eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🐺 گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، به دنبال کسی می گشت که آن را از گلویش درآورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد. 🦩 لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت: همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است! 📎 🔺 خدمت به افراد نالایق و گرگ صفت، پیامد خوبی ندارد! 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌿🍁🌿 در طلوع صبح صادق، عاقل و بیدار باش خوابها در پیش داری، فکر کن، هوشیار باش شب دراز و لحظه ی خندیدن خفاش هاست از صدای خنده ها وحشت مکن، پرکار باش بس نشد خواب شب و خواب تمام روزها قرص خوابت می‌دهند از خوردنش بیزار باش روز و شب درخواب ماندی، عمر تو آمد به سر لحظه ی هجران کمی هم عاشق دلدار باش «عباس قلی دهقان» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ رهاورد شعار آزادی، برای زنان غربی 🎤 «سید محمد حسین راجی» 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۱: - اگه نگی، اول تو رو می فرستم اون دنیا، بعد ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۲: فریاد های عصبی سوفی، ناخن می کشید بر مغزم. نفس نفس می زدم و لحظه ای از حسام چشم بر نمی داشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد می زد که نمی داند و از چیزی خبر ندارد و دانیال او را هم پیچانده! فریادهایش پرده ی گوشم را می درید. عاصم در تمام این دقایق، تکیه زده به دیوار، ما را تماشا می کرد. سوفی اسلحه را آماده کرد و به طرف من گرفت. _ می کشمش، اگه دهنت رو باز نکنی می کشمش، تا پنج می شمارم و می کشمش! حسام مضطرب تر از قبل، باز همان جملات را فریاد می کشید، برای منصرف کردنش از دیوانگی. سوفی چنان عصبی بود که امیدی نمی دیدم برای رهایی. شمردن آغاز شد. حسام تا پنج شماره وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی حرفی نمی زد. «یک... دو... سه... چهار...» چشمانم را بستم و آن قدر پلک هایم را روی هم فشار دادم، که عضلات صورتم درد گرفت. «پنج!» صدای شلیک و فریاد بلند و از عمق جان حسام. چیزی با یک وجب فاصله، محکم به زمین کوبیده شد. در بینی ام بوی باروت پیچید و عطر خون تازه. جرأتی محض گشودن چشمانم پرسه نمی زد، اما نفس لرزان حسام کمک کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را گشودم. همه جا را تار می دیدم. برخورد مایه ای گرم با صورت به زمین چسبیده ام، هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم. سوفی، با صورتی غرق در خون، چند سانت آن طرف تر پخش زمین بود. تقریباً هیچ نقشی، از آن تصویر زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمی شد. نمی توانستم حتی جیغ بزنم. هراسان به عقب پریدم. به طور غیر عادی و مهار نشده، آستین لباسم را، بر خون به جا مانده، روی صورتم می کشیدم. هراس دیدن آن صحنه ی وحشتناک مانند طوفان، در پهنه ی روحم می وزید. وحشت زده خود را روی زمین به عقب می کشیدم. مسیر هوا در ریه هایم مسدود شده بود و چشمانم از زور بی اکسیژنی، راه خروج از حدقه را می پیمود. صدای عاصم اسلحه به دست بلند شد. - مهره ی سوخته بود! داشت کار دستمون می داد. با گام هایی موزون، اتاق را ترک کرد و درب را پشت سرش بست. چسبیده به دیوار، مانند ماهی افتاده در ساحل جان می دادم. می خواستم جیغ بکشم اما قفسه ی سینه ام یاری نمی کرد. حسام با چهره ای نگران، به زور خود را از زمین کند و شال آویزان از گردن سوفی نگون بخت را روی صورت له شده اش انداخت. سپس کشان کشان خود را به من رساند و رو به رویم نشست. در نگاهش دلواپسی موج می زد و امواج صدایش لرزشی محسوس داشت. - نفس بکش سارا! نفس بکش! نمی توانستم. وحشت زده شد. یقه ی لباسم را چنگ زد و مرا به سمت خودش کشید. ضربه ای محکم میان دو کتفم نشاند و فریاد زد: - بهت می گم نفس بکش! استخوان هایم به شدت درد گرفت اما ریه هایم هوا را به کام کشید. حسام اکسیژن منجمد شده در قفسه ی سینه اش را بیرون داد و نفس راحتی کشید. چشم هایم میخکوب جسد سوفی بود و رد خون به جا مانده از او، روی زمین. اشک هایم، سیل آسا صورتم را می شست و لرزش چانه ام، غیر قابل مهار بود. حسام، در مسیر چشم هایم قرار گرفت و دستانش را مقابل صورتم آورد. سارا به من نگاه کن! اون ور رو نگاه نکن باشه؟ ساراااا! سارااااا! حرف گوش کن دختر! حواست رو بده به من. در تیررس نگاهم، جوانی قرار داشت که نمی دانستم کیست. به شدت ترسیده بودم. اگر دست این لاشخورها به برادرم می رسید، حتی جسدش هم به من نمی رسید. تمام بدنم به شدت می لرزید و زیر لب دانیال را صدا می زدم. حسام آستین لباسم را کشید و مرا به جهتی مخالف سوفی چرخاند. - آروم باش! می دونم خدا رو قبول نداری، اما یه بار امتحانش کن! خدا؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار می کردم و مایه ی عذابم بود؟ در آن لحظه، حکم تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور، در مسیر تاخت و تاز طوفان قرار گرفته، بی هیچ ستونی و هر آن امکان آوار شدن دارد. نیاز... نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد. من به پناهی فرازمینی احتیاج داشتم تا هیچ نیرویی یارای مقابله با آن را نداشته باشد. حسام، مادر، دانیال... حتی تمام آدم های روی زمین. آن که باید، نبودند. برای اولین بار، خدا را صدا زدم. با تک تک مویرگ هایم. پس اعتماد کردم به خدای حسام. مُهر را از جیبم بیرون آوردم و عطرش را به جان کشیدم. حسام، لب های بی رنگش را نزدیک گوشم آورد. - دانیال حالش خوبه! خنده کنج صورتم نشست. چه قدر زود، خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمی گفت. سر و صدای بیرون از اتاق، کمی غیر عادی به نظر می رسید. حسام چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد. - شروع شد! جمله ی زیر لبش، وحشتم را چند برابر کرد. از آغاز چه چیزی حرف می زد؟ ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
◾️ سایه وحشت بر سر «مایک پمپئو» از ترس انتقام شهادت سردار سلیمانی 🔸 وزیر خارجه سابق آمریکا در کتاب خود نوشته است: «ما می‌دانیم که ایران توانایی عملیات در داخل آمریکا را دارد؛ بنابراین پس از خروجم از کار در بخش دولتی، من هنوز شیوه نامه های امنیتی را حفظ می‌کنم. اگر بخواهم به خواربارفروشی بروم، درحالی ‌که دارم ارزیابی می‌کنم کدام بادمجان بیشتر از بقیه رسیده به نظر می‌رسد حضور نیروهای حفاظتی بر این موضوع سایه خواهد انداخت. وقتی سوزان، همسرم، می‌خواهد موهایش را مرتب کند باید امیدوار باشیم که عوامل مخفی حزب‌الله، سالن آرایشگاه را احاطه نکنند. احتمالا دیگر هرگز با ماشین شخصی خودم رانندگی نخواهم کرد یا از آن سطح از حریم خصوصی که قبلا داشتم لذت نخواهم برد.» ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🏡 روستای نجار / شهرستان پاوه / استان کرمانشاه 🌳 بیشتر باغات روستا شامل باغ انار، گردو، توت و... می‌باشد. این روستا دارای چشمه های فروان می باشد که نمای زیبا و پرجاذبه ای به این روستا داده است. /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🧐 وسواسی باشید در انتخاب كتاب هايى كه می‌خوانید، فيلم هايى كه می‌بینید، آدم هايى كه با آنها معاشرت می‌کنید، موضوعاتی که به آن فکر می‌کنید. چون این ها غذای روح شما هستند! @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
🍀🌸🍀 👧🏻 عصای بابا! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
من به جای همه، برای اون لبخندهایی که خیلی وقت ها از روی قوی بودنت زدی، بهت می‌گم: بی‌نظیری! تو دنیا رو قشنگ تر می کنی، جهان رو به جای بهتری تبدیل می کنی! 🌺 ازت ممنونم! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌺 مؤمن خوش اخلاق 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۲: فریاد های عصبی سوفی، ناخن می کشید بر مغزم. نف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۳: لرزش دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. آن قدر که صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنیدم. نمی دانستم هوا سرد است، یا من احساس انجماد می کنم؟ صدای فریاد های مضطرب عاصم به گوش می رسید. - مدارک رو ... اون مدارک رو از بین ببرین... ناگهان در با لگدی محکم باز شد و عاصم، با چشمان آتشین سراغ من آمد. با خشونت بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ای بی رنگ و صدایی پر صلابت فریاد زد: - بهش دست نزن! قنداق اسلحه ی عاصم، روی صورتش نشست و او را به زمین پرت کرد. اما حسام قصد عقب نشینی نداشت. با چهره ای مچاله از درد، لبخندی کج روی زخم های چهره اش جا داد. - چی فکر کردی؟ که این جا تگزاسه و تو می تونی از بین این همه مأمور فرار کنی؟ فیلم زیاد نگاه می کنی نه؟ موج حرف هایش و صدای تیر اندازی از بیرون، اعصاب عاصم را نشانه رفت و او با دندان هایی گره خورده، به حسام هجوم برد. دوست داشتم کسی تکانم بدهد و فریاد بزند بیدار شو! عاصم گلوی حسام را در مشت گرفت و با فشار، از زمین جدایش کرد. - ببند دهنت رو! این جا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم. جفتتون رو با خودم می برم. پوزخند بی حال حسام روی صورتش مانده بود. نمی فهمیدم چرا برای نجات جانش هم که شده، در مقابل آن گاو وحشی، کوتاه نمی آید. - من اگه جات بودم، تنهایی در می رفتم. ما رو جایی نمی تونی ببری. ارنست دستگیر شده. پس خوش خدمتی فایده ای نداره. تو هم الآن یه مهره ی سوخته ای... عین سوفی. خوب بهش نگاه کن! آینده ی نه چندان دورت، جلوی چشمات پخش زمینه. عاصم با بهتی وحشیانه، او را محکم به سینه ی دیوار کوبید. - دروغـه! آه پر درد حسام فضا را پر کرد و با چشمانی نیمه بسته اما نجوایی متبسم و پر آرامش، عاصم را خطاب قرار داد. - واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟ که مثل عراق و افغانستانه؟ که میان و می دزدین و تخلیه اطلاعات می کنین و می رین، کسی هم کاری به کارتون نداره؟! نه بدبخت! از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون زد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو قهوه خونه های آلمان، تا دادن گوشی تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش، زیر نظر ما بودین. این جا ایرانه.... ایـــــــــراااان! باورم نمی شد. یعنی تمام آن لحظه ها را، بی خبر از همه جا، زیر نگاه حسام و دوستانش، زندگی می کردم؟ سر درنمی آوردم. دلیل این همه بازی، چه می توانست باشد؟ عاصم، جری تر از ثانیه ی قبل او را به باد مشت و لگد گرفت. فریاد ممتد تیر اندازی، لحظه ای قطع نمی شد. کاش سیلی جانانه ای بر گونه ی حسام می نشاندم، که زبان به دهان نمی گیرد و این گرگ گرسنه را، بیش تر به خون خود تشنه می کند. حسام دیگر، حتی یارای سپر کردن دستانش را هم نداشت و چون مُرده ای بی نفس، به هر طرفی پرت می شد. دلی برای دیدن و گوشی برای شنیدن نمانده بود. شروع به جیغ زدن کردم. نمی دانستم دلیلش چیست؟ مظلومیت حسام، یا ترس بی حد خودم؟ عاصم، عصبی و ملتهب دستانش را بر گوش هایش گذاشت و به سمتم هجوم آورد. - خفه شوووو! دهنت رو ببند لعنتی! ترس و بی پناهی در وجودم می دوید و مخلوطی از درد و وحشت، جیغ های بی اراده ام را بیش تر و بلند تر می کرد. عاصم غیرعادی و دیوانه وار، دهانم را با دستانش فشار می داد و من نفس نفس، کبودتر می شدم. حسام در جایش نیم خیز شد. چشمانم داشت از حدقه بیرون می زد و من خیره به مردمک های یخ زده ی عاصم، روزهای مهربانی اش را مرور می کردم. آن همه دلسوزی، به کدام آسمان، دود شده بود و این همه نفرت، از کجاست؟ حسام بدون تعادل، به گرگ درنده ی جمعمان هجوم برد. عاصم راهی جز مردن نداشت چه دستگیر می شد چه فرار می کرد؛ همراه می طلبید برای سفر آخرتش. تازه نفسی عاصم بر تن زخمی حسام چربید و ناامید از بردن من جنازه شده، فرار را بر قرار ترجیح داد. صدای تیر اندازی قطع نمی شد و حسام بی هوش و نیمه جان، ثانیه ای چشم نمی گشود. کشان کشان روی زمین، خود را به او رساندم. خیره به سینه اش ماندم، به سختی بالا و پایین می رفت. شرایطش اگر بدتر از من نبود، بهتر هم نبود. احساس سبکی می کردم. صدای فریادها و تیر اندازی ها، مبهم به گوشم می رسید. صورت به خون نشسته ی حسام، مقابل نگاهم تار و تارتر می شد. چشمان بسته اش، هنوز هم مهربانی داشت. در کنارش، نقش زمین شدم. نمی دانم چه قدر گذشت. چند ساعت؟ یا چند روز؟ ولی اولین دریافت حسی ام، بوی تند ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نور کم جان آفتاب که به ضربش جمع می شد پلک های سنگینم و اما صدایی آشنا از جنس چای شیرین با طعم خدا، باز هم قرآن می خواند مثل همیشه. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄