🌸 زندگی زیباست 🌸
🌺 خوشرو و شیرین! 💎 #دُرّ_گران ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🔹💠🔹
نقص يا کمبود زیبایی در چهره يک فرد را اخلاق خوب تکميل میکند.
اما کمبود يا نبود اخلاق را
هيچ چهره ی زیبایی نمی تواند تکميل کند.
پايه و بنای شخصيت انسان ها بر کردار و رفتارشان میباشد
و زيباترين شخصيت ها
متعلق به خوش اخلاق ترين انسان هاست.
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇫🇷 کشور آتش و آشوب و آشغال
در قلب اروپا
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
اردبیل
مشکین شهر
اردوگاه طبیعی دورنا
در دامنه ی کوه های سبلان
در مجاورت ۸۰۰ متری آبشار گورگور
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
درصد کمی از انسان ها
نود سال، عمر می کنند.
دیگران، یک سال را
نود بار تکرار می کنند!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🚢 کشتی اگر بیش از اندازه در بندر بماند، بی ارزش می شود؛
🚗 خودرو اگر نابه جا متوقف شود، می تواند ویرانگر باشد؛
🌳 درخت اگر نابه جا بروید بی ارزش می شود و قطع می گردد؛
👤 انسان اگر نابه جا باشد و متوقف شود بی بها می شود!
بی جا نباش، بی جا نمان، بیش از اندازه متوقف مشو!
اگر احساس می کنی نسبت به گذشته کم بهاتر شده ای، بی جا و بیش از اندازه مانده ای!
گاهی برای ماندن باید رفت!
موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است، رفتن رسیدن است
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
📖
«مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ الْحَيَّةِ لَيِّنٌ مَسُّهَا وَ السُّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا يَهْوِي إِلَيْهَا الْغِرُّ الْجَاهِلُ وَ يَحْذَرُهَا ذُو اللُّبِّ الْعَاقِلُ»
«داستان دنيا چون داستان مار است كه دست بر آن بكشى نرم و در اندرونش زهر كشنده است، فريب خورده نادان به طرف آن مى رود و خردمند پايان بين از آن دورى مى گزيند.»
[حکمت ۱۱۹]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿
خدایا ما قدمان به آرزوهایمان نمیرسد، تو کوتاه بیا!
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
🔹💠🔹
👌🏽 قدر آن دسته از آدمهای زندگیتان را که اهل گفتوگو هستند بدانید.
🍀 اون هایی که ازتون میخوان توضیح بدین چی ناراحتتون کرده و مشکل از کجاست؛
اون هایی که با دقت به حرفاتون گوش میکنند و بعد حرف می زنند!
آدم هایی که خوب و بد حال شما براشون مهمه و اهل گفتوگوی سالم هستن و ازتون می خوان که صحبت کنید و ترتیب اثر می دن، داشتنشون یه نعمته.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۲: پلک روی هم گذاشتم. با تمام وجود «آمین» گفتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۳:
دانیال با کمی تأخیر وارد اتاق شد و روبه رویم ایستاد و کنجکاوانه، چشم ریز کرد.
_ دعواتون شده؟
با «نه» ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب آشفته سپردم. با بغضی که توی گلویم هنوز جان داشت. فردای آن روز، اربعین بود و من اقیانوسی عظیم را در زمین عراق تجربه کردم؛ پهنه ای که هیچ شناگری، یارای پیمودنش را نداشت و همه را به ساحل می رساند. آن ظهر در هجوم عزاداران اربعین، هیچ خبری از حسام نشد. نه حضوری، نه تماسی، آتش به وجودم افتاد، چند باری سراغش را از دانیال گرفتم و او بیخبر از همهجا، برچسب نگرانی بیمورد بر پیشانی ام می زد.
وقتی متوجه بی قراری بی حدم شد، تماس گرفت. نبض نگاه مظلوم و پر خواهش حسام، در برابر دیده و قلبم رژه می رفت. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش می گذشتم. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.
غروب آمد اما حسام من نه! دیگر ماندن و منتظر بودن، جواب ناآرامی ام را نمیداد. آشفته به گوشهای از صحن و سرای امام حسین پناه بردم. همان جا که شب قبل را کنارش، کج خلقانه به صبح رساندم. افکار مختلفی به ذهنم هجوم آورد.
چرا پیدایش نمی شد؟
یعنی ناراحتش کرده بودم؟ نه! او قهر بلد نبود.
یعنی اتفاقی بد، گریبان زندگی ام را چنگ می زد؟
ای کاش دیشب یک دل سیر تماشایش می کردم. وحشت و دلشوره، دیواره های معده ام را مورد حمله قرار داد و باز در هم پیچیدم. زیر لب نام حسین را خواندم و التماس کردم که منت بگذار و امیرمهدی را از من نگیر.
روز اربعین تمام شد. اذان را گفتند و شب در گذار بود. باز هم خبری از حسام من نشد. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا. مسیر هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم. برای اولین بار ذره ای از حال، زینب (س) را حس کردم. حال ظهر عاشورا و ایستادن پریشانش بر تل زینبیه را... آن جا که یک چشم به عزیزانش در میدان جنگ داشت، و یک چشم دردانه هایش در خیمه ها.
حالا من یک پا به هتل داشتم، برای یافتن برادر و یک پا در حرم، محض دیدن حسام و جز ترس اتفاقی بد برای هر دوشان، چیزی در افکارم نبود. آرزوی حسام، توان از زانوانم میگرفت. غریب تر از هر لحظه به امید دیدن دانیال، دوباره به هتل برگشتم. در تاریکی اتاق و سرک کشیدن نور چراغ های خیابان، روی تخت دراز کشیدم. درد رهایم نمی کرد و قرص ها هم کارساز نبود. فردا به ایران برمی گشتیم و امروز، حسام به دیدنم نیامده بود. دانیال هم غیبش زده بود. از سر بیچارگی به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی، حسام این جا در مأموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا (ع) افتادم. حتما آن ها از حسام خبری داشتند! چادر بر سر، دویدم. دستم به دستگیره ی در نرسیده، عطر حسام پیچید! دانیال بود. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدن این شمایل در خاک عراق، عادی به نظر میرسید.
_ کجا بودی تو؟ ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه. از ترس این که بلایی سرت اومده باشه، مُردم و زنده شدم. حسام بهت زنگ نزد؟
بعد نفسی عمیق و سنگین کشید.
_ حالا کجا داری می ری؟
انگار نقش بازی می کرد. من وقت سوال و جواب نداشتم. همین که سلامت برگشته بود، کفایت داشت.
_ دارم می رم حرم، ببینم می تونم دوستای حسام رو پیدا کنم. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا(ع) اومده بودن، ما هم با همون ها رفتیم زیارت.
پوزخندی عصبی، بر لبانم نشست.
_ فکر نمی کردم امیرمهدی، این قدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنم. رفیقت هنوز بزرگ نشده!
ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
دانیال در را بست. برق را روشن کرد و آرام بر لبه ی تخت نشست. روی زانوهایش تکیه داد.
_ پس حرفتون شده بود. چرا دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه؟
چشمانم را بستم و سعی کردم آرام باشم.
_ چیز مهمی نبود. جای این که من طلبکار باشم، اون ناز می کنه. حالا چی کار می کنی؟ باهام می آی یا برم؟
چرا دانیال این همه غم داشت؟
لحنش عصبی و جدی شد.
_ حسام یه نظامیه. فکر کردی بچه بازیه که همه سر از کار و جاش در بیارن. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم!
با اضطراب روبه رویش ایستادم.
_ دانیال! حالت خوبه؟
دستی کلافه به صورتش کشید و صدایش را آرام کرد.
_آره فقط سرم درد می کنه.
دروغ می گفت. خیلی خوب می شناختمش. قلبم مشت میشد و محکم به سینه ام میکوبید. نمی خواستم ذهنیت سنگینم را به زبان بیاورم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
آدمها هم مثل گل ها مراقبت می خوان.
وگرنه کز می کنن یه گوشه و پژمرده می شن.
🥀 یه روز متوجه می شید که معصوم و سربه زیر، خشکیده ن.
حواستون به گل های زندگیتون باشه!
🌹 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«زن، زندگی، آزادی»
این بار در سرزمین های اشغالی
اسرائیل 🔯
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔹🔹💠🔹🔹
🔰 اولین کاری که در اوقات فراغت به ذهنت میآید چیست؟
آدم در وقت خوشی و فراغت، باطن خود را آشکار میکند.
انسان در دو موقعیت، ضمیر و باطن خودش را آشکار میکند؛ یکی در «سختی و فشار»، دیگری در زمان «خوشی و فراغت».
ببینید در اوقات فراغت (مثلا نوروز) اولین کاری که به ذهنتان میآید چیست؟
برخی هوسبازتر میشوند و برخی مهربانتر؛ شما چه طور؟
بعضیها حریصِ بازی هستند. البته دین با سرگرمی و بازی مخالف نیست؛ با «کم لذت بردن» مخالف است. آدم دونهمت وقتی بیکار میشود، بهدنبال لذتهای کم و بیارزش میرود و اینگونه ضمیر خود را نشان میدهد.
🔹بعضیها در اوقات فراغت، سراغ فعالیتهای ناب و کمیاب (مثل خدمت به دیگران) میروند. بعضیها هم در وقت فراغت، سراغ محاسبه ی نفس میروند.
🔹 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🔹💠🔹
🌳 قوی باش و آرام!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانهای است، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است
پر میکشیم و بال، بر پردهی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
امروزی ها. علی اکبر قلیچ .mp3
7.78M
🌿
🎶 «امروزی ها»
🎙 علی اکبر قلیچ
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿
خدایا دیگران از تو می خواهند بدهی!
اما من نخست
از تو می خواهم بگیری
خستگی، دلتنگی و غصه ها را
از روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم!
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 نیش نزن!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
بی بی میگفت:
بهار وقت سبز شدن طبيعته!
بهار آدم ها هم اون وقتيه كه دلشون سبز میشه!
ممكنه تو يه سال چند بهار داشته باشی و ممكنه سالها بی بهار باشی!
🌺 همیشه بهار باش!
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌸🍀
پیش تر بازی های کودکانه حکمت داشتند.
☘ گل یا پوچ: دقت در انتخاب
☘ الاكلنگ: بالا و پايين زندگی
☘ لی لی: تمرین تعادل در زندگی
☘ هفت سنگ: تمرین هدفگیری درست
☘ سرسره: سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن
❇️ این بازی ها رو با بچه هاتون داشته باشید.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐔 مرغ همسایه غازه!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۳: دانیال با کمی تأخیر وارد اتاق شد و روبه رویم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۴:
_دانیال! مشکلت چیه؟ هیچ وقت یادم نمی آد واسه یه سردرد ساده، صورتت این جور سرخ بشه و رگ گردنت بیرون بزنه؟
انگار نیروی مردانه اش در مشتش جمع شده بود. زیر پایم خالی شد. تمام توانم پرید. کنار پایش روی زمین نشستم. صدایم توان نداشت.
_ حسام چی شده دانیال؟
اشک از کنار چشمش لیز خورد. رو به رویم نشست و دستانم را گرفت.
_ هیچی!... هیچی به خدا. فقط زخمی شده. چیز خاصی نیست. فردا منتقلش می کنن ایران.
کلمات را بی وقفه در هق هق اشک گفت. حنجره ام دیگر یاری نمی کرد.
نگاهش کردم و به زور گفتم:
_ شهید شده.... نه؟
با هق هق از مجروحیت حسام گفت و از زنده بودنش. تنم یخ زد. بعد مردانه زار زد. لرزش شانه هایش دلم را میشکست.
شهادت مگر گریه داشت؟ ندیدن حسام فاطمه خانم فغان داشت، شیون داشت، نالیدن داشت. اما شهادت نه!
مبهوت مانده بودم، زمان ایستاده بود. باید حسام را می دیدم.
_ من رو ببر. می خوام ببینمش!
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال، هیچ فایدهای نداشت. بالأخره تسلیم شد. از هتل خارج شدیم. یک ماشین مشکی با راننده ای گریان، انتظارمان را می کشید. در تاریکی پرنور نیمه شب و سکوت نسبی فضا، رو به حرم ایستادم. چشم دوخته به طلایی گنبد حسین (ع) زیر لب نجوا کردم:
_ ممنون که آرزوش رو برآورده کردین آقا! ممنونم!
مرد راننده با شانه های لرزان، در عقب را گشود. دانیال گریه اش را قورت داد و مرا به سمت صندلی هدایت نمود. نمیدانم چه قدر گذشت تا بالأخره مقابل ساختمانی آجرنما متوقف شدیم. منطقه ای وسیع، بیابانی و نظامی. با گام هایی لرزان و دستانی یخ زده از ماشین پیاده شدم که صدای گریه های آرام دانیال و راننده، بلند شد. پاهایم را حس نمی کردم. قرار بود، امروز او به دیدنم بیاید. اما حالا من برای دیدنش می رفتم. دانیال زیر بازوهایم را گرفت. جوانی غم زده که کنار ورودی ساختمان، انتظارمان را می کشید، به سرعت در را برایمان گشود و پشت سرمان وارد شد.
راهرویی سرد با مهتابی هایی کم جان، به قدم هایم خوش آمد می گفت. با هر گام که بر می داشتم، می شنیدم تسلیت ها و تبریک های بغض آلود همردیفان همسرم را. شهادت تسلیت نداشت!
خودش گفته بود:
«اگه شهید نشم، می میرم!»
او نمرده بود. به آخرین در انتهای راهرو که چند مرد با شانه های لرزان کنارش ایستاده بودند، رسیدیم. همه کنار رفتند. داخل شدم. صدای گریه ها بالا رفت.
خودش بود. آرام خوابیده بر تخت. توی اتاقی بزرگ و خالی؛ انگار تنش را به خون غسل داده بودند. دو جوان با لباس هایی خونی، تکیه زده به دیوار و نشسته بر زمین، سر در گریبان مخفی می کردند.
لرزش شانه های دانیال ثانیه به ثانیه بیشتر می شد و من پا می کشیدم روی سرامیک ها، برای رسیدن به تخت حسامم. کنارش ایستادم. چهره ی خسته اش رنگ نداشت و پرده ای از خاک بر موهایش دیده میشد. بر یکی از ابروهایش، زخمی نه چندان عمیق نشسته بود و رد زیبای خون در کنار گونه اش خوش رقصی می کرد. چه آرامشی توی صورتش موج می زد! چه قدر شهادت به صورت زیبایش می آمد. عطر خاک، خون و خوشبو کننده ی تلخ همیشگیاش، مشامم را بازی داد.
دست آرمیده روی سینهاش را نوازش کردم. بوسه ای بر آن زدم و انگشتر عقیق گلگون به قطره های خونش را، با نوازش از انگشتان کشیده اش خارج کردم. محاسن و موهایش را مرتب کردم. دستانم را دور صورتش گرفتم و گونه اش را بوسیدم. همان جایی که روزی پنجه هایم سیلی شد و او چشم به زمین دوخت. این چشم ها که حالا رو می گرفتند از منِ بیچاره. بوسیدن نه، پرستیدن داشت! کاش بیش تر دل به تماشا می سپردم. آخر مثل همه ی چشم های دنیا نبودند و هاله ای از حیا پنهانشان می نمود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 دوستان خوب خدا
👦🏻👧🏻 #سربازان_آینده_ی_امام_زمان
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
زیبایی زندگی
زمانی است که خودت
خالق لحظات ناب آن باشی!
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
#زندگی_زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن قدَر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش
باغ ها را گرچه دیوار و در است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
«هوشنگ ابتهاج»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🖤 امروز سالروز تولد پدر مرحوم بنده بود.
برای شادی همه ی درگذشتگان، فاتحه و صلواتی هدیه کنید!
◼️ @sad_dar_sad_ziba
📖
«اَيُّهَا النّاسُ إِنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ.»
«اى مردم! وفا همزاد راستی و راست کرداری است.»
(اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند.)
[خطبه ی ۴١]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۴: _دانیال! مشکلت چیه؟ هیچ وقت یادم نمی آد واسه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۵:
دو دکمه ی اول پیراهنش پارگی داشت و پنجه می کشید بر روح زخم خورده ام تیزی آینه، سینه ی مردانه اش را درید. بوسه زدم بر فراخی سینه ی ستبرش. بارها؛ بارها و بارها. آرام نمی شد قلب آتش گرفته ام. بیش تر شعله می کشید.
تمام روحم می سوخت. کاش بیش تر چشم به تماشایت می سپردم و حفظ می شدم تک تک حرکات را. کاش سراپاگوش می شدم و تمام شنیدن هایم، پر می شد از موج صدایت. می دانی خیلی وقت است برایم قرآن نخوانده ای؟ کاش دیشب، بچگی به خرج نمی دادم و صدای نفس هایت را برای آخرین بار در مغزم ذخیره می کردم.
موهایش را با انگشتانم، شانه زدم. به صورتش دست کشیدم و او لبخند زد. چه قدر، دلم هوای خندیدنش را کرده بود. عاشق که باشی، دل خوش می کنی به دل خوشی های معشوقت و من عاشقانه دل خوش کردم.
«این قلب ترک خورده ی من، بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق او بود»
باران اشک می بارید و با خوشی حسام راه می آمد. باریدم. دستانش را بوسیدم. حالا باید جمله ای را که قرار داشتم روز عروسی به او بگویم، می گفتم. دست و پا شکسته کلمات فارسی را در ذهنم ردیف کردم. به چشمان بسته اش خیره شدم و نجوا کردم:
«امیر مهدی جان! اندازه ی تمام دوستت دارم های دنیا دوستت دارم!»
صدای گریه ی دانیال و دو جوان بلند شد؛ اما لبخند را بر لب های حسام دیدم.
کاش روحم با او پر می کشید. امیر مهدی، بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در کربلا وداعش را لبیک گفتم. به اصرار دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی، صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت.
_ گوشی سیده. خاموشه. فکر کنم شارژش تموم شده.
کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم.
وسایلم را جمع میکردم و دانیال اشک ریزان، دل به تماشایم سپرده بود. تهوع و درد، شروع شد. ناخواسته به تخت پناه بردم. دانیال با لیوانی آب و قرص، کنارم روی تخت نشست.
_ این ها رو بخور سارا! باید قوی باشی.
فاطمه خانم تمام چشم امیدش به تو هست.
حسام به خواسته ی قلبش رسید.
میان حرف هایش بارید. آری! من قوی بودم. بیش تر از آنچه فکرش را بکنند. خودم آمین شهادتش را گفتم دو بار، یکی، وقتی در سوریه گم شد؛ دیگری وقتی شانه به شانه اش، صحن حسین را تماشا می کردم. باید پایش می ماندم. گرچه نمی دانم کدامش مستجاب شد.
_ از کجا خبر دار شدی؟
با بغض گفت:
_ صبح با گوشیش تماس گرفتم.
گفت داره می ره گشتزنی اما خواست بهت چیزی نگم که نگران نشی. بعدم گفت تا اذان ظهر برمی گرده. تو چیزی نمی پرسیدی، منم چیزی نمی گفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهی. تا این که از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد. نگران شدم. مدام به گوشیش زنگ زدم، می گفت خاموشه. دم دمای عصر، وقتی حال پریشون و سراغ گرفتن هات رو از حسام دیدم، دیگه خودم هم ترسیدم. واسه همین از بچهها سراغش رو گرفتم. اول گفتن زخمی شده و برم اون جا. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه، شهید شده. تمام ثانیه های پریشانی ام تداعی شد و قلبم تیر کشید.
_ چه جوری شهید شده؟
چانه اش لرزید.
_ با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی که متوجه می شن یه عده از حرومی ها، قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن. باهاشون در گیر می شن. حسام و دوستانش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید می شن.
آه از نهادم بلند شد. پس باز هم پای غیرت و پاسداری در میان بود.
_ داعشی ها چی شدن؟
لبخندش تلخ بود.
_ تارومار شدن!
صبح روز بعد سوار بر هواپیما، همراه پیکر حسام راهی ایران شدیم. در مسیر، چشم دوخته به آبی آسمان و همسفر با مسافران بی خبر، اشک ریختم و عطر به جا مانده از پیراهن حسام را بر چادرم بوییدم. قرار بود با سوغات و تربت کربلا به ایران برگردم، اما حالا داشتم حسام بی جانم را چشم روشنی سرزمین عراق می بردم. بیچاره فاطمه خانم!
به خاک ایران رسیدیم. هوای ایران پر بود از عطر نفس های حسام. فاطمه خانم، با دیدن من و تابوت پیچیده شده در پرچم فرزندش، دیگر پایی برای ایستادن نداشت. پدر که مُرد، حتی نشانی قبرش را نپرسیدم. ولی حسام بر تمام احساسم حکومت می کرد. من و دانیال بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابیمان سر به عرش می کشید، از نداشتن حسام. فاطمه خانم در راهرویی از مردان گریان با پوشش نظامی روی باند هواپیما به سمتم دوید. مرا به آغوش کشید و صورتم را بوسید.
_ زیارتت قبول مادر!
دست به تابوت پسرش کشید.
_ شهادت تو هم قبول باشه مادرم! یکی یه دونه ی من!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌹
از چشم خود تحقیر ها به دور،
یک خانم آمریکایی پیشرفتهای زن ایرانی و آمریکایی را با هم مقایسه کرده است.
نتایج طوری نیست که خودکم بین ها احساس رضایت کنند.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🕊჻ᭂ࿐
چیز زیادی از او نخواسته بودند
گفته بودند به خمینی توهین کن تا آزادت کنیم!
اما او حاضر شد ماهها اسارت بکشد،
با سر تراشیده در روستاها چرخانده شود،
ناخنهایش را بکشند و بعد از کلی شکنجه او را زنده به گور کنند، اما تن به این کار ندهد.
این گونه «ناهید فاتحی» این شیردختر غیور و شجاع کرد ایرانی لقب «سمیه ی کردستان» گرفت.
🔹 دختران کردستان
🔹 شیرزنان ایران
🔸جنایات کومله
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─