eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
570 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
از رنج ها گریزان مباش! بمان و بجنگ! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🌸🌿 اگر دیگران با شما با احترام رفتار نمی کنند برچسب قیمت خود را بازنگری کنید. احتمالا قیمت ناچیزی برای خود قائل شده اید. این شما هستید که با پذیرش رفتار آدم ها و نحوه ی رفتار با آن ها ارزشتان را به آن ها گوشزد می کنید. از بخش اجناس تخفیف دار جدا شده و در پشت جعبه آینه (ویترین) اجناس گران بها قرار بگیرید! برای خود وقت بگذارید. به نیازها، اهداف، خواسته ها، آرزوها، احساسات، آسایش و آرامش خود اهمیت دهید. اگر شما برای خودتان این ارزش را قائل نشوید، هیچ کس دیگر هم ارزشی برایتان قائل نمی‌شود. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 〽️ سقوط گام به گام تا مرحله ای پست تر از حیوانیت ◼️ غرق شدن تدریجی در باتلاق و لجنزار 🔴 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀 من تا ۱۸ سالگیم گوشی نداشتم و هیچی رو از دست ندادم. من تا ۱۸ سالگی نه با رفیقام رفتم بیرون نه خونه شون خوابیدم. بازم چیزی رو از دست ندادم. من تا ۱۸ سالگی خودم تنها بیرون نرفتم بازم چیزی رو از دست ندادم. این ها از بی اعتمادی نمی آد، از مراقب خانواده م می آد و من می‌دیدم و می دونستم که واسه بعضی از دوستام چه اتفاقاتی افتاد. خدا رو شکر می‌کنم که خانواده م ازم مراقبت کردن و گذاشتن تا به حدی برسم و بفهمم و خودم تصمیم بگیرم. لطفاً بچه هاتون رو زود با فضای افراد بزرگسال آشنا نکنید و نگذارید آسیب ببینند! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کفش ها یا آدم‌ها اگه اذیتت کردن، بدون که اندازه ی تو نیستن! 🔹 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۰: آن روزها که به حکم همکاری سر یک میز می نشستیم، با شعار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۱: آن صبح، مانند چند روز قبل به بیمارستان رفتم. به ورودی خلوت بخش که رسیدم، نگاهم به مردی حدوداً شصت ساله با قدی بلند و پالتویی مشکی افتاد که در جهت مقابل می آمد. کلاه سبک فرانسوی اش من را به یاد حاج بابایم انداخت؛ حاج بابا هم تمام پاییز و زمستان را پالتوی مشکی می پوشید و کلاه فرانسوی سر می کرد. مرد چون عصا قورت دادگان از کنارم گذشت. مکث به حافظه ام دادم. چه قدر آن چهره آشنا بود. کجا دیده بودمش؟ تا رسیدن به اتاق، کمی پستوی ذهنم را زیر رو کردم اما چیزی نیافتم. در سکوت متصل به زوزه ی دستگاه ها، آرام وارد اتاق شدم. سارا چسبیده به تخت، تپش به تپش آب می شد. اصلاً انگار خدا او را برای زندگی خلق نکرده بود. نگاهم به دانیال افتاد. رو به پنجره ی خیس اتاق داشت و من را نمی دید. نرم سلام کردم. دستپاچه شد. تُند دستی به صورتش کشید و به سمتم چرخید. نَم مژه ها و سرخی چشم ها گواه به اشک ریختنش می دادند. شرمنده، سر به زیر انداختم. کاش کمی دیرتر می آمدم. مگر این مرد چه قدر می توانست گریه هایش را قورت دهد؟ من، فاطمه خانم، طاها و پدر طبق قانونی نانوشته لحظه ای این خواهر و برادر را تنها نمی گذاشتیم. می دانستم ظهرها نوبت همراهی فاطمه خانم شروع می شود، عصرها حاج اسماعیل و شب ها برادرم. تا رسیدنِ فاطمه خانم، تمام تلاشم برای راهی کردن دانیال به خانه برای کمی استراحت بی نتیجه ماند؛ انگار قصد خودکشی داشت. به پریشان حالی اش که نگاه می کردی، قلبت ققنوس می شد و می سوخت. ظهر، هنگام بازگشت باز هم همان پیرمرد خوش پوش را دیدم. دست در جیب های پالتویش داشت و در حیاط بیمارستان قدم می زد. من این مرد را کجا دیده بودم؟ یک هفته ی آرام از هجوم التهابات می گذشت. در رفت و آمد هر روزه ام به بیمارستان، گاهی آن پیرمرد اتو کشیده در قاب چشمانم می نشست و حس مبتلا به سؤالم را بازی می داد. آن عصر سرد حسابی باران می بارید. وخامت حال سارا اجازه نداد تا شُر شُر آسمان بهانه ی نرفتنم به امامزاده شود. پناهنده به چتر رنگارنگم، وارد حیاط پوشیده از برگ های خیس نارنجی شدم. چراغ های روشن صحن، آوای دلگیری در فضا می نواختند. سلامی بر شهدای خفته در آن خاک فرستادم و عازم زیارت گشتم. چند قدم مانده به کفشداری، نگاهم به همان پیرمرد پالتو پوش زیر سایبان گوشه ی حیاط افتاد. او این جا چه می کرد؟ چرا به خاطر نمی آوردم که او را کجا دیده ام؟ نیم ساعتی از حضورم در گرمای مطبوع امامزاده می گذشت. تکیه به ضریح داشتم و به امید معجزه ای برای شفا، تسبیح تسبیح صلوات می فرستادم که ناگهان گوشی ام زنگ خورد. حتم داشتم پدر است. گوشی را کنار صورتم قرار دادم اما... صدای نفس های منظم در شنوایی ام پیچید. ترس به جانم افتاد. چرا فکر کردم دیگر باز نمی گردد؟ چرا فکر کردم همه چیز یک شوخی بچگانه بوده؟ دستانم به وضوح می لرزید. تماس قطع شد. هشدار پیام تلگرام، صدایم زد. نفسم بند آمد. این بار چه چیزی انتظارم را می کشید؟ مضطرب پیام را گشودم: «چه طوری دخترِ حاج اسماعیل؟» بدتر از آن چه بودم که می شد. «کی هستی؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟!» جواب آمد: «دست بردارم؟! تازه داره کارمون با هم شروع می شه.» ترس به سینه ام مشت کوبید. _ کار؟ چه کاری؟! _ زیاد عجله نکن، می فهمی؛ اما واسه شروع باید بگم از حاج اسماعیل بعیده که این قدر راحت گول بخوره. چه می گفت؟! _ متوجه منظورت نمی شم. اصلاً تو پدرِ من رو از کجا می شناسی؟! جملات را روانه کرد: _ کم کم متوجه می شی. حاج اسماعیل رو همه ی آدم بدها می شناسن، خانم کوچولو! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🪴 «امیدت به خدا باشه!» 🌺 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز از آتش دامنگیر ای سبز جوان برخیز! برگ است که می بارد چشم تو نبیند کاش این منظره را هرگز در عالم رؤیا نیز هیهات نمی دانم این شعله که بر من زد از آتش تائیس است یا بارقه ی چنگیز خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز تا نیمه چرا ای دوست؟ لاجرعه مرا سرکش من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز «محمدعلی بهمنی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144151472509805335.mp3
9.87M
🌿 🎶 «از یادها رفته» 🎙 حجت اشرف زاده /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐ 🌷 ما به تو افتخار می کنیم! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ با بلوز سرخابی و شلوار جین و کیف دستی وارد آرایشگاه شدم. تا رسیدن نوبتم نیم ساعتی باید منتظر می ماندم. دفترچه ی واژه های انگلیسی ام را در آوردم و شروع به خواندن کردم. یکی از خانوم ها که مثل من منتظر نوبت بود گفت: چه موهای پرپشت و خوش رنگ و حالتی دارین! گفتم: ممنونم چشماتون قشنگ می بینه! گفت: شما هم زبان می خونید مهاجرت کنید؟ خیلیا به خاطر حجاب اجباری دارن می رن. گفتم: نه من مدرس زبانم و لازمه انگلیسی خودم رو تقویت کنم. گفت: چه قدر با آزادی زن ها موافقید؟ گفتم: کاملاً! خانومی که در نوبت میکاپ بود گفت: آره به خدا از روزی که روسری هامون رو درآوردیم برف و بارون و رحمته که نازل می‌شه. گفتم: چه جالب که شما این طوری برف و بارون رو تحلیل می کنید! گفت: اصلاً نفاق از بین رفته به خاطر همین خدا داره بهمون رحم می کنه. گفتم: به سنت های الهی هم مسلط هستین! گفت: بله اصلاً مدت ها بود برف و بارون نباریده بود. گفتم: اما ما خانوم ها گاهی به هم رحم نمی کنیم. گفت: چه طور؟ گفتم: مثلا بعضی خانوم ها با آرایش شب، صبح ها می رن سر کار و حواس همکارای مردشون رو پرت می کنن. خانومی که زیر دست آرایشگر بود گفت: خیر ندیده ها چرا می رن سراغ مردهای متأهل؟ ناخن کار داد زد: خدا لعنتشون کنه خوشگل می کنن دل شوهرامون آب می‌شه. آرایشگری که مشغول رنگ مو بود گفت: خب برن سراغ پسرهای مجرد. خانوم اولی گفت: بدبختن، فردا همین مرد مثل آشغال از زندگیش پرتشون می کنه بیرون. عروس جوانی گفت: شوهرم می‌گه حالم از موهای فر خوردت به هم می خوره، یه کاریشون بکن. منم باید هر شیش ماه بیام بشینم رو صندلی کراتینه، چون آقا بیست و چهاری جلوی شبکه های ماهواره ای لم داده و فیلش یاد هندستون می کنه. به خدا ما زن ها خیلی بدبختیم. گفتم: باور کنید تو خود فرانسه هم پوشش دانشگاه با عروسی فرق می کنه. خانم اولی گفت: پس شما به آزادی قائل نیستی؟ گفتم: چرا منم می‌گم زن ها حق دارن آزاد شن. جواب داد: مبارزه می کنیم تا آخرین نفس! گفتم: اما تعریف من از آزادی با تعریف شما یه کم فرق داره. ناخن کار گفت: چه فرقی؟ گفتم: زن ها باید آزاد شن از این که همه شکل هم باشن، دماغ ها سر بالا، گونه ها برجسته، لب ها تزریقی، سینه ها عمل شده، ناخن ها فرنچ شده، مژه ها اکستنشن شده و پلکای بلفاروپلاستی شده. از جبری که می گه باید این شکلی بود تا محبوب بود، باید آزاد شد. لبخند رضایت بود که از هر طرف به سمت من ارسال می شد. ادامه دادم: به چه گناهی این قدر باید زیر تیغ جراحی رفت؟ یکی گفت: چه قدرم که خطاهای پزشکی زیاده. دیگری گفت: دستی دستی زیر تیغ این جراحا خودمون رو به کشتن می دیم. آرایشگره گفت: یکی از مشتری هام بنده ی خدا بر اثر جراحی زیبایی شکم، از دنیا رفت. طفلی خیلی جوون بود. گفتم: حالا می آیید برا این آزادی مبارزه کنیم؟ ناخن کار گفت: راست می گی آزادی واقعی اینه که می گی. کارم که تمام شد رفتم از راهروی ورودی، قبل از پذیرش، از رخت آویز، چادرم را سرم کردم و آمدم برای خداحافظی. خانومی که اول سر صحبت رو باز کرده بود گفت: اِ... شما چادری هستید؟ حیف! گفتم: چی حیف؟ گفت: حیفه این موهای قشنگتون! خندیدم و گفتم نظر لطفتونه خیلی ها فکر می کنن ما داریم زیر چادر کچل می شیم، ولی خب من سی ساله چادری هستم و موهام به این پر پشتیه! صدای خنده، آرایشگاه رو پر کرد. به خدا سپردمشون و آرایشگاه رو ترک کردم و تا رسیدن به خانه به برفی که بعد از راهپیمایی مردم نازل شد فکر می کردم. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🔹🔹🔻🔹🔹 🔸 آزار 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 ♦️ پنج عامل بازدارنده در راه پیروزی: ۱) ترس: همه ما می ترسیم، اما باید با آگاهی لازم روی چیزی که می خواهیم تمرکز کنیم، نه فقط روی ترس. ۲) توجه به ارزیابی دیگران: اگر قرار باشد نگاهمان فقط به نظرات دیگران باشد در همان جایی که هستیم خواهیم ماند. افراد موفق مشورت هایشان را از افراد آگاه و متخصص می گیرند. ۳) اقدام نکردن: گاهی ما بیشتر در فکرهایمان قدم برمی داریم. باید با موقعیت ها مواجه شد و به جای غرق شدن در فکر ها قدم برداشت. ۴) نداشتن خودباوری: باور نداشتن به خویشتن یعنی سرد کردن انگیزه و قدم برداشتن. مهم نیست که عالی باشیم، مهم این است که اقدام کنیم. ۵) نتیجه گرایی: هدف داشته باشیم اما وقتی قدم برداشتیم نتیجه را رها کنیم. توجه زیادی به نتیجه، ذهن ما را ترسو می کند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 روز گذشته این فیلم تلخ در رسانه های جهان پربازدید شد، با این توضیح: پلیس آلمان کودک یک خانواده ی مسلمان را از آن‌ها جدا می‌کند و سرپرستی او را به دولت واگذار می‌کند، البته با حکم قاضی! دلیل: این بچه در مدرسه به همکلاسی‌های خود گفته که خانواده‌اش به او گفته‌اند در اسلام هم‌جنس‌بازی حرام است. ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
کسی که دندان درد دارد فکر می‌کند تمام کسانی که دندانشان سالم است خوشحال هستند. انسان فقیر هم همین تصور نادرست را درمورد افراد ثروتمند دارد. 🌿 @sad_dar_sad_ziba
30.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🍁🌿 مریدان شاعر و مراد شاعران 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
👩‍❤️‍👨 سال ازدواج های ساده و بی تجمّلات 💠 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍃🍂 شرح‌حال و معاینه‌ی بیمار نوجوونم رو که تموم کردم، پرسیدم: مشکل دیگه‌ای نیست؟ دیدم برادر چهار پنج ‌ساله‌ش سریع چیزی تو گوش مامانش گفت. بهش گفتم: اگه چیزی هست به من بگو براش دارو بنویسم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: آره آقای دکتر، گوشیش رو به من نمی ده بازی کنم! ☺️ 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشمنان گرگ سیرت منافقان روباه صفت و دستاویزی به نام همه پرسی (رفراندوم) /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۱: آن صبح، مانند چند روز قبل به بیمارستان رفتم. به ورودی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۲: پای پدر که وسط می آمد نفس در سینه ام یخ می زد. دیگر یقین داشتم این بدقدم، خواب ترسناکی برای زندگی ام دیده است. صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم. دوباره پیام داد: «راستی، اگه یه بار دیگه شیطون گولت بزنه و بخوای از حرف هامون به کسی چیزی بگی، دیگه مثل دفعه ی قبل، مهربون برخورد نمی کنم.» اشک در چشمانم حلقه بست. این جانور از کجا پیدایش شده بود؟! دلم شور بابا را می زد. شماره اش را گرفتم اما جواب نداد. می دانستم در محل کار یا بیمارستان است ولی حرف های آن بدشگون، حس امنیتم را کور کرده بود. هزار شاید و نکند به جان روحم افتاد. باید صدایش را می شنیدم تا دلم آرام می گرفت. آشفته، بارانی ام را چنگ زدم و به بیرون دویدم. آسمان ابری، آشوب دلم را بیشتر می کرد. با گام هایی تند از میان قبور گذشتم. گوشی ام زنگ خورد. دیگر از صدایش می ترسیدم. ایستادم و نگاهی به شماره ی روی صفحه انداختم. بابا بود. صوت پرصلابتش که در شنوایی ام پیچید، نفسم بالا آمد. گریه ام را قورت دادم و صدایش را مرهم التهابم کردم. خیالم که از سلامتی اش راحت شد، مسیرم را به سمت مزار شهید حسام کشیدم. اشک بی اختیار روی گونه هایم لیز می خورد. این که نمی دانستم وسط چه بازی خطرناکی ایستاده ام، این که نمی دانستم چه کسی مقابلم قرار دارد، این که نمی دانستم چه از جان من و عزیزانم می خواهد چون پُتک بر دیوار سر و سامانم می کوبید؛ می کوبید چون می دانستم آدم بدهای زندگی ما شبیه چهل دزد بغداد نیستند و خون می خورند تا در مکتب کفتاری مقبول بیفتند. صدای «الله اکبر» که از گلدسته ها بلند شد، خوش رقصی قطرات باران را میان موهایم حس کردم و جانم از خیسی لباس هایم لرزید. مگر چه قدر آن جا چمباتمه زده بودم؟ سر بلند کردم که نگاهم به چشمان خسته ی دانیال افتاد؛ درست آن طرف مزار. کی آمده بود؟ چرا متوجه ی حضورش نشدم؟ با طمأنینه پرسید: _ حالتون بهتره؟ حالم جهنم بود و او چه می دانست؟ قطرات تند باران از نوک موهای طلایی اش به زمین می چکید. در خیسی لباس ها دست کمی از من نداشت. او چرا این گونه شده بود؟ تعجب چهره ام را خواند. _ اومدم دیدم این جا زیر بارون نشستین. چند بار صداتون زدم ولی جواب ندادین؛ اصلاً انگار این جا نبودین. نگران شدم. الآن یه ربعی می شه این جا نشستم. یک ربع زیر باران بودم؟! یک ربع برادر سارا رو به رویم نشسته بود و من نفهمیده بودم؟! سکوتم را که دید خودش ادامه داد: _ همیشه وقتی بارون می باره، این جوری بدون چتر می زنید بیرون؟ سرماخوردگی و آنفولانزا آدم رو نمی کشه. واسه خودکشی راه های بهتر و مطمئن تری هست. چترم! حتماً در کفشداری جا گذاشته بودم. زبانم به پاسخ نمی چرخید، انگار یک تُن وزن داشت. نفسی خسته کشید و ایستاد. _ هوا تاریکه، درست نیست تنها برید. اول شما رو می رسونم، بعد می رم بیمارستان. نایی برای بلند شدن نداشتم؛ انگار لشگری با چکمه های آهنین از من عبور کرده بودند. نگران شد. _ زهرا خانم، چیزی شده؟! حالتون خوب نیست؟ به سختی خود را از زمین کَندم. چشمانم سیاهی رفت اما پلک بر پلک نهادم و به هر جان کندنی که بود تعادلم را به دست گرفتم. گام های یخ زده ام کش آمد. انگار زمان بر دور کُند می چرخید. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🌸🌿 🌸 روزمون مبارک! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
گفتمش: باید بَری نامم زیاد گفت: آری می برم اما زِ یاد «فرصت شیرازی» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃