6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پل خواجو
در استان اصفهان و بر روی رودخانه ی زایندهرود در شرق سی وسه پل قرار دارد.
این پل که در دوران صفوی یکی از زیباترین پلهای جهان بهشمار میرفت، دارای ۲۴ دهانه است که از مکعبهای به دقت تراشخورده ساخته شده و به خاطر معماری و تزئینات کاشیکاری آن از دیگر پلهای زاینده رود مشهورتر است.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۹: _ اینا خوبه پوشیدی دیگه. دست پروین درد نکنه.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۰:
این روزها چه قدر تغییر کرده بودم. چشمانی که تا چند وقت پیش معنای گریه را نمیدانستند، حالا بی وقفه بغض را تبدیل به اشک می کردند. در را بستم. روی تخت نشستم و زانو بغل گرفتم. آه زمینگیر شده در سینهام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. بی صدا، اشک ریختم، با تمام وجود در دل، ناسزا نثار خودم و دلم نمودم که هنوزم پر می کشید، برای او، در پس پرده ی حیا و نجوای قرآنی اش، چند ضربه به در خورد.
یقین داشتم که دانیال است؛ یا آمده بود حالم را بپرسد، یا راضی ام کند تا دوباره به جمعشان بپیوندم. او چه می دانست از حال خرابم و قلبی که بی شباهت به آبکش آشپزخانه نبود؟ جوابش را ندادم، دوباره به در کوبید، چندین بار. سابقه نداشت آن قدر مبادی آداب باشد. چرا نمی فهمید که زمان مناسبی برای شوخی های بی مزه اش نیست. وقتی دیدم نه داخل می آید و نه دست از کوبیدن به در بر می دارد، ته مانده ی اعصابم را جمع کردم و به سمتش رفتم. با صدایی خفه فریاد زدم:
ــ چته روانی؟ جایی که اون دوست مُنگ...
زبانم خشکید. مجسمه شدم. حسام بود. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد، لبخند پهنش را جمع کند.
ــ می فرمودین. می شنوم. داشتین می گفتین جایی که اون دوست مُنگ...؟ فکر کنم مُنگل منظورتون بود درسته؟
تلخی عطر همیشگی اش، احساسم را هدف گرفت. آب دهانم را با خجالت قورت دادم. او این جا چه می خواست؟ انگار نمی خواست راحتم بگذارد. نهیبی به خودم زدم. خجالت برای چه؟ باید کمی گستاخ می شدم، شبیه به سارای آلمانی.
ــ با اجازه ی کی اومدی این جا؟
سرش پایین بود و لحنش جدی.
ـــ با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتون و در زدم. بعدشم که خودتون باز کردین و تا اجازه صادر نکنین داخل نمی آم.
در زبان بازی نظیر نداشت.
ــ چی کار داری؟
چشمانش را بست و حرصش را قورت داد.
ــ خواهش می کنم اجازه بدین بیام داخل. زیاد وقتتون رو نمی گیرم. فقط چند کلمه.
مقاومت در برابر ادبش کمی سخت بود.
روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من، گوشه ی تخت جای گرفت. خاطرات اولین دیدارش در این اتاق، مقابل چشمانم سبز شد. بی هوشی، تصویر تارش، بیمارستان، سرطان، نجوای قرآن، خانه، آینه، اولین تماشای صورت میت شده بعد از شیمی درمانی، قفل کردن در اتاق، خرد کردن آینه، شمارش معکوس، قصد خودکشی، شکستن در، ورود حسام، درگیری، خون، زخم روی سینه اش...
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟
ــ کلید اتاقم رو چی کار کردی؟
گوشه ی ابرویش را خاراند.
_ پیش منه.
پیشانی گره زدم و دست جلو بردم.
ــ پسش بده.
لب های متبسمش را در هم تنید.
ـــ جاش پیش من امنه. نگران نباشین.
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟
وقتی صدای نفس هایم را شنید، لبخندش کش آمد.
ـــ قول نمی دم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم، براتون آوردمش. به این شرط که دیگه هوس نکنین در رو قفل کنین و خودتون رو زندانی.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«اگر بخواهید بیخوف و هراس مقابل باطل بایستید و از حق دفاع کنید و ابرقدرتان و توطئههای آنان شما را از میدان به در نکند، خود را به ساده زیستن عادت دهید.»
💠 امام خمینی (درود خدا بر ایشان)
[۷ خرداد ۶۳]
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
شگفتا!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
20.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏽 سلام فرمانده (شماره ی ۲)
🎶 #سرود
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۰: این روزها چه قدر تغییر کرده بودم. چشمانی که
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۱:
داشت یادآوری می کرد تمام خاطرات آن روز را. گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟
دندان هایم را بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد.
ـــ باشه. باشه. حرف بزنیم؟
اصلاً این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ لحنی نیشدار به خود گرفتم.
_ حرف زدن با نامحرم، مشکل شرعی ندارد احیاناً؟ برااادر!
کمی با کنایه حرف زدن نمیتوانست زیاد بد باشد. دستی به محاسن مرتبش کشید و مکث کرد.
ـــ اگه واسه خواستگاری باشه نه! خواهر دانیال!
چشمانم گرد شد. او چه گفت؟ خواستگاری؟ از کدام خواستگاری حرف می زند. همان که به شیوه ی مذهبی های ایرانی از طریق مادرش بیان شد همان که فاطمه خانم، آب پاکی را روی دستم ریخت که مریضم که پسرش تک فرزند است و آرزوها دارد برایش؟
نمیدانستم چه بگویم. فقط توانایی سکوت داشتم. او این بار پر از جدیت، کمی در جایش جابه جا شد و راحت تر نشست.
ـــ وقتی از علاقه م به شما با مادرم صحبت کردم، تعجب کردن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشون رو داشتن که واسه من قانعکننده نبود. باهاشون حرف زدم. از عمری که دست خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمی افته. ظاهراً قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن و به من گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه نه ی قاطعانه ست و کلاً به ازدواج با آدمی مثل من، فکرم نمی کنین. دروغ چرا؟ ناراحت شدم، خیلی هم زیاد. اما نه به این خاطر که غرورم خرد شده؛ به این دلیل که واقعاً فکر و دلم رو مشغول کرده بودین ولی من نمی تونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستم و با حرف های صد من یه غاز، دلتون رو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هرچی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانم از تو خوشش نمی آد و مدام خودم رو با این حرف ها مثلاً آروم میکردم.
ولی نمی شد. تا این که دیشب مامان اومد تو اتاقم و سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد. این که چه چیزایی گفته و چه درخواستی ازتون کرده.
دلیل تغییر عقیده ی فاطمه خانم برایم معما شد! چرا؟
ـــ چرا... چرا مادرتون همه چیز رو گفت؟
پنجه های کشیده و مردانه اش را در هم قلاب کرد.
ـــ خب شاید حرفی که می زنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد، اما ما بهش اعتقاد داریم. مادر می گن چند شبه پدر شهیدم رو تو خواب می بینن که ازشون رو برمی گردونن و ناراحتن.
دنیای مذهبی ها، ورای باورهای بچگانه ی زمینی بود. آن شهید، پدر مردی که دچارش شده بودم، چه قدر پدرانه خرجم کرده بود و نمی دانستم. حسام همان طور که با انگشتر عقیقش بازی می کرد گفت:
ـــ وقتی مامان همه ماجرا رو واسم گفتن، خشکم زد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! تمام دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید می داد که جواب منفیتون، واسه خاطر حرف های مادره. اما یه صدای دیگه می گفت بی خیال بابا! تو کلاً انتخاب سارا خانم نیستی! اون حرف دلش رو زده. گیر کرده بودم و نمی دونستم کدوم داره درست می گه. پس باید مطمئن می شدم. نباید کم می ذاشتم تا بعداً پشیمون بشم. خلاصه صدای اذان که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردم و با دانیال تماس گرفتم، تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. الحمدالله موافقت کرد و گفت صبح ها به امامزاده می رین.
از ساعت هفت تو ماشین، جلوی در امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین. اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمی دونستم دقیقاً چی باید بگم و یا برخورد شما چی می تونه باشه.
مرد جنگ و ترس؟ این مردان با حیا، از داغی سرب نمی ترسن اما از ابراز احساسشان چرا. کمی خندهدار بود صورتش جدیت و آرامش داشت.
ـــ تا اذان ظهر، توی حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم. تو تمام این مدت با خودم حرف می زدم و کلمات رو شُسته رفته، کنار هم می چیدم که خراب نکنم. تا این که شما اومدین و من عین استغفرالله هرچی رشته بودم، پنبه شد. همه ی جملات یادم رفت. آخرشم فقط به یه سوال که چرا به مادرم نه گفتین اکتفا کردم.
تبسم موقرش، تبدیل به خنده شد.
_ شمام که ماشاالله اصلاً اعصاب ندارین، کم مونده بود کتک بخورم ازتون.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
📷 این عکس از تأثیرگذارترین عکس های تاریخ است و برنده ی جایزه پولیتزر شد.
کودک از اردوگاه کمکهای سازمانالملل حدود یک کیلومتر فاصله داشت.
کرکس منتظر است که کودک بمیرد تا او را بخورد.
این عکس، جهان را شگفت زده کرد ولی هیچکس نمیداند چه بلایی سر کودک آمد.
گفته می شود حتی خود عکاس، «کوین کارتر» که مکان را بعد از گرفتن عکس ترک کرد، سه ماه بعد، از شدت افسردگی خودکشی کرد.
#جهان_سرمایه_داری
#جهان_منهای_انسانیت
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🌻
🔹💠🔹
⏰ قانون ۲ دقیقه
- هر گاه برای انجام کاری حوصله نداشتید به خود بگویید:
تنها برای ۲ دقیقه آن را انجام میدهم.
سپس فقط برای ۲ دقیقه کار مورد نظر را انجام دهید.
معمولا بعد از ۲ دقیقه درگیر کار شده اید و می توانید کارتان را ادامه دهید.
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
معماری اسلامی ایرانی
تیمچه ی قم
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🦅🍃🌲
🐧 تنها پرندهای که جرأت میکند عقاب را نوک بزند، «دورنگوی سیاه» است. بر پشت عقاب مینشیند و گردنش را گاز میگیرد. با این حال، عقاب هیچ واکنشی نشان نمیدهد و با دورنگو نمیجنگد. او وقت و نیروی خود را تلف نمیکند. فقط بالهای خود را باز میکند و شروع به پرواز بالاتر در آسمان می کند.
هرچه پرواز بالاتر باشد نفس کشیدن برای دورنگو سختتر است و سرانجام به دلیل کمبود اکسیژن دورنگو سقوط میکند.
نیازی نیست که به همه چیز واکنش نشان دهید. لازم نیست که به همه ی استدلالها یا منتقدان پاسخ دهید.
👌🏽 شما فقط سطح خود را بالا ببرید، همه مخالفان از بین میروند.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺