eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
566 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 خبر خوب این که دانشمندانمان موفق به ساخت داروی بیماری «ام اس» در داخل کشور شدند. 🌱 امید «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مردی بود که زمین‌های زراعی بزرگی داشت و به‌تنهایی نمی‌توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه‌ای بدهد. چون محل مزرعه در منطقه‌ای بود که طوفان‌های زیادی در سال، باعث خرابی مزارع و انبارها می‌شد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند. سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر، نزد مزرعه‌دار آمد. مزرعه‌دار از او پرسید: آیا تاکنون دستیار یک مزرعه‌دار بوده‌ای؟ مرد جواب داد: من می‌توانم موقع وزیدن باد بخوابم. به‌رغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعه‌دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد. مرد به‌خوبی در مزرعه کار می‌کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می‌داد و مزرعه‌دار از او راضی بود. سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می‌رسید. مزرعه‌دار از خواب پرید و فریاد کشید: طوفان در راه است. فوری به‌سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت: بلندشو، طوفان می‌آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آن‌ها را با خود نبرد. مرد همان طور که در خواب بود گفت: نه، من که به شما گفته بودم وقتی باد می‌وزد من می‌خوابم. مزرعه‌دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با شتاب بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغ‌ها در مرغدانی هستند. پشت همه ی درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند. مزرعه‌دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه ی موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد. 📎 وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌿 هر گاه حس کردی حال دلت بی دلیل بهتره بدون شاید یکی برات دعا کرده! 🤲🏼 🌹 @sad_dar_sad_ziba
☘ از عطر بهار مست، آسان مگذر از هرچه بهاری است، آسان مگذر با دیدن هر شکوفه یک شکر بگو از این همه ناز شَست آسان مگذر رباعی «مریم بسحاق» 🦋 @sad_dar_sad_ziba
خوب خوب تر خوب ترین 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌿 تو بقالی بودم سه تا جوون حدود سی ساله اومدن و به فروشنده گفتن: سال ۹۲ ما چند تا دوست از مغازت بدون اجازه یه بیسکوییت برداشتیم و حالا اون دوستمون که با ما بود از دنیا رفته. اومدیم حلالیت بخوایم. فروشنده گفت: حلال رفیقتون و خودتون. 🌿 کاش از این دوست ها باشیم! کاش از این دوست ها داشته باشیم! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 شرایط چهارگانه ی وجوب «امر به معروف و نهی از منکر» 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﺎﻝ ١٣٤٠. ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان و ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی‌ قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎبمون ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ. ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮدمون ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ می‌خوندم. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی‌حوصله‌ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ‌ﺧﻮﺭﺩﻩ ی ﻣﻦ! هر ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﻧﺪ می‌گفت: «ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟» ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. اوﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ معلممون. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ‌ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می‌خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮه ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ! دیگه ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ. ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ خوش پوش اوﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ‌مون. ﻟﺒﺎس های مرتب ﻣﯽ‌ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭن رو ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. می‌دونستم ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ. ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ. ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ. اون‌قدر ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﯽﺩوﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ی ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ بودن چیه! ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮشکل ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭو ﯾﺎ ﺧﻂ می‌زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣ رﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ‌ ﺷﺪﺕ ﻣﯽﺯﺩ. ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می‌نوشت. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻪ؟ 🖌 ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: «ﻋﺎﻟﯽ» ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ نخستین ﮐﻠﻤﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭو ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ نمی‌گذارم بفهمه ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ. اوﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ بیست، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿن طور ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ اوﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ من رو ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ. 📎 ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭو ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ مراقب حرف‌هایمان باشیم! 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 🔹 دو کلام حرف حساب 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 گاهی فقط بگذر! وقتی قادر به تغییر بعضی چیزها و بعضی افراد نیستی؛ روزت را برای عذاب‌ِ داشتن‌ها و و افسوسِ نداشتن‌ها خراب نکن! دنیا همین است؛ همه‌ی بادهای آن موافق، همه‌ی رخدادهای آن دلنشین و همه‌ی روزهای آن الزاماً خوب نیستند! این جا گاهی حتی آب هم سر بالا می‌رود. پس تعجبی ندارد اگر آدم‌ها طوری باشند که تو دوست نداری! گاه‌گاهی در انتخاب‌هایت تجدیدنظر کن! فراموش نکن؛ انتخاب و کنار گذاشتن آدم ها به دست توست، نه تغییر آن ها. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔 این ها چند سال از دنیا عقب هستند؟ 🔸 یکی این که کشورشون هنوز پادشاهی اداره می‌شه. 🔸 دوم این که هنوز مراسم تاجگذاری و با کلی هزینه ی سرسام آور دارند. 🔸 سوم این که هنوز مردمشون می ریزن تو خیابون ها و شعار «مرگ بر شاه» و «مرگ بر سلطنت» می دن! 🔸 سرود ملیشون فقط دعا به جان پادشاه هست! 🔸 چهارم این که پادشاهیشون هم موروثی هست. 🇬🇧 بریتانیا فرنگ_بی_فرهنگ ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌹 «ابوريحان بیرونی» اولين فردی بود که در قرن پنجم هجری و با ابتدایی ترين امكانات آن زمان، شعاع زمين را ۶۵۶۰ كيلومتر حساب كرد كه تا حد زیادی به مقدار صحيح آن یعنی ۶۳۷۱ كيلومتر نزدیک بود. «ابوریحان بیرونی» را از بزرگ‌ترین دانشمندان مسلمان و یکی از بزرگ‌ترین دانشمندانِ فارسی‌زبان در همه ی اعصار می‌دانند. 💠 🌱 امید «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 طبیعت زیبای استان لرستان شهرستان پلدختر اردیبهشت ۱۴۰۲ / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۷: لباس هایم را پوشیدم. چشمم به آینه ی آویزان از دیوار ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۸: بعد از کمی ماندن خداحافظی کردم و با دلی آرام تر عازم خانه شدم. حرف های فاطمه خانم دل بی قرارم را برای سارا بی قرارتر کرد اما بی خبرانه آب سرد پاشید بر آتش بد بینی ای که از مرد مو طلایی در سینه ام شعله ور شده بود. تا رسیدن به خانه، حواسم پی هزار فکر و خیال پرید. سؤالات بی جواب دست از سرم بر نمی داشتند؛ انگار کمر همت به پریشانی ام بسته بودند. مدام در دل فریاد می زدم که امکان ندارد پدر باشی و به عشق رجوی، دل از ناز دانه ات بکنی. مدام فریاد می زدم امکان ندارد پدر باشی و بی خیال دختر اغما رفته ات، نقشه ی شوم بچینی برای کفتارگری. مدام فریاد می زدم امکان ندارد دانیال باشی و این همه بد. مدام فریاد می زدم بلکه آرام شوم. اما... وقتی به خانه رسیدم چون عروسکی که کوکش تمام شده باشد در هپروتی از غر زدن های دلسوزانه ی مادر روی تخت خوابیدم. جانم از تب و درد، گز گز می کرد. دلم خوابیدنی می خواست که پشت بندش بیداری نباشد. صدای پیام تلگرام چون جیغ ابلیس بر صفحه ی دلم ناخن کشید. باز چه داستانی می خواست ببافد؟ مضطرب، پیام را گشودم: «خبری در راه است...» وجودم سراسر نبض شد و ترسان، منظورش را پرسیدم. بوی تعفن شیطان را در کلماتش حس می کردم. «عجله نکن، می فهمی اما یه سؤال؛ به نظرت چرا دانیال امروز بیمارستان نبود؟» دیگر کنترل اعصابم سخت شده بود. «تو یه عوضی روانی هستی. من هیچ کدوم از حرفات رو باور نکردم و نمی کنم. امروز همه چیز رو به پدرم می گم.» پیام آمد: «اِه، اِه... آروم باش خانم کوچولو. دختری که حاج اسماعیل تربیت کرده نباید بی ادب باشه. این که تو باور کنی یا نه اصلاً برام مهم نیست چون تغییری تو اصل ماجرا ایجاد نمی کنه. فقط یادت باشه اگر حاج اسماعیل، برادرت یا هر کس دیگه ای چیزی از این پیام ها بدونه، برات سنگین تموم می شه.» بی حسی توأم با وحشت در مویرگ هایم قدم می زد. اشک بی اختیار از چشمانم می بارید. چه از جانم می خواست؟! حالا دیگر اطمینان داشتم باید منتظر خبر یا اتفاقی بد باشم. پریشانی چون موش به انبار آرامشم زده بود. مدام به خودم امیدهای واهی می دادم که همه ی حرف هایش مزخرفی بیش نیست، اما مگر عقل و دل باور می کردند؟ چون مار در باتلاق ترسناک افکارم می خزیدم که مادر کنار پایم روی تخت نشست. یک لیوان آب میوه به سمتم گرفت و دستش را برای سنجش دمای بدن روی پیشانی ام گذاشت. _ این رو بخور،آب پرتقال و لیمو شیرینه. بخور تا تلخ نشده. تب داری باز. چه قدر گفتم نرو بیرون. لیوان را از دستش گرفتم. سرمای دیواره ی لیوان حرارت جانم را تسلی می بخشید میلی به خوردن نداشتم. مادر نرم صدایم زد: _ زهرا جان، چیزی شده؟ چند وقته اون زهرای همیشگی نیستی ها! سر بلند کردم و نگاهی به نگرانی چشمانش انداختم. چه می توانستم بگویم؟ _ حواسم پیش ساراست. اوضاعش اصلاً خوب نیست، مامان دکترها دیگه امیدی ندارن. غصه بر نفس هایش نشست. ضربه ای بر پایش زد و دل سوزاند برای دل بی تاب دانیال. _ بیچاره برادرش. خدا واسه ی هیچ خونواده ای نخواد. خدا رو شکر که مادرش مشاعرش رو از دست داده و متوجه این روزها نمی شه. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🍄🍃🌲 قارچ هایی به زیبایی گل 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
اگر چیزی که جدایمان کرده مرگ نیست، پس خیلی حیف شده‌ایم! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
👌🏽 چشم پوشی 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 نکند کافر شده باشیم! 🔺 واقع بین باشیم! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 🔷انسان ها: 🔹به ميزان حقارتشان، توهين می‌کنند 🔹به ميزان فرهنگشان، عشق می‌ورزند 🔹به ميزان كمبودهايشان، آزار می‌دهند 🔹به میزان احساس هویتشان، احترام می‌گذارند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌱 کاش هر صبح به دیدار تو بیدار شدن تو دوا باشی و با عشق تو بیمار شدن با تو بودن همه ی عمر، نفس در نفست سر به گیسوی تو از عطر تو سرشار شدن مثل برگ گل سرخ و لب خورشید بهار سیر از طعم خوش بوسه ی دیدار شدن حُسن آن نیست که آن کودک کنعانی داشت حُسن را چشم تو بایست خریدار شدن تو اگر باغچه را نیم نگاهی بکنی گل بابونه ندارد غم بی بار شدن «کریم سهرابی» / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🏙 خدا جای شب و روز رو هی عوض می‌کنه که بهمون بگه: ببین، هیچ حالی دائمی نیست! دیگه خدا چه جوری بهمون بفهمونه که: «امروز یه روز دیگه ست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 نگو تو قرآن نیومده! اومده، کامل هم اومده. 🎤 «دکتر شاهین فرهنگ» 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۸: بعد از کمی ماندن خداحافظی کردم و با دلی آرام تر عازم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۹: مادر جمله جمله از سختی روزگار و غافلگیری سرنوشت می گفت اما من هیچ نمی شنیدم. تمام ذراتم جایی در جهنم می سوخت. کاش یک نفر می آمد برق ها را روشن می کرد، تکانم می داد و می گفت: «بیدار شو خواب بد دیدی.» آن روز تمام لحظه هایم در اغمایی تب زده، بین خواب و بیداری، چسبیده به بالش و پتو گذشت. حوالی عصر با جانی که حضور روح را در آن حس نمی کردم از جایم برخاستم. چشمانم سیاهی می رفت. عطر آش رشته ی مادر از آشپزخونه حس بویایی ام را قلقلک می داد اما بر گره کور اشتهایم اثری نداشت. می خواستم آماده ی نماز شوم. تلو تلو خوران از اتاق خارج شدم. صدای تلاوت قرآن از تلویزیون در وجب به وجب خانه قدم می زد. برای حفظ تعادل دست به چار چوب در گرفتم. اتاق طاها رو به رویم قرار داشت. سرک کشیدن نور مهتابی از درز باز مانده ی در و پنجره ی بالایش یعنی هنوز به بیمارستان نرفته بود. دلم شور سارا را می زد. حتماً طاها خبری جدید از حال دخترک چشم آبی داشت. بی رمق به سمت اتاقش گام برداشتم. دستم نرسیده به در، صدای آرام پدر را از اتاق برادر شنیدم. او در خانه چه می کرد؟! روزهای قبل این ساعت را در بیمارستان می گذراند. _ فعلا هیچی معلوم نیست. موج صدای طاها کمی عجیب به گوش می رسید. _ بابا جان من، این بشر یه لحظه بی خیال خواهرش نمی شد، حالا چی شده که از دیشب تا حالا غیبش زده؟! اصلاً انگار آب شده رفته تو زمین. گوشیش هم که خاموشه. خشکم زد. درباره ی چه کسی حرف می زدند؟ دانیال؟ نجوای طاها التهابی مخفی داشت. _ چه قدر بهش گفتیم اون خونه ی لعنتی امن نیست. من نگرانم بابا، نگرانم که اتفاقی واسه ش افتاده باشه. می ترسم دست اون نا... پدر با نرمشی مقتدرانه حرفش را برید. _ طاها! آروم باش پسر. چرا داری می ری به استقبال بدترین ها؟ بچه ها دارن پیگیری می کنن. صبر داشته باش. نفس در سینه ام به شماره افتاد. شک نداشتم پای آن ناشناس در میان است. صبح در پیامش گرا داده بود اما من نفهمیدم. به سمت اتاقم دویدم. گوشی را از زیر تخت برداشتم. تلگرام ناشناس را گشودم. لرزش دستانم اجازه ی نوشتن نمی داد. «با دانیال چه کار کردی بی شرف؟» چند نفس بیشتر طول نکشید که پاسخ داد: «اِه... دختر حاج اسماعیل و این کلمات وقیحه؟! اصلاً ازت انتظار نداشتم.» خشم و اضطراب معجونی از زهر مار به کامم می ریختند. «جواب من رو بده. چی کارش کردی عوضی؟ دانیال کجاست؟» مکث میان پاسخ هایش راه نداشت. «دوست داری کجا باشه؟» احساس ضعف، دنیا را دور سرم می چرخاند. می دانستم که از بی قراری ام لذت می برد. انگار سرنگ سرنگ روغن داغ در رگ هایم تزریق می شد. او می دانست؛ مطمئن بودم که او از دانیال با خبر است. پیام آمد. «صبر داشته باش دخترک عجول، صبر داشته باش.» آیا ترسناک تر از حالی که در آن دست و پا می زدم وجود داشت؟ چون زلزله زده ای که در بوران زمستان، سقف خانه بر سرش آوار شده باشد، از فرط سرما به خود می لرزیدم. گنگ تر از آنی بودم که مغز، چاره ای کند بر آشوب لحظه ها. شک نداشتم رابطه ای تنگاتنگ میان مفقودی دانیال و این ناشناس وجود دارد اما جرئت بیان در خود نمی دیدم. انتهای این قصه به کجا ختم می شد؟ فقط خدا می دانست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
یکی می‌گفت: 🌃 شب فرا رسیده است. دیگری گفت: صبح در راه است. 🌇 👌🏽 نگرشِ زیبا نیمی از موفقیت است. 🌿 @sad_dar_sad_ziba