eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 «در اعمال نيكو شتاب كنيد و از فرارسيدن مرگ ناگهانى بترسيد، زيرا آنچه از روزى كه از دست رفته، اميد بازگشت آن وجود دارد، اما عمر گذشته را نمى شود باز گرداند، آنچه را امروز از بهره ی دنيا كم شده مى توان فردا به دست آورد امّا آنچه ديروز از عمر گذشته، اميد به بازگشت آن نيست.» [خطبه ی ١١۴] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
کلبه ای که در آن مهربانی هست و ساکنینش می خندند، بهتر از کاخی است که در آن کدورت است و مردمانش دلتنگ هستند. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۷: نفس های عصبی ام کمی تند شد و صدایم کمی بلند.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۸: بیچاره برادر که نمی‌دانست سارای یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده است. خدا مهربان تر از آن بود که فکرش را می کردم. یقیناً اگر تمام آن حرف ها امروز در امامزاده گفته نمی شد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور، تندیسش را در ذهنم نگاه می داشتم بر میدان عاشقی. لبخند زدم و به چشمان غم زده اش خیره شدم، تا به یاد دارم، غصه ام را روزیِ روزهایش کرده بود این یگانه برادر. دیگر در اوج ناراحتی، لبخند به لب داشتم که در باقی مانده ی عمرم، خدا، مادر، دانیال، امامزاده و حتی پروین مهربان را دارم. روی مبل های سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای شیرین، با نان و پنیر می خواستم و پروین توی یک سینی، همان را آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی، لقمه‌ای به دستم داد. خوردم. جرعه ای از چای و تکه‌ای از لقمه ی نان و پنیر. نه! طعم دوست داشتنی نداشت. ساده ی ساده بود. نفسی عمیق کشیدم و تبسمی تلخ، بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم. دانیال اعتراض کرد. می‌دانست فایده ای ندارد، پس با تأسف سر تکان داد و با نگرانی نگاهم کرد. باید نماز مغرب و عشا را می خواندم. از جایم بلند شدم. صدایم زد. ایستادم. ـــ سارا! یکی از همکارهام بعد از شام، با خونواده ش می آد واسه شب نشینی. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمی ره. تو رو خدا تو دیگه نرو خودت رو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الآنم که خوابیدی، خستگیت حسابی در رفته. بیا و آبروی داداشت رو بخر، یه ساعت کنار خونواده ش بشین، یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیک و پوشیده هم تنت کن. می گم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبی هستن. باشه؟ عاشقتم قورباغه ی سبز من! لبخند زدم و با تکان سر خیالش را راحت کردم. دانیال برایم ارزشی، برابر تمام دنیا داشت. او به خودش اجازه نداد، حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، سراغ کمد لباس هایم رفتم. از مدتی قبل، سعی داشتم حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمی‌شناختم. به پیراهنی بلند و یشمی که هنر دست های پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. تنها لباس پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهن ساده و زیبا به حساب می‌آمد که در دوران مأموریت حسام برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم می کردم. نگاهی به بساط درون کمد انداختم، غیر از چند شال معمولی و تیره رنگ، چیزی پیدا نمی شد. به جز دو روسری. یکی آبی، دیگری معجونی از رنگ ها؛ یکی هدیه عاصم، دیگری پیشکش حسام. هر دو را مقابل چشمانم نگه داشتم. از دیدن روسری عاصم، بدبختی و ترس در کویر خاطراتم دوید. هنوز هم عطر تلخش را داشت، یک تلخی کشنده. تک تک ثانیه ها در سینمای حافظه ام اکران شد؛ از اولین مهربانی ها تا آخرین تلاش هایش برای کشتن حسام. خشمگین و مضطرب، روسری را میان انگشتانم فشردم و درون سطل زباله ی چوبی، کنار کمد پرت کردم. چشمانم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. رایحه ی همیشگی حسام، از رنگ های روسری اش پرید و مشامم را قلقلک داد. او و عاصم هر دو از عطرهای تلخ استفاده می کردند اما فرق میانشان، فاصله ی زمین را داشت تا آسمان. یکی دل می برد و دیگری دل می کند. چشم به هدیه اش دوختم، سلیقه ی خوبی داشت. اتفاقات امامزاده پنجه شد و به دلم چنگ زد. نفس هایم تند شد. باید به فراموشی می سپردمش. با خشم رو سری را داخل کمد پرت کردم، در را محکم بستم و به آن تکیه دادم. نگاهم، جاده ی پهن نور ماه را روی زمین اتاقم دنبال کرد. انتهایش به بن بست لباس یشمی رنگم، روی تخت می رسید. هیچ شال و روسری مناسبی در بساط نداشتم. جز هدیه ی آن مرد نظامی که هنوز رسم تنفرش را یاد نگرفته بودم. چاره ای نبود. آبروی دانیال از یک دلبستگی احمقانه و شکستگی عمیق غرور، مهم تر به نظر می رسید و این روسری، تنها دارایی زیبایم بود برای مرتب به نظر آمدن در این شب نشینی دوستانه. روسری به دست و دودل، رو به روی آینه ایستادم. بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگ های یک بسته مداد شمعی بیست و چهار رنگ. آن را روی سرم انداختم و گوشه ی صورتم سنجاقش زدم. با مداد قهوه ای، به ابروهای نصفه و نیمه ام نقش زدم و در آینه خودم را تماشا کردم. مانند گذشته که نه، اما کمی زیبایی در چهره ی ماتم زده ام موج می زد و این را مدیون روسری خوش رنگ و لعاب آن مرد مغرور بودم. دانیال چند ضربه به در اتاق وارد کرد. لبخند روی لبش نشست. ـــ چه عجب بابا! ما شما رو دوباره خوشکل دیدیم. اون ها چیه از صبح تا شب تو خونه می پوشی؟ نکنه لباسای مامان بزرگ خدا بیامرز رو از زیرزمین کش رفتی و دم به دقیقه تنت می کنی؟ ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🌸🍀 در حال مشاجره و جر و بحث لفظی به دنبال اصلاح طرف مقابل نباشید. طرف مقابل در آن حال گوش شنوایی ندارد! بگذارید اوضاع آرام شود و بعد صحبت کنید! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍂 آفت زده 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🔺 بهتر بشناس! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐✰ گردان تک نفره شکارچــی خمینــی موفق ترین تک تیرانداز تاریخ جهان 🗓 به فراخور سالگشت شهادتش ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌹 خوشبخت کسی است که شکوه رفتارش، آفریننده ی لبخند زندگی در چهره ی دیگران باشد. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍷 اخبار سمّی از مسمومیت های این روزها 🔹 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
◾️ زخم 🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ما و شیشه های فریبنده ی زیبا 🎙 «حجت الاسلام محمدرضا رنجبر» 🎢 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
باران و باد و برف و زمستان بهانه‌اند / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
از گره های بی شمار زندگی گله نکن. بافنده ی دانا می داند حـاصل بر این گره ها فرشی گرانبها خواهد شد. @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۸: بیچاره برادر که نمی‌دانست سارای یک دنده و کله
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۹: _ اینا خوبه پوشیدی دیگه. دست پروین درد نکنه. خدایی از تو خوش سلیقه تره. ببین چی دوخته. محشره. راستی سارا دختری، خواهر زاده ای، چیزی نداره؟ خندیدم. کمی حالم عوض شده بود. ناگهان صدای زنگ دربازکن بلند شد و او دستپاچه، به بیرون دوید. از حال عجیب و عجله اش برای باز کردن در خنده ام گرفت. حق داشت! چون ما هیچ وقت طعم میهمان را نچشیده بودیم. پدر اجازه اش را نمی داد. مقابل آینه ایستادم و دوباره چشم به تماشا گشودم که دانیال صدایم زد. به طرفش چرخیدم. سرش را از لای در به داخل کشیده بود، خندان و پر از شیطنت گفت: ـــ خواستم بگم الآن دیگه با این لباس دقیقاً شدی خود خود قورباغه ی سبز من الهی داداش قربونت بشه قورقور جان! دستم را به سمت مجسمه ی کوچک چوبی، روی میز دراز کردم تا به طرفش پرت کنم که با خنده، فرار را بر قرار ترجیح داد. شوخی اش هنوز بر کام دلم ننشسته بود، که امامزاده و آن گفت و گوی پر خفّت، در ذهنم مرور شد. آه کشیدم و مقداری خوشبوکننده روی لباسم پاشیدم. صندل های مشکی ام را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. از تاریکی راهرو گذشتم. روی اولین پله ایستادم که یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررس دانیال و میهمان هایش، صدایی آشنا در همهمه ی خوش آمدگویی های پروین به گوشم خورد. اما امکان نداشت. با تردید، یک گام به سمت میهمان ها برداشتم. پاهایم خشک شد و دستانم یخ زد. دانیال و پروین، دست و دلبازانه میهمان ها را دعوت به نشستن می کردند؛ چه مهمان هایی! فاطمه خانم با صورتی خندان، پوشیده در چادری طرح دار با یک روسری زیبا، حسام با کت و شلواری مشکی و پیراهنی سفید که کاملاً فرم نظامیش را به رخ می‌کشید، وارد شدند. خشک شدم. جریان چه بود؟ آن ها این جا چه می کردند؟ فاطمه خانم که متوجه من شد، با محبت صدایم زد و به طرفم آمد. دانیال آب دهانش را با دلشوره قورت داد و با نگرانی نگاهم کرد. حسام با تبسمی خاص و جدّی، ابرو درهم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ مبهوت و بی حرکت مانده را در آغوش گرفت و قربان صدقه ام رفت و با لحنی مهربان، کنار گوشم نجوا کرد که حلالش کنم و گفته هایش را از خاطر ببرم که اشتباه کرده و پشیمان است و من وامانده، چشم برنمی داشتم از سینه ی سپر شده ی حسام و لبخند پرمعنایش. اصلاً نمی دانستم این مرد، همان حسام مظلوم است؟ یا امیرمهدی فاطمه خانم یا چه کسی؟ حیران و منگ به درخواست‌های در گوشیِ فاطمه خانم و نگاه های پر خواهش دانیال، لبیک گفتم و روی دورترین مبل از حسام، نشستم. دلشوره و سؤال‌های بی‌جواب، رعشه ای پنهانی در وجودم می دواند. در مجلس چشم چرخاندم. حسام متین و موقر، مثل همیشه با دانیال حرف می زد و می خندید. پروین و فاطمه خانم با چهره هایی شاد پچ پچ می کردند. مادر خیره به گل های قرمز رنگ فرش، دانه های تسبیح را یکی یکی رد می‌کرد و من بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گل روی میز. امیرمهدی برای تمام شب نشینی‌های دوستانه اش، چنین کت و شلوار زیبا و اتو کشیده به تن می کرد؟ یا فقط برای شکنجه ی من و خودنمایی؟ انگشتانم را به بازی گرفتم. هرچه می گذشت، فکرهای ناراحت کننده ام بیش تر می‌شد. این جوان خوش خنده ی زیباپوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خرد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیال رهایم کرد و رفت. حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان شکل و شمایل سابق، آسوده دلبری می کرد. او این جا چه می خواست؟ آمده بود تا له شدنم را ببیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟ عصبی ناخن هایم را به کف دستم، فشار می دادم. چرا باید در جمعشان می نشستم؟ از جایم بلند شدم. همه، به جز حسام نگاهشان را به من دوختند. توانی برای تحمل فضا در خود نمی دیدم. با عذرخواهی کوتاهی، قدم به سمت اتاقم تند کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿 الهی تا جهان باشد به شادی در جهان باشی/ الهی از بلاها لحظه لحظه در امان باشی 🤲🏼 @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹💠🔹🔹
🌳 بلوغ و بزرگی 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 هر قدر که از عشق، پریشان شده باشیم ننگ است اگر از تو پشیمان شده باشیم از جان و دل خویش گذشتیم به شوقت تا مایه ی تحسین رقیبان شده باشیم اعجاز تو این است که با این همه آیه با کفر نگاه تو مسلمان شده باشیم چون سایه به دنبال تو هستیم شب و روز هر چند که از چشم تو پنهان شده باشیم یک عمر شکستیم ولی یاد نداریم یک لحظه هم از عشق، گریزان شده باشیم ما خانه خراب غم عشقیم در این خاک خاکی تر از آنیم که ویران شده باشیم ای کاش که ای دوست! بمیریم و نبینیم  بر خوان کسی غیر تو مهمان شده باشیم «محمدحسن جمشیدی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144140477212290010.mp3
10.68M
🌿 🎶 «راز» 🎙 حمید هیراد /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 «انَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» (سوره ی الحجرات / آیه ی ١٢) «قطعا بعضی از گمان ها گناه است!» 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🔹💠🔹 در آرامش ریشه بگیرید. بدون قضاوت دیگران آبیاری شوید. با وقار اشباع شوید و با شادی گل دهید. اجازه دهید دنیا با رایحه ی خوشتان شاد شود! 🌊 روان شناسی 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دوره ای که عده ای تازه به دوران رسیده به دوری از اسلام و آیین های آن افتخار می کنند، دانشمندان روشن بین جهان به اسلام و مسلمانیشان مفتخرند! 🌱 امید @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فیلمی از برخورد «ولادیمیر پوتین» رئیس جمهور روسیه با خودروسازان متخلف 🔹 جهت اطلاع مسئولان محترم! 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
زنبور عسل هیچ گاه تخریب نمی‌کند. آنچه را که نیاز دارد جمع می‌کند، اما به روشی استادانه و با چنان مهارتی که شکل گل کاملا دست نخورده باقی بماند. 👌🏽 سازنده، ملاحظه گر و هنرمندانه زندگی کنیم. ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
آن یار کز او خانه ی ما جایِ پَری بود سر تا قدمش چون پَری از عیب، بَری بود اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که آن گنج روان رهگذری بود هر گنجِ سعادت که خدا داد به «حافظ» از یُمنِ دعایِ شب و وِردِ سَحَری بود «حافظ» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 شاید برای شما هم اتفاق بیفتد! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی سگی زنان غربی زن، زندگی، آزادی ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پل خواجو در استان اصفهان و بر روی رودخانه ی زاینده‌رود در شرق سی وسه پل قرار دارد. این پل که در دوران صفوی یکی از زیباترین پل‌های جهان به‌شمار می‌رفت، دارای ۲۴ دهانه است که از مکعب‌های به دقت تراش‌خورده ساخته شده و به خاطر معماری و تزئینات کاشی‌کاری آن از دیگر پل‌های زاینده رود مشهورتر است. / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🦜🍃🌲 یک واحد زیبایی شناسی 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۹: _ اینا خوبه پوشیدی دیگه. دست پروین درد نکنه.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۰: این روزها چه قدر تغییر کرده بودم. چشمانی که تا چند وقت پیش معنای گریه را نمی‌دانستند، حالا بی وقفه بغض را تبدیل به اشک می کردند. در را بستم. روی تخت نشستم و زانو بغل گرفتم. آه زمینگیر شده در سینه‌ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. بی صدا، اشک ریختم، با تمام وجود در دل، ناسزا نثار خودم و دلم نمودم که هنوزم پر می کشید، برای او، در پس پرده ی حیا و نجوای قرآنی اش، چند ضربه به در خورد. یقین داشتم که دانیال است؛ یا آمده بود حالم را بپرسد، یا راضی ام کند تا دوباره به جمعشان بپیوندم. او چه می دانست از حال خرابم و قلبی که بی شباهت به آبکش آشپزخانه نبود؟ جوابش را ندادم، دوباره به در کوبید، چندین بار. سابقه نداشت آن قدر مبادی آداب باشد. چرا نمی فهمید که زمان مناسبی برای شوخی های بی مزه اش نیست. وقتی دیدم نه داخل می آید و نه دست از کوبیدن به در بر می دارد، ته مانده ی اعصابم را جمع کردم و به سمتش رفتم. با صدایی خفه فریاد زدم: ــ چته روانی؟ جایی که اون دوست مُنگ... زبانم خشکید. مجسمه شدم. حسام بود. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد، لبخند پهنش را جمع کند. ــ می فرمودین. می شنوم. داشتین می گفتین جایی که اون دوست مُنگ...؟ فکر کنم مُنگل منظورتون بود درسته؟ تلخی عطر همیشگی اش، احساسم را هدف گرفت. آب دهانم را با خجالت قورت دادم. او این جا چه می خواست؟ انگار نمی خواست راحتم بگذارد. نهیبی به خودم زدم. خجالت برای چه؟ باید کمی گستاخ می شدم، شبیه به سارای آلمانی. ــ با اجازه ی کی اومدی این جا؟ سرش پایین بود و لحنش جدی. ـــ با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتون و در زدم. بعدشم که خودتون باز کردین و تا اجازه صادر نکنین داخل نمی آم. در زبان بازی نظیر نداشت. ــ چی کار داری؟ چشمانش را بست و حرصش را قورت داد. ــ خواهش می کنم اجازه بدین بیام داخل. زیاد وقتتون رو نمی گیرم. فقط چند کلمه. مقاومت در برابر ادبش کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من، گوشه ی تخت جای گرفت. خاطرات اولین دیدارش در این اتاق، مقابل چشمانم سبز شد. بی هوشی، تصویر تارش، بیمارستان، سرطان، نجوای قرآن، خانه، آینه، اولین تماشای صورت میت شده بعد از شیمی درمانی، قفل کردن در اتاق، خرد کردن آینه، شمارش معکوس، قصد خودکشی، شکستن در، ورود حسام، درگیری، خون، زخم روی سینه اش... راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ ــ کلید اتاقم رو چی کار کردی؟ گوشه ی ابرویش را خاراند. _ پیش منه. پیشانی گره زدم و دست جلو بردم. ــ پسش بده. لب های متبسمش را در هم تنید. ـــ جاش پیش من امنه. نگران نباشین. این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟ وقتی صدای نفس هایم را شنید، لبخندش کش آمد. ـــ قول نمی دم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم، براتون آوردمش. به این شرط که دیگه هوس نکنین در رو قفل کنین و خودتون رو زندانی. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«اگر بخواهید بی‌خوف و هراس مقابل باطل بایستید و از حق دفاع کنید و ابرقدرتان و توطئه‌های آنان شما را از میدان به در نکند، خود را به ساده زیستن عادت دهید.» 💠 امام خمینی (درود خدا بر ایشان) [۷ خرداد ۶۳] 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●