🍂 آفت زده
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐✰
گردان تک نفره
شکارچــی خمینــی
#شهید_عبد_الرسول_زرّین
موفق ترین تک تیرانداز تاریخ جهان
🗓 به فراخور سالگشت شهادتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌹 خوشبخت کسی است که
شکوه رفتارش،
آفریننده ی لبخند زندگی
در چهره ی دیگران باشد.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍷
اخبار سمّی از مسمومیت های این روزها
🔹 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ما و شیشه های فریبنده ی زیبا
🎙 «حجت الاسلام محمدرضا رنجبر»
#نردبان 🎢
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
باران و باد و برف و زمستان بهانهاند
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
از گره های بی شمار زندگی گله نکن.
بافنده ی دانا
می داند حـاصل
#صبــر بر این گره ها
فرشی گرانبها خواهد شد.
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۸: بیچاره برادر که نمیدانست سارای یک دنده و کله
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۹:
_ اینا خوبه پوشیدی دیگه. دست پروین درد نکنه. خدایی از تو خوش سلیقه تره. ببین چی دوخته. محشره. راستی سارا دختری، خواهر زاده ای، چیزی نداره؟
خندیدم. کمی حالم عوض شده بود. ناگهان صدای زنگ دربازکن بلند شد و او دستپاچه، به بیرون دوید. از حال عجیب و عجله اش برای باز کردن در خنده ام گرفت. حق داشت! چون ما هیچ وقت طعم میهمان را نچشیده بودیم. پدر اجازه اش را نمی داد. مقابل آینه ایستادم و دوباره چشم به تماشا گشودم که دانیال صدایم زد.
به طرفش چرخیدم. سرش را از لای در به داخل کشیده بود، خندان و پر از شیطنت گفت:
ـــ خواستم بگم الآن دیگه با این لباس دقیقاً شدی خود خود قورباغه ی سبز من الهی داداش قربونت بشه قورقور جان!
دستم را به سمت مجسمه ی کوچک چوبی، روی میز دراز کردم تا به طرفش پرت کنم که با خنده، فرار را بر قرار ترجیح داد. شوخی اش هنوز بر کام دلم ننشسته بود، که امامزاده و آن گفت و گوی پر خفّت، در ذهنم مرور شد. آه کشیدم و مقداری خوشبوکننده روی لباسم پاشیدم. صندل های مشکی ام را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. از تاریکی راهرو گذشتم. روی اولین پله ایستادم که یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررس دانیال و میهمان هایش، صدایی آشنا در همهمه ی خوش آمدگویی های پروین به گوشم خورد. اما امکان نداشت. با تردید، یک گام به سمت میهمان ها برداشتم. پاهایم خشک شد و دستانم یخ زد. دانیال و پروین، دست و دلبازانه میهمان ها را دعوت به نشستن می کردند؛ چه مهمان هایی!
فاطمه خانم با صورتی خندان، پوشیده در چادری طرح دار با یک روسری زیبا، حسام با کت و شلواری مشکی و پیراهنی سفید که کاملاً فرم نظامیش را به رخ میکشید، وارد شدند. خشک شدم. جریان چه بود؟ آن ها این جا چه می کردند؟ فاطمه خانم که متوجه من شد، با محبت صدایم زد و به طرفم آمد.
دانیال آب دهانش را با دلشوره قورت داد و با نگرانی نگاهم کرد. حسام با تبسمی خاص و جدّی، ابرو درهم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ مبهوت و بی حرکت مانده را در آغوش گرفت و قربان صدقه ام رفت و با لحنی مهربان، کنار گوشم نجوا کرد که حلالش کنم و گفته هایش را از خاطر ببرم که اشتباه کرده و پشیمان است و من وامانده، چشم برنمی داشتم از سینه ی سپر شده ی حسام و لبخند پرمعنایش.
اصلاً نمی دانستم این مرد، همان حسام مظلوم است؟ یا امیرمهدی فاطمه خانم یا چه کسی؟ حیران و منگ به درخواستهای در گوشیِ فاطمه خانم و نگاه های پر خواهش دانیال، لبیک گفتم و روی دورترین مبل از حسام، نشستم.
دلشوره و سؤالهای بیجواب، رعشه ای پنهانی در وجودم می دواند. در مجلس چشم چرخاندم. حسام متین و موقر، مثل همیشه با دانیال حرف می زد و می خندید. پروین و فاطمه خانم با چهره هایی شاد پچ پچ می کردند. مادر خیره به گل های قرمز رنگ فرش، دانه های تسبیح را یکی یکی رد میکرد و من بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گل روی میز. امیرمهدی برای تمام شب نشینیهای دوستانه اش، چنین کت و شلوار زیبا و اتو کشیده به تن می کرد؟ یا فقط برای شکنجه ی من و خودنمایی؟ انگشتانم را به بازی گرفتم. هرچه می گذشت، فکرهای ناراحت کننده ام بیش تر میشد.
این جوان خوش خنده ی زیباپوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خرد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیال رهایم کرد و رفت. حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان شکل و شمایل سابق، آسوده دلبری می کرد. او این جا چه می خواست؟
آمده بود تا له شدنم را ببیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟
عصبی ناخن هایم را به کف دستم، فشار می دادم. چرا باید در جمعشان می نشستم؟ از جایم بلند شدم. همه، به جز حسام نگاهشان را به من دوختند. توانی برای تحمل فضا در خود نمی دیدم. با عذرخواهی کوتاهی، قدم به سمت اتاقم تند کردم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿
الهی تا جهان باشد به شادی در جهان باشی/
الهی از بلاها لحظه لحظه در امان باشی
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
🌿🍁🌿
هر قدر که از عشق، پریشان شده باشیم
ننگ است اگر از تو پشیمان شده باشیم
از جان و دل خویش گذشتیم به شوقت
تا مایه ی تحسین رقیبان شده باشیم
اعجاز تو این است که با این همه آیه
با کفر نگاه تو مسلمان شده باشیم
چون سایه به دنبال تو هستیم شب و روز
هر چند که از چشم تو پنهان شده باشیم
یک عمر شکستیم ولی یاد نداریم
یک لحظه هم از عشق، گریزان شده باشیم
ما خانه خراب غم عشقیم در این خاک
خاکی تر از آنیم که ویران شده باشیم
ای کاش که ای دوست! بمیریم و نبینیم
بر خوان کسی غیر تو مهمان شده باشیم
«محمدحسن جمشیدی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144140477212290010.mp3
10.68M
🌿
🎶 «راز»
🎙 حمید هیراد
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 «انَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ»
(سوره ی الحجرات / آیه ی ١٢)
«قطعا بعضی از گمان ها گناه است!»
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🔹💠🔹
در آرامش ریشه بگیرید.
بدون قضاوت دیگران آبیاری شوید.
با وقار اشباع شوید
و با شادی گل دهید.
اجازه دهید دنیا با رایحه ی خوشتان شاد شود!
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دوره ای که عده ای تازه به دوران رسیده به دوری از اسلام و آیین های آن افتخار می کنند، دانشمندان روشن بین جهان به اسلام و مسلمانیشان مفتخرند!
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فیلمی از برخورد «ولادیمیر پوتین» رئیس جمهور روسیه با خودروسازان متخلف
🔹 جهت اطلاع مسئولان محترم!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
زنبور عسل هیچ گاه تخریب نمیکند.
آنچه را که نیاز دارد جمع میکند،
اما به روشی استادانه و با چنان مهارتی که شکل گل کاملا دست نخورده باقی بماند.
👌🏽 سازنده، ملاحظه گر و هنرمندانه زندگی کنیم.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
آن یار کز او خانه ی ما جایِ پَری بود
سر تا قدمش چون پَری از عیب، بَری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
هر گنجِ سعادت که خدا داد به «حافظ»
از یُمنِ دعایِ شب و وِردِ سَحَری بود
«حافظ»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی سگی زنان غربی
زن، زندگی، آزادی
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پل خواجو
در استان اصفهان و بر روی رودخانه ی زایندهرود در شرق سی وسه پل قرار دارد.
این پل که در دوران صفوی یکی از زیباترین پلهای جهان بهشمار میرفت، دارای ۲۴ دهانه است که از مکعبهای به دقت تراشخورده ساخته شده و به خاطر معماری و تزئینات کاشیکاری آن از دیگر پلهای زاینده رود مشهورتر است.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۹: _ اینا خوبه پوشیدی دیگه. دست پروین درد نکنه.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۰:
این روزها چه قدر تغییر کرده بودم. چشمانی که تا چند وقت پیش معنای گریه را نمیدانستند، حالا بی وقفه بغض را تبدیل به اشک می کردند. در را بستم. روی تخت نشستم و زانو بغل گرفتم. آه زمینگیر شده در سینهام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. بی صدا، اشک ریختم، با تمام وجود در دل، ناسزا نثار خودم و دلم نمودم که هنوزم پر می کشید، برای او، در پس پرده ی حیا و نجوای قرآنی اش، چند ضربه به در خورد.
یقین داشتم که دانیال است؛ یا آمده بود حالم را بپرسد، یا راضی ام کند تا دوباره به جمعشان بپیوندم. او چه می دانست از حال خرابم و قلبی که بی شباهت به آبکش آشپزخانه نبود؟ جوابش را ندادم، دوباره به در کوبید، چندین بار. سابقه نداشت آن قدر مبادی آداب باشد. چرا نمی فهمید که زمان مناسبی برای شوخی های بی مزه اش نیست. وقتی دیدم نه داخل می آید و نه دست از کوبیدن به در بر می دارد، ته مانده ی اعصابم را جمع کردم و به سمتش رفتم. با صدایی خفه فریاد زدم:
ــ چته روانی؟ جایی که اون دوست مُنگ...
زبانم خشکید. مجسمه شدم. حسام بود. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد، لبخند پهنش را جمع کند.
ــ می فرمودین. می شنوم. داشتین می گفتین جایی که اون دوست مُنگ...؟ فکر کنم مُنگل منظورتون بود درسته؟
تلخی عطر همیشگی اش، احساسم را هدف گرفت. آب دهانم را با خجالت قورت دادم. او این جا چه می خواست؟ انگار نمی خواست راحتم بگذارد. نهیبی به خودم زدم. خجالت برای چه؟ باید کمی گستاخ می شدم، شبیه به سارای آلمانی.
ــ با اجازه ی کی اومدی این جا؟
سرش پایین بود و لحنش جدی.
ـــ با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتون و در زدم. بعدشم که خودتون باز کردین و تا اجازه صادر نکنین داخل نمی آم.
در زبان بازی نظیر نداشت.
ــ چی کار داری؟
چشمانش را بست و حرصش را قورت داد.
ــ خواهش می کنم اجازه بدین بیام داخل. زیاد وقتتون رو نمی گیرم. فقط چند کلمه.
مقاومت در برابر ادبش کمی سخت بود.
روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من، گوشه ی تخت جای گرفت. خاطرات اولین دیدارش در این اتاق، مقابل چشمانم سبز شد. بی هوشی، تصویر تارش، بیمارستان، سرطان، نجوای قرآن، خانه، آینه، اولین تماشای صورت میت شده بعد از شیمی درمانی، قفل کردن در اتاق، خرد کردن آینه، شمارش معکوس، قصد خودکشی، شکستن در، ورود حسام، درگیری، خون، زخم روی سینه اش...
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟
ــ کلید اتاقم رو چی کار کردی؟
گوشه ی ابرویش را خاراند.
_ پیش منه.
پیشانی گره زدم و دست جلو بردم.
ــ پسش بده.
لب های متبسمش را در هم تنید.
ـــ جاش پیش من امنه. نگران نباشین.
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟
وقتی صدای نفس هایم را شنید، لبخندش کش آمد.
ـــ قول نمی دم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم، براتون آوردمش. به این شرط که دیگه هوس نکنین در رو قفل کنین و خودتون رو زندانی.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«اگر بخواهید بیخوف و هراس مقابل باطل بایستید و از حق دفاع کنید و ابرقدرتان و توطئههای آنان شما را از میدان به در نکند، خود را به ساده زیستن عادت دهید.»
💠 امام خمینی (درود خدا بر ایشان)
[۷ خرداد ۶۳]
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
شگفتا!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
20.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏽 سلام فرمانده (شماره ی ۲)
🎶 #سرود
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۰: این روزها چه قدر تغییر کرده بودم. چشمانی که
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۱:
داشت یادآوری می کرد تمام خاطرات آن روز را. گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟
دندان هایم را بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد.
ـــ باشه. باشه. حرف بزنیم؟
اصلاً این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ لحنی نیشدار به خود گرفتم.
_ حرف زدن با نامحرم، مشکل شرعی ندارد احیاناً؟ برااادر!
کمی با کنایه حرف زدن نمیتوانست زیاد بد باشد. دستی به محاسن مرتبش کشید و مکث کرد.
ـــ اگه واسه خواستگاری باشه نه! خواهر دانیال!
چشمانم گرد شد. او چه گفت؟ خواستگاری؟ از کدام خواستگاری حرف می زند. همان که به شیوه ی مذهبی های ایرانی از طریق مادرش بیان شد همان که فاطمه خانم، آب پاکی را روی دستم ریخت که مریضم که پسرش تک فرزند است و آرزوها دارد برایش؟
نمیدانستم چه بگویم. فقط توانایی سکوت داشتم. او این بار پر از جدیت، کمی در جایش جابه جا شد و راحت تر نشست.
ـــ وقتی از علاقه م به شما با مادرم صحبت کردم، تعجب کردن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشون رو داشتن که واسه من قانعکننده نبود. باهاشون حرف زدم. از عمری که دست خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمی افته. ظاهراً قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن و به من گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه نه ی قاطعانه ست و کلاً به ازدواج با آدمی مثل من، فکرم نمی کنین. دروغ چرا؟ ناراحت شدم، خیلی هم زیاد. اما نه به این خاطر که غرورم خرد شده؛ به این دلیل که واقعاً فکر و دلم رو مشغول کرده بودین ولی من نمی تونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستم و با حرف های صد من یه غاز، دلتون رو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هرچی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانم از تو خوشش نمی آد و مدام خودم رو با این حرف ها مثلاً آروم میکردم.
ولی نمی شد. تا این که دیشب مامان اومد تو اتاقم و سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد. این که چه چیزایی گفته و چه درخواستی ازتون کرده.
دلیل تغییر عقیده ی فاطمه خانم برایم معما شد! چرا؟
ـــ چرا... چرا مادرتون همه چیز رو گفت؟
پنجه های کشیده و مردانه اش را در هم قلاب کرد.
ـــ خب شاید حرفی که می زنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد، اما ما بهش اعتقاد داریم. مادر می گن چند شبه پدر شهیدم رو تو خواب می بینن که ازشون رو برمی گردونن و ناراحتن.
دنیای مذهبی ها، ورای باورهای بچگانه ی زمینی بود. آن شهید، پدر مردی که دچارش شده بودم، چه قدر پدرانه خرجم کرده بود و نمی دانستم. حسام همان طور که با انگشتر عقیقش بازی می کرد گفت:
ـــ وقتی مامان همه ماجرا رو واسم گفتن، خشکم زد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! تمام دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید می داد که جواب منفیتون، واسه خاطر حرف های مادره. اما یه صدای دیگه می گفت بی خیال بابا! تو کلاً انتخاب سارا خانم نیستی! اون حرف دلش رو زده. گیر کرده بودم و نمی دونستم کدوم داره درست می گه. پس باید مطمئن می شدم. نباید کم می ذاشتم تا بعداً پشیمون بشم. خلاصه صدای اذان که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردم و با دانیال تماس گرفتم، تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. الحمدالله موافقت کرد و گفت صبح ها به امامزاده می رین.
از ساعت هفت تو ماشین، جلوی در امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین. اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمی دونستم دقیقاً چی باید بگم و یا برخورد شما چی می تونه باشه.
مرد جنگ و ترس؟ این مردان با حیا، از داغی سرب نمی ترسن اما از ابراز احساسشان چرا. کمی خندهدار بود صورتش جدیت و آرامش داشت.
ـــ تا اذان ظهر، توی حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم. تو تمام این مدت با خودم حرف می زدم و کلمات رو شُسته رفته، کنار هم می چیدم که خراب نکنم. تا این که شما اومدین و من عین استغفرالله هرچی رشته بودم، پنبه شد. همه ی جملات یادم رفت. آخرشم فقط به یه سوال که چرا به مادرم نه گفتین اکتفا کردم.
تبسم موقرش، تبدیل به خنده شد.
_ شمام که ماشاالله اصلاً اعصاب ندارین، کم مونده بود کتک بخورم ازتون.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
📷 این عکس از تأثیرگذارترین عکس های تاریخ است و برنده ی جایزه پولیتزر شد.
کودک از اردوگاه کمکهای سازمانالملل حدود یک کیلومتر فاصله داشت.
کرکس منتظر است که کودک بمیرد تا او را بخورد.
این عکس، جهان را شگفت زده کرد ولی هیچکس نمیداند چه بلایی سر کودک آمد.
گفته می شود حتی خود عکاس، «کوین کارتر» که مکان را بعد از گرفتن عکس ترک کرد، سه ماه بعد، از شدت افسردگی خودکشی کرد.
#جهان_سرمایه_داری
#جهان_منهای_انسانیت
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🌻