eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
845 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 «وَالصَّبْرُ یُنَاضِلُ الْحِدْثَانَ.» «صبر با مصائب مى جنگد.» [حکمت ٢١١] 🖊 «حِدْثَان» به معناى حوادث ناراحت کننده و ناگوارى است که در زندگى انسان، خواه و ناخواه رخ مى دهد و هر کس به گونه ای به یک یا چند نمونه از این حوادث گرفتار است. آنچه مى تواند تأثیر این حوادث را بر وجود انسان خنثى کند تا از پاى در نیاید همان صبر و شکیبایى و پایداری است. 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 «وقتی که حرف می زد، من از ذوق، قد می کشیدم!» 🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادت «بهشتی دفاع مقدس» 🌷 شهید حسن باقری ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
می‌نویسم ز تـو که دار و ندارم شـده ای بی قرارت شدم و صبـر و قرارم شده ای مـن که بی تاب توام ای همه ی تاب و تبم تو همه دلخوشی لیل و نهارم شده ای @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ گاهی مکافات بخشودگی، خیلی بیش از از عواقب مجازات است! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🐺 گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، به دنبال کسی می گشت که آن را از گلویش درآورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد. 🦩 لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت: همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است! 📎 🔺 خدمت به افراد نالایق و گرگ صفت، پیامد خوبی ندارد! 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌿🍁🌿 در طلوع صبح صادق، عاقل و بیدار باش خوابها در پیش داری، فکر کن، هوشیار باش شب دراز و لحظه ی خندیدن خفاش هاست از صدای خنده ها وحشت مکن، پرکار باش بس نشد خواب شب و خواب تمام روزها قرص خوابت می‌دهند از خوردنش بیزار باش روز و شب درخواب ماندی، عمر تو آمد به سر لحظه ی هجران کمی هم عاشق دلدار باش «عباس قلی دهقان» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ رهاورد شعار آزادی، برای زنان غربی 🎤 «سید محمد حسین راجی» 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۱: - اگه نگی، اول تو رو می فرستم اون دنیا، بعد ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۲: فریاد های عصبی سوفی، ناخن می کشید بر مغزم. نفس نفس می زدم و لحظه ای از حسام چشم بر نمی داشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد می زد که نمی داند و از چیزی خبر ندارد و دانیال او را هم پیچانده! فریادهایش پرده ی گوشم را می درید. عاصم در تمام این دقایق، تکیه زده به دیوار، ما را تماشا می کرد. سوفی اسلحه را آماده کرد و به طرف من گرفت. _ می کشمش، اگه دهنت رو باز نکنی می کشمش، تا پنج می شمارم و می کشمش! حسام مضطرب تر از قبل، باز همان جملات را فریاد می کشید، برای منصرف کردنش از دیوانگی. سوفی چنان عصبی بود که امیدی نمی دیدم برای رهایی. شمردن آغاز شد. حسام تا پنج شماره وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی حرفی نمی زد. «یک... دو... سه... چهار...» چشمانم را بستم و آن قدر پلک هایم را روی هم فشار دادم، که عضلات صورتم درد گرفت. «پنج!» صدای شلیک و فریاد بلند و از عمق جان حسام. چیزی با یک وجب فاصله، محکم به زمین کوبیده شد. در بینی ام بوی باروت پیچید و عطر خون تازه. جرأتی محض گشودن چشمانم پرسه نمی زد، اما نفس لرزان حسام کمک کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را گشودم. همه جا را تار می دیدم. برخورد مایه ای گرم با صورت به زمین چسبیده ام، هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم. سوفی، با صورتی غرق در خون، چند سانت آن طرف تر پخش زمین بود. تقریباً هیچ نقشی، از آن تصویر زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمی شد. نمی توانستم حتی جیغ بزنم. هراسان به عقب پریدم. به طور غیر عادی و مهار نشده، آستین لباسم را، بر خون به جا مانده، روی صورتم می کشیدم. هراس دیدن آن صحنه ی وحشتناک مانند طوفان، در پهنه ی روحم می وزید. وحشت زده خود را روی زمین به عقب می کشیدم. مسیر هوا در ریه هایم مسدود شده بود و چشمانم از زور بی اکسیژنی، راه خروج از حدقه را می پیمود. صدای عاصم اسلحه به دست بلند شد. - مهره ی سوخته بود! داشت کار دستمون می داد. با گام هایی موزون، اتاق را ترک کرد و درب را پشت سرش بست. چسبیده به دیوار، مانند ماهی افتاده در ساحل جان می دادم. می خواستم جیغ بکشم اما قفسه ی سینه ام یاری نمی کرد. حسام با چهره ای نگران، به زور خود را از زمین کند و شال آویزان از گردن سوفی نگون بخت را روی صورت له شده اش انداخت. سپس کشان کشان خود را به من رساند و رو به رویم نشست. در نگاهش دلواپسی موج می زد و امواج صدایش لرزشی محسوس داشت. - نفس بکش سارا! نفس بکش! نمی توانستم. وحشت زده شد. یقه ی لباسم را چنگ زد و مرا به سمت خودش کشید. ضربه ای محکم میان دو کتفم نشاند و فریاد زد: - بهت می گم نفس بکش! استخوان هایم به شدت درد گرفت اما ریه هایم هوا را به کام کشید. حسام اکسیژن منجمد شده در قفسه ی سینه اش را بیرون داد و نفس راحتی کشید. چشم هایم میخکوب جسد سوفی بود و رد خون به جا مانده از او، روی زمین. اشک هایم، سیل آسا صورتم را می شست و لرزش چانه ام، غیر قابل مهار بود. حسام، در مسیر چشم هایم قرار گرفت و دستانش را مقابل صورتم آورد. سارا به من نگاه کن! اون ور رو نگاه نکن باشه؟ ساراااا! سارااااا! حرف گوش کن دختر! حواست رو بده به من. در تیررس نگاهم، جوانی قرار داشت که نمی دانستم کیست. به شدت ترسیده بودم. اگر دست این لاشخورها به برادرم می رسید، حتی جسدش هم به من نمی رسید. تمام بدنم به شدت می لرزید و زیر لب دانیال را صدا می زدم. حسام آستین لباسم را کشید و مرا به جهتی مخالف سوفی چرخاند. - آروم باش! می دونم خدا رو قبول نداری، اما یه بار امتحانش کن! خدا؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار می کردم و مایه ی عذابم بود؟ در آن لحظه، حکم تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور، در مسیر تاخت و تاز طوفان قرار گرفته، بی هیچ ستونی و هر آن امکان آوار شدن دارد. نیاز... نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد. من به پناهی فرازمینی احتیاج داشتم تا هیچ نیرویی یارای مقابله با آن را نداشته باشد. حسام، مادر، دانیال... حتی تمام آدم های روی زمین. آن که باید، نبودند. برای اولین بار، خدا را صدا زدم. با تک تک مویرگ هایم. پس اعتماد کردم به خدای حسام. مُهر را از جیبم بیرون آوردم و عطرش را به جان کشیدم. حسام، لب های بی رنگش را نزدیک گوشم آورد. - دانیال حالش خوبه! خنده کنج صورتم نشست. چه قدر زود، خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمی گفت. سر و صدای بیرون از اتاق، کمی غیر عادی به نظر می رسید. حسام چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد. - شروع شد! جمله ی زیر لبش، وحشتم را چند برابر کرد. از آغاز چه چیزی حرف می زد؟ ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
◾️ سایه وحشت بر سر «مایک پمپئو» از ترس انتقام شهادت سردار سلیمانی 🔸 وزیر خارجه سابق آمریکا در کتاب خود نوشته است: «ما می‌دانیم که ایران توانایی عملیات در داخل آمریکا را دارد؛ بنابراین پس از خروجم از کار در بخش دولتی، من هنوز شیوه نامه های امنیتی را حفظ می‌کنم. اگر بخواهم به خواربارفروشی بروم، درحالی ‌که دارم ارزیابی می‌کنم کدام بادمجان بیشتر از بقیه رسیده به نظر می‌رسد حضور نیروهای حفاظتی بر این موضوع سایه خواهد انداخت. وقتی سوزان، همسرم، می‌خواهد موهایش را مرتب کند باید امیدوار باشیم که عوامل مخفی حزب‌الله، سالن آرایشگاه را احاطه نکنند. احتمالا دیگر هرگز با ماشین شخصی خودم رانندگی نخواهم کرد یا از آن سطح از حریم خصوصی که قبلا داشتم لذت نخواهم برد.» ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🏡 روستای نجار / شهرستان پاوه / استان کرمانشاه 🌳 بیشتر باغات روستا شامل باغ انار، گردو، توت و... می‌باشد. این روستا دارای چشمه های فروان می باشد که نمای زیبا و پرجاذبه ای به این روستا داده است. /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🧐 وسواسی باشید در انتخاب كتاب هايى كه می‌خوانید، فيلم هايى كه می‌بینید، آدم هايى كه با آنها معاشرت می‌کنید، موضوعاتی که به آن فکر می‌کنید. چون این ها غذای روح شما هستند! @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱