eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۸ : ...با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۹‌: ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و کلافه ی دیروزی. ــــ بچه سید! من از دست تو چه کار کنم، هان؟ استعفا بدم، خلاص می شی؟ دست از سر کچلم برمی داری؟ حسام با صورتی جمع شده از درد، به سمتش چرخید. ـــ هیچی، من جات بودم روزی دو رکعت نماز شکر می خوندم که همچین مریض با حالی گیرم اومده. مریض نیستم که؛ گل پسرم! مرد پرستار سری به نشانه ی سلام برایم تکان داد و دست در جیب روپوش سفیدش، طلبکارانه رو به روی حسام ایستاد. ــــ من می خوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون صندلی چرخدار این ور اون ور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟ اجداد من رو آوردی جلوی چشمم، از بس دنبالت، اتاق این ور و اون ور گشتم! حسام با خنده، انگشت اشاره اش را به شکم برآمده ی پرستار فشار داد. ـــ خدا پدرم رو بیامرزه پس! داری لاغر می شی ها! یعنی دعای یک ملت پشتمه. برو بابت زحماتم شکرگزار باش اخوی! پرستار برای پاسخ آماده شد که صدای مسن زنی متوقفش کرد؛ ــــ امیر مهدی!... این جایی؟ کُشتی من رو آخه مادر! همیشه باید دنبالت بدوم؛ چه موقعی که بچه بودی، چه حالا! امیر مهدی؟ چه کسی را می‌گفت؟ پرستار یا...! حسام به محض دیدنش در چارچوب در، با لبخندی جا خورده، به نشانه ی احترام، نیم خیز شد، که تحکم صدای زن او را از ایستادن نهی کرد. ـــ بشین سرجات بچه! فقط خم و راست شدن رو بلده؟ تو تا من رو دق ندی ول کن نیستی! ایشاالله خدا یه بچه بهت بده؛ عین خودت! لبخندی پیروزمندانه، بر لب پرستار نشست. حسام صورتش را به شکم برآمده ی مرد نزدیک کرد و خیره به زن، با نجوایی زیر لب، برایش خط و نشان کشید. ــــ خیلی نامردی! حالا دیگه می ری مامانم رو می آری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم و بچه‌ها بازیت ندادن، بازم می آی سراغم دیگه... پرستار با صدایی ضعیف و مخفی، در حالی که نگاه از زن نمی‌گرفت؛ پاسخ داد: ـــ برو بابا! تو فعلاً تاتی تاتی رو یاد بگیر، گل کوچیک پیشکش. در ضمن حالا حالاها مهمون منی، جیگر! حسام «آدم فروشی» حواله اش کرد و با لبخندی تصنعی برای زن دست تکان داد. امیرمهدی، نام حسام بود؟ و این زن با آن چهره ی شکسته، بدنی تپل و کشیده و روسری سبز گلدار با چادر مشکی، مادرش؟ زن صندلی چرخدار به دست، با ابروهایی گره خورده وارد اتاق شد. ـــ بی خود واسه این بچه خط و نشون نکش و گرنه با من طرفی! چشمانم باور نمی کرد که حسام، مانند پسربچه‌ای مطیع و مظلوم با گردنی کج، به نشانه ی تأیید، تند تند سر تکان دهد. زن بی توجه به امیرمهدی اش، به سمتم آمد و دستم را فشرد، گرم و مادرانه. ـــ سلام عزیزکم! خدا ان شا ءالله بهت سلامتی بده. قربون اون چشای قشنگت برم. متعجب، جواب سلامش را دست و پا شکسته دادم. سلامی که اطمینان نداشتم، حتی درست اَدا شده باشد. از جواب بی معنای من، چشمان متعجب زن درشت شد و لبخندی صدادار بر لبان حسام و پرستار نشست. ـــ مامان جان! گفته بودم که سارا خانم بلد نیست خوب فارسی صحبت کنن! زن که دل پُری داشت، بدونِ درنگ تشر زد: ــــ تو حرف نزن که یه گوش مالی حسابی ازم طلب داری. از وقتی به هوش اومدی، من مثل مادر یه بچه ی دو ساله دارم دنبالت می دوم. پدرم رو درآوردی! مادرش بود. آن چشم ها و هاله ای از شباهت غیرقابل انکار، این نسبت را شهادت می داد. حسام با تبسمی بر لب دست مادرش را بوسید. ــــ الهی قربونت برم! ببخشین! خوب بابا من چی کار کنم؟! این اکبر عین این زندانبان ها وایساده بالای سرم، نمی گذاره از اتاقم جُم بخورم، خب حوصله ام سر می ره دیگه! در ضمن برادر سارا خانم، ایشون رو به من سپرده. باید از حالشون مطلع می شدم یا نه؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو می دونستن که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم این که داستان رو براشون توضیح دادم. البته نصفش رو. چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که ماشاءالله! پرستار که حالا می دانستم اکبر نام دارد، مانند کودکی عجول به میان حرفش پرید. ـــ عه، عه، عه! من کی مثل زندانبان بالای سرت بودم؟ آخه بچه سید! اگه تو اتاق بقیه ی مریض ها فضولی نکنی که من دنبالت راه نمی‌افتم. تمام مریض های بخش می شناسنت. اینم از الآنت که بدون صندلی چرخدار واسه خودت راه افتادی. زن دستی بر موهای نامرتب حسام کشید. ــــ فدای اون قدت بشم من! قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی. از الآن هم هر وقت خواستی جایی بری، اگه بدون صندلی چرخدار تشریف ببری، گوشِت رو طوری می پیچونم که یه هفته هم واسه خاطر اون این جا بستری بشی. حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانش را قورت داد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 ما گاهی وقت‌ها چیزی را که نداریم برجسته می‌کنیم و به داشته‌هایمان توجهی نداریم. فردی می‌شناختم که چشم نداشت، دست و پا هم نداشت. مرتب می‌گفت: «الحمدلله رب العالمین! الحمدلله!» گفتند: آقا! تو چه داری که «الحمدلله» می‌گویی؟ نه چشم داری، نه دست داری، نه پا داری، یک تکه گوشت فلج! گفت: هر کس به من نگاه می‌کند می‌گوید: «الحمدلله رب العالمین!» پس من وسیله شدم و رابطه شدم بین مخلوق و خالق! مخلوق‌های غافل، به من نگاه می‌کنند. از غفلت در می‌آیند و «الحمدلله» می‌گویند. پس من واسطه‌ی فیض شدم. 🎢 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست شاید آن خنده که امروز، دریغش کردیم آخرین فرصت خندیدن ماست! هر کجا خندیدیم زندگی هم آن جاست زندگی شوق رسیدن به خداست خنده کن بی پروا! خنده هایت زیباست @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عزت و شرف می خواهی؟ باش نه ترسو! 🎙 «استاد شهید آیت الله مطهری» 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🌱 مراقب گل زندگیت باش! از دریچه ی قلبت نگاه کن؛ چیزهای مهم از دید چشم ها مخفی هستند! (انیمیشن) 📒 برداشتی از کتاب «شازده کوچولو» @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ایران من، حراج! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀 بال‌های کودکتان را نبندید! نیاز کودک نوپای شما در زندگی به دست آوردن حس استقلال است. بنابراین به او اجازه دهید تا عروسک‌هایش را سر جایشان بگذارد، بشقابش را از روی میز بردارد و خودش لباس‌هایش را بپوشد. سپردن مسئولیت به کودکان، اعتماد به نفس آن‌ها و آسودگی خیال شما را تقویت می‌کند. سعی نکنید همه چیز را درست کنید! به کودک اجازه دهید تا راه‌حل‌های خودشان را پیدا کنند. زمانی که شما از روی محبت، کودک خود را به اشتباه کوچکش آگاه می‌کنید، بدون این‌که به سرعت آن را اصلاح کنید، به او حس اعتماد به نفس و انعطاف‌پذیری می‌دهید. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍯 یک غذای ساده، ارزان، مقوی و زود حاضر (فست فود) ایرانی 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌷 هر آن کس عاشق است از جان نترسد یقین از بند و از زندان نترسد دل عاشق بوَد گرگ گرسنه که گرگ از هِی هِی چوپان نترسد «باباطاهر» @sad_dar_sad_ziba 🌿🌿🌸🌿🌿
2_144140477132815896.mp3
9.24M
🌿 🎶 خودمو دارم که 🎙 «بابک جهانبخش» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍂 تو وفا ز اهل دنیا مطلب 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۹‌: ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۰: ـــ مامان! به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم صندلی چرخدار رو بزار کنار. اصلاً مگه من فلجم؟ این اکبر بی خود داره خودشیرینی می کنه. در ضمن، گفتم سارا خانم فارسی حرف زدن رو بلد نیستن، اما معنی کلمات فارسی رو خوب متوجه می شن ها! آبروم رو بردی مامان! لب هایم از خنده کش آمد. این مادر و پسر؛ واقعاً جالب بودند. تصویر مادر بی زبانم در ذهنم نقش بست و به یادش افتادم. راستی آخرین باری که صورتم رنگ لبخند به خود دید، کی بود؟ حسام سرش را سمت من چرخاند. ـــ سارا خانم! ایشون مامانم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی است. امروز خیلی خسته شدین، بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف می کنم. به میان حرفش پریدم: ـــ نه! نمی تونم تا فردا صبر کنم! و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی داستان را برایم تعریف کند. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسر صندلی نشینش از اتاق خارج شد. چشمم به کبوتر نشسته پشت پنجره ی اتاقم افتاد. ترکیبی از خاطرات روزهای گذشته و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش، در ذهنم رژه رفت. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمی‌شد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی! تهوع و درد، لحظه ای تنهایم نمی گذاشت و در این بین، چه قدر دلم هوای فنجانی چای شیرین داشت با طعم خدا. خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست. درست وقتی که یک بند انگشت با نیستی، فاصله داشتم. دلهره ی عجیبی به سینه‌ام چنگ می زد. حتی نفس هایی که می کشیدم از فرط ترس می لرزید. کاش فرصتی بیش تر داشتم، برای زنده ماندن. راستی مردن آمادگی نمی‌خواست؟ آن روز تا عصر، مدام خدا را صدا زدم. با تمام وجود و به اندازه ی تمام ساعت هایی که به خدایی قبول نداشتم، عرق شرم ریختم. دیگر شنیدن صدای دانیال، هوایی ام کرده بود و نبضم شدت گرفته بود. روحم آرامش می خواست و دل دل می کرد برای نجوای قرآن حسام. هر چند که صدای اذان تسکینی بود بر ترس وجودم، اما مسکن موجود در آن آیات و صوت آن رفیق برادر، غوغایی بی نظیر به پا می نمود، بر جان دردهایم. یا اللهِ حسام، در حصار افکارم پیچید. سر بلند کردم. لنگ لنگان با کمک دیوار وارد شد؛ بدون صندلی چرخدار. از فرط درد، روی تخت جمع شده بودم. اما محض احترام، روسری افتاده کنار بالشت را روی سرم گذاشتم. عملی که حتی برای خودم هم غریب به نظر می‌آمد. نیمچه پوشش ناشیانه ام، از زیرکی حسام پنهان نماند و لبخندی متین بر لب هایش آمد. ــــ پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتون رو بپرسم. الآن استراحت کنین، بقیه ی حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلاً یا علی! خواست برود که با ناله ای عاجزانه صدایش زدم. ـــ نرو! اقلاً برام قرآن بخون! و اجابت کرد... آن فرشته ی سر به زیر. آن شب در آغوش درد و آیاتی که حسام می خواند، خواب روی پلک هایم دوید؛ شاید نوعی احتضار پیش از مرگ؛ آن هم به لطف مسکن های تزریقی. نمی دانم چه قدر گذشت که با انگشت کوبیدن آوای اذان صبح، از جایی دور به پنجره اتاقم، چشم به تماشا گشودم. سحر بود و حسام با قرآنی در آغوش، تکیه زده به صندلی و خواب آلود، آرامشش را به من می بخشید. توی نور کم جان و زرد رنگ چراغ بالای سرم، اچشمان بسته و گردن کج شده اش را نگاه کردم. تمام شب روی صندلی، خوابیده بود؟ حالا بزرگترین تنفر زندگی ام در لباس حسام، دل می برد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را، ترکیبی از ترس و وحشیگری می دانستم، حالا در کالبد این جوان، لبخند می زد بر حماقت های دور و دراز سارا. زمزمه ی اذان صبح، طلوعی جدید را متذکر شد؛ و ته دلم را خالی کرد بابت کم شدن یک روز دیگر از عمرم و نزدیک شدنم به مرگ. آستین لباس حسام را گرفتم و چند تکان آرام دادم. سراسیمه نشست. نگاهش کردم. ــ اذان می گن... دستی به گردن خشک شده اش کشید و نفسی بلند بیرون داد. ــ شما خوبین؟ چه باید می گفتم وقتی مزه ی حال خوب را نچشیده بودم. ــــ دیشب این جا خوابیدین؟ قرآن را بوسید و روی میز گذاشت. ـــ دیشب حالتون خیلی بد بود، نگران شدیم. منم قرآن خوندم و نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون بیدارم کردین. من برم واسه نماز، شما استراحت کنین. قبل از ناهار می آم بقیه ی داستان رو براتون تعریف می کنم؛ اگه حال مساعدی داشتین. - نه! من خوبم. همین جا نماز بخونین. بعدش هم ادامه ی ماجرا رو بگین. با مکث و تردید، قبول کرد. وضو گرفت. سجاده ی بزرگ را، از روی میز کنار تخت برداشت و روی زمین پهن کرد. قطرات آب روی ریش بلندش، می درخشید. مقابل مُهر ایستاد. دستانش را کنار گوش هایش گذاشت و الله اکبر گفت. نمی دانم چرا، اما جستجو گرانه تماشایش کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌏 (۱) 🎙 «صابر دیانت» 🕰 دهه ی فجر سال ۱۴۰۱ 🕌 هیئت حضرت علی اصغر _ کارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🛳 اگر قرار به غرق شدن باشد، در جایی غرق شو که مایه ی رویش و رشد شوی! جوری به گِل بنشین که به گُل بنشانی! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌳🍃🦜🍃🌲 فنچ توت فرنگی 😍 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
38.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 نگاهی کوتاه به اوضاع اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران در دوران پهلوی 📑 به روایت اسناد و مسئولان دوران پهلوی /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳 مردم بالا دست چه صفایی دارند بی‌ گمان آن جا آبی، آبی است 💙 غنچه ای می‌شکفد اهل ده با خبرند چه دهی باید باشد کوچه باغش پُر موسیقی باد! 🎶 «سهراب سپهری» @sad_dar_sad_ziba 🌿🌿🌸🌿🌿
🔻 پشیمانی 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
😳 🇬🇧 تو کتابخونه‌ی دانشگاه لیورپول انگلیس اطلاعیه زده ن که: «جان مادرتون این جا خودارضایی نکنید، اگر حوصلتون سر رفته برید خونتون این کار رو بکنید.» این وضع دانشجویان و تحصیلکردگان چشم و دل سیر غربیه که پادوهاشون تو ایران، شعار ‎«زن، زندگی، آزادی» سر می دن! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔸 «زن، زندگی، آزادی» پیش و پس از انقلاب اسلامی 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏞 جاده ی ساحلی و کوهستانی بندر مقام / هرمزگان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۰: ـــ مامان! به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۱: طنین تلفظ آیات، آن قدر زیبا بود که ثانیه ای از آن را نمی خواستم از دست بدهم و گوش جان سپرده بودم به صدای حسام. زمانی برایم نماز، احمقانه ترین واکنش بشر در برابر خدایی بود که نیستی اش را باور داشتم. اما حالا حریصانه پی جرعه ای رهایی، تشنگی تجربه می کردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده، کتابی کوچک به دست گرفت و از رویش، چیزی را زیر لب خواند؛ دست به سینه و با حالتی متواضعانه. انگار که در مقابل پادشاهی عظیم کُرنُش کرده است. نمی توانستم از آن همه حال خوب، چشم بگیرم. عبادتش عطر عبادت های روزهای تازه مسلمانی دانیال را می داد. مناسکش تمام شد. سر به زیر و محجوب، روی صندلی کنار تخت نشست و حالم را پرسید. اما من سؤال داشتم. ـــ چی تو اون کتاب نوشته بود که اون جوری می خوندیش؟ کوتاه پاسخ داد. ـــ زیارت عاشورا. قبلاً از مادر شنیده بودم، زیارتی مخصوص امامان شیعه بود. نوبت به سؤال دوم رسید. ــ چرا به مُهر سجده می کنی؟ شما یه تیکه خاک و گِل خشک رو، به خدایی قبول دارین؟ نظمی به محاسنش داد. ــ ما به مُهر سجده نمی کنیم. ما رو اون سجده می کنیم؟ متوجه نشدم و پرسیدم: ــ یعنی چی؟ مگه فرقی داره؟ لبخندی شیرین تحویلم داد. ــ فرق داره، اساسی هم داره. وقتی به مُهر سجده کنی، می شی بت پرست. اما وقتی روی مُهر سجده کنی، اون هم برای خدا، می شی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری ما در برابر خداست. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز، پیشونی روی خاک می گذاره تا در کمال خضوع، به خدا سجده کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا! ما روی مُهر به خدای آفریننده ی خاک و افلاک، سجده می کنیم، در کمال خضوع و خاکساری! عجیب اما قانع کننده بود. هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که تفاوت باشد بین این دو تا عبارت. اسلام حسام، همه چیزش اصول داشت. دین و خدای این جوان، مثل خودش دوست داشتنی بود و بر کام روحم می نشست و من دلم نرم می شد به حرف هایش. احساس گرسنگی کردم و بی مقدمه گفتم: ـــ کاش چای شیرین بود با یک لقمه نون پنیر. لحنم، حال و رمقی به خود نداشت، اما لبخند نشست بر لب های حسام. ــ چشم! الآن به اکبر می گم واسه تون بیاره. اتفاقاً دیشب شیفت بود. مدتی بعد، اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های با مزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. حسام با دقت، از تکه های نان، لقمه ساخت و توی سینی کنار یکدیگر چید؛ بعد چای توی استکان را با دست خودش شیرین کرد. به طرفم گرفت. چه صبحانه ی دلچسبی بود! به کامم نشست. آرام روی تخت دراز کشیدم و گفتم: ـــ می خواستم وارد داعش بشم. عاصم نگذاشت چرا؟ صدایی صاف کرد. ــــ خیلی ساده ست. اون ها با نگه داشتن طعمه وسط تله، می خواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عاصم مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین. در قدم دوم، نوعی امنیت ایجاد کردن که اگه دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خونواده‌ ش رو تهدید نمی‌کنه و در واقع، نمایش این که سازمان و داعش بی خیال شدن. این جوری راحت تر می تونستن دانیال رو به سمت تله، یعنی شما بکشن. از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشون رو نمی کشید. چرا؟ چون اون ها می دونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده و اگه شما عضو این گروه می‌شدین، یقیناً دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل می شد و اون وقت موضوع، شکل دیگه ای به خودش می گرفت و رسانه‌ای می‌شد. اون ها می دونستن که اگه ما جریان رو رسانه‌ای کنیم، خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرت ها، گرون تموم می شه. این که توی تمام خبرها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه به حساب می‌اومد پس سعی کردن بی سر و صدا پیش برن. ماندم حیران از خوش‌خیالی خودم که مخالفت های عاصم را برای ورود به داعش، دلیل مهربانی و دلسوزی اش می‌دانستم. پرسیدم: ــ اون دختر آلمانی، اون هم بازیگر بود؟ حسام آهی کشید. ــ نه! یکی از قربانی های داعش بود و اصلاً نمی دونست عاصم هم یکی از همون هاست. اون بنده ی خدا واقعاً می خواست کمک کنه تا به اون سمت نری مشتاقانه باقی ماجرا را می خواستم بشنوم. و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد. ــــ خب، شما باید می اومدین ایران. به دو دلیل؛ یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم. دوم دستگیری ارنست؛ یک دو رگه ی ایرانی انگلیسی و مأمور خرابکاری تو ایران. از خیلی وقت پیش دنبالش بودیم. اما خب اون زرنگ تر و دوره دیده تر از این حرفا بود که به آسونی دُم به تله بده. برای همین از طریق شما اقدام کردیم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
شاید این محاسبه، از دیفرانسیل، جبر و هندسه هم سخت تر بود! ☺️ 🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
باید خليل بود و به یار اعتماد کرد/ گاهی بهشت، در دل آتش فراهم است @sad_dar_sad_ziba 🌧 🔥
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ وقتی به گوش حاج احمد رسید که نماینده ی تام الاختیار بنی‌صدر (رئیس جمهور وقت) در غرب کشور، قرار است از مریوان بازدید کند با حالتی عصبانی گوشی تلفن را به زمین کوبید و به همراه دو سه نفر به طرف پادگان مریوان حرکت کرد. نماینده ی بنی صدر به همراه سرهنگ نخعی از راه رسید. سرهنگ نخعی از ماشین پیاده شد و به سمت حاج احمد رفت. حاج احمد در حالی که به شدت غضب کرده بود گفت: «کی گفته این بیاد این جا؟ کی به این اجازه داده از مناطق ما بازدید کنه؟» خلاصه، کار بالا گرفت و قضیه به جار و جنجال کشیده شد. طوری که حاج احمد با نماینده ی بنی صدر دست به یقه شد و ماشین آنها را سر و ته کرد. او هم تهدید کرد که: «من ضمن گزارش کردن این عمل تو، الآن می رم و با بالگرد برای بازدید برمی گردم.» که باز هم حاج احمد به او گفت: «توصیه می کنم سوار بالگرد نشین که از این مناطق عبور کنین، چون هوایی هم بهتون اجازه نمی دم.» سرانجام او برگشت و گزارشی برای بنی‌صدر برد. بنی صدر هم خواستار عزل حاج احمد به عنوان عنصر نامطلوب از تمامی تشکل های نظامی شد. حاج احمد در ارتباط با این قضیه می گوید: «وقتی آیت الله خامنه ای به عنوان نماینده ی امام در شورای عالی دفاع برای بازدید، به مریوان آمده بودند، به من گفتند: بنی صدر داستان شما و برخوردتون رو به امام کشونده بود و از امام درخواست اخراج شما رو از کل جریان نیروهای مسلح و سپاه کرده بود. اما بنده به امام عرض کردم که من احمد متوسلیان رو می‌شناسم، آدم مخلص و مقتدریه. اگه می خواین اون رو عزل کنین، روی من هم در شورای عالی دفاع حساب نکنین!» 📎 با این آیت الله خامنه ای از حاج احمد متوسلیان، تیر بنی صدر خائن برای ضربه زدن به نیروی ارزشمندی مانند حاج احمد، به سنگ خورد! 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌿 الهی که برقصاند خدا به ساز تو جهانت را 🤲🏼 @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹💠🔹🔹
⛰ بلندهمت و بلندنظر، یا ! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🍁🌿 بیا که قصر اَمَل، سخت، سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر، بر باد است غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است چه گویمت که به می خانه، دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژده‌ها داده است که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است تو را ز کنگره ی عرش می‌زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده است نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث، ز پیر طریقتم یاد است غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه ی عشقم ز رهروی یاد است مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز، عروس هزار داماد است نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریاد است حسد چه می‌بری ای سست نظم، بر «حافظ» قبول خاطر و لطف سخن، خداداد است «حافظ شیرازی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛