکی دارند کـه آن ها را از همدردی، مهربانی و نوعی توجه دوست داشتنی و عمیق سرشار می کند.
آدم های قشنگ زندگیتان را بشناسید؛ آن ها اتفاقی سر راه شما قرار نگرفته اند!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 باید امتحانمان را پس بدهیم!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
💥 تو روزگاری که با یه بطری چهار لیتری میشه یه هواپیما ساخت، مراقب باش رسانه ها و اطرافیان، چی به خوردت می دن!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۷: من خیره به تکان های پلاک آویزان از آینه و صدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۸:
سوفی مرا به سمت ماشین مشکی رنگی که کمی آن طرف تر بود هل داد و چادری سمتم پرت کرد:
- سرت کن!
مات مانده بودم، به پارچه ای سیاه در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. دلیل کارش را جویا شدم. در حین عوض کردن روسری اش با مقنعه و چادر جواب داد:
- کار از محکم کاری عیب نمی کنه. نباید پیدامون کنن.
من در کدام منطقه از سرنوشت ایستاده بودم که چادر، حکم محکم کاری برایم داشت؟ مرد راننده با دستگاهی عجیب از خانه بیرون دوید و در مقابلم ایستاد. سپس آرام، دستگاه را روی بدنم حرکت داد. دلیلش را نمی فهمیدم. ناگهان صدای بوق، بلند شد. سوفی با خشم نگاهم کرد.
- عجله کن! پالتو رو در بیار!
وقتی تعللم را دید، با فریاد آن را از تنم بیرون کشید.
- چته تو؟ اَه... لعنتی! توی یقه ش ردیاب گذاشتن. این جا امن نیست...
سریع خارج شین!
حالا در آن سرما یک مانتوی کوتاه به تن داشتم و می لرزیدم. سوفی با خشونت، چادر را سرم کرد و مرا روی صندلی جلوی ماشین هل داد. بعد از چند امر و نهی به مرد، پشت فرمان نشست و به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه! چادر، غریب ترین پوششی بود که می شناختم. جای خنده داشت، چون حالا رسیدنم به دانیال، بستگی داشت به مخفی شدن پشت آن. به سوفی نگاه کردم، چهره اش پس این حجاب اسلامی عجیب به نظر می رسید. دو عینک دودی از داشبورد بیرون کشید. یکی برای خودش، دیگری برای من.
این همه پلیس بازی برای چیست؟ درد لحظه به لحظه کلافه ترم می کرد. حالم را به سوفی گفتم. اما او بی توجه به من، رانندگی می کرد. فکر نگرانم، آخرین صحنه ی دیدارم با حسام را مدام به تصویر می کشید. اعتماد به این زن، سرانجام درستی داشت؟ سراغ عاصم و دانیال را گرفتم. بدون حتی نیم نگاهی پاسخ داد که در مخفیگاه انتظارم را می کشند و این تنها تسکین دهنده ی پشیمانی ام، از اعتماد به این زن بود. کاش از حال حسام خبر داشتم. بعد از دو ساعت خیابانگردی در یک پارکینگ طبقاتی متوقف شدیم. باز هم تغییر ماشین و چهره. سوفی این بار، چادر و مقنعه اش را با شالی تیره عوض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما، توانی در پاهایم نبود و او عصبی و دستپاچه، مرا به دنبال خود می برد. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تأمین می شد؟ دست های یخ زده ام را در جیب مانتوام پناه دادم. چیزی به انگشتانم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مُهر بود. همان مُهری که حسام، عطرش را بو می کشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم و به گوشه ی اتاق پرتش کردم. ناخودآگاه مُهر را جلوی بینی ام گرفتم. عطرش را بو کردم. چه قدر خوب بود! به خوبی حسام. چند جرعه از نسیم این گِل خشک شده، تسکینی شد موقت، برای فرار از تهوع.
سوفی خم شد و چیزی از داشبورد برداشت و به طرفم گرفت.
- بگیرش! بزن به چشمت. صندلی رو بخوابون. دراز بکش.
چشم بند مشکی؟ چرا باید این کار را می کردم؟ مگر من جایی را هم بلد بودم که بسته ماندن چشمم مهم باشد؟ از آن گذشته، من که در گروه خودشان بودم. به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت سکوت و شنیدن نفس های عصبی سوفی، ماشین ایستاد. کسی دستم را گرفت. مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هلم داد. چند متر گام برداشتم. بالا رفتن از سه پله، ایستادن، باز شدن در، هجومی از هوای گرم و بوی تند، سیگار، چند قدم، استشمام عطری آشنا در کنار بوی خوشبو کننده ی سرد سوفی. و نشستن روی یک صندلی.
صدای پای چند نفر را می شنیدم. چرا تمام نمی شد؟ دستی، چشم بند را از روی صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت می کرد. چند بار پلک زدم. تصویر مرد مقابل و تلخی بوی خوشبو کننده اش، آرامش را در رگ هایم به جریان انداخت. لبخند زد، با همان چشمان مهربان و دلسوز.
- خوش اومدی سارا جان!
نفس راحتی کشیدم. حضور در کنار سوفی، ترس و پشیمانی را در وجودم زنده کرده بود. اما عاصم، خبر از نزدیکی آغوش دانیال می داد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌫 حسرت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🗞 ۷ روز عزای عمومی
👑 محمدرضا پهلوی، وسط عید نوروز سال ۱۳۵۴ به خاطر مرگ «ملک فیصل» پادشاه عربستان ۷ روز عزای عمومی در ایران اعلام کرد.
◼️ #روزگار_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 این جا سرزمین های اشغالی، اسرائیل
🔥 سرکوب وحشیانه ی معترضین توسط نیروهای رژیم
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔹 دفاع مددجوی زندان رجاییشهر از رساله ی دکترای خود در زندان
🔹 مددجوی زندان رجاییشهر با حضور مسئولین زندان و همچنین ۵ نفر از استادان از جمله اعضای هیئت علمی دانشگاه تهران و نیز دانشگاههای «علم و فرهنگ» و «علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی» به دفاع از رساله ی دکتری خود پرداخت.
🔹 هماکنون ۱۱ نفر از مددجویان رجاییشهر در مقطع کارشناسی و ۲ نفر در مقطع کارشناسیارشد در حال تحصیل هستند.
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿
پیش بیا! پیش بیا! پیش تر!
تا که بگویم غم دل، بیش تر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویش تر
دوست تر از آن که بگویم چه قدر
بیش تر از بیش تر از بیش تر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویش تر
هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگِ من گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیش تر
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚗 یکی از مشکلات صنعت خودروسازی ما:
قطعه سازی یا قطعه بازی؟
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─