فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 او را نذر حضرت عباس (درود خدا بر او) کردند و نذرشان قبول شد!
🌱 بچه هایمان را نذر امام زمان کنیم.
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
غیر ولایت چه جانشین ولایت؟
تالیِ «وَ الشَّمس» بین که «وَ القَمَر» آید
«شهریار»
……………………………………
☀️ خامنه ای، خمینی دیگر است...
🌴 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانوی مسیحی با دیدن یک خواب مسیر زندگی اش تغییر میکند و نقاش تصاویر شهدا میشود!
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀🍃🌷🍃❀✧═┅┄
اگر غم ها را با هم تقسیم نکنیم،
غم ها ما را تقسیم خواهند کرد!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌿🌸🌿
همان گونه که در مجاورت سرما دمای بدن انسان کم میشود و انسان احساس سردی و کرختی می کند؛
در مجاورت افراد حقیر نیز
از عزت نفس و حرمت انسان کاسته میشود و انسان احساس حقارت و ناتوانی می کند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۷: زیر چک چک قطرات سرُم، پلک بر پلک چسباندم تا شاید افکار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۸:
زیر آوار مردمک های سنگین به سمت اتاقم رفتم. وجودم عین تنور بود. روسری بر سر کشیدم، پرده را کمی کنار زدم و پنجره را گشودم. سوز سرما بر صورتم سیلی زد اما خنکایی بر حالم ننشست. نفس هایم را عمیق تر به جان ریه انداختم. فایده نداشت؛ خاکستر نمی شد این ققنوس لعنتی.
در همهمه ی سکوت و تاریکی نیمه جان کوچه توجهم به ماشینی جلب شد که مقابل ساختمان متوقف شده بود. حواسم در ظرف چشمانم جمع شد. نیم رخ مبهم راننده را در تاریک روشنای فضا دیدم. چرا این جا ایستاده بود؟
با اتفاقات از سر گذشته، ذهنم آمادگی کامل هر داستان سرایی ترسناکی داشت.
ظاهراً دیگر چیزی تا دیوانگی ام نمانده بود. پوزخندی تلخ کنج صورتم نشست.
مرد راننده سنگینی نگاهم را خواند. سرش را بالا آورد اما از تیررس پنجره گریختم.
در هجوم زوزه ی باد، روی تخت دراز کشیدم و محتویات ذهن مخدوشم را به سخره گرفتم.
در پیچ و تاب تصویر دانیال، شعارهای خیابانی، صدای مرد ناشناس و اضطراب انفجار بمب به خوابی عمیق پرت شدم؛ خوابی که کابوس هایش مرگ را به کامم شیرین می کرد.
نمی دانم چه قدر از پنجه انداختن بختک بر جانم گذشته بود که از شدت سرما چشم گشودم. باد، پرده ی حریر پنجره را می رقصاند و قطرات تند باران بر صورتم سیلی می زد. به سختی روی تخت نیم خیز شدم تا پنجره را ببندم. نگاهم به آشوب باران در خلوتی کم نور کوچه افتاد. باز همان ماشین و سرنشینش در کوچه بودند. متعجب ماندم. ساعت چند بود؟!
در تاریکی فضا، کورمال کورمال گوشی را از زیر تخت برداشتم. عقربه ها از سه نیمه شب می گذشت و او هنوز این جا بود؛ چرا؟ نکند همان ناشناس شوم باشد؟
کوبش ضربان قلبم شدت گرفت. اوضاع زندگی ام آن قدر به هم ریخته بود که برای سکته ای بی دلیل، آمادگی کامل داشتم. هراسان وسط اتاق ایستادم. اگر باز اتفاقی می افتاد...
چون دیوانگان به سمت در اصلی خانه پا تند کردم و چندین قفل به گلویش زدم. به سراغ برادر رفتم. نبود. به اتاق مادر سرک کشیدم. خبری از پدر هم نبود؛ این یعنی شب را به خانه نیامده بود. پرتشویش به اتاقم بازگشتم. گوشه ی پرده را نرم کنار زدم و چشم دوختم به ماشینی که سوار درشت هیکلش، هزار فکر یأجوج و مأجوجی بر سرم می کوبید.
با دستانی لرزان شماره ی طاها را گرفتم. تا می توانست بوق خورد اما جواب نداد. به گوشی پدر زنگ زدم. نجوا کرد که خاموش است. دیگر نمی دانستم چه کنم. بیدار کردن مادر جز به هراس انداختنش فایده ای نداشت. مستأصل روی تخت نشستم و دستانم را دور سرم قاب کردم. فکری به ذهنم رسید. با پلیس تماس گرفتم. گزارش یک خودروی مشکوک را دادم و منتظر ماندم.
کمی بعد، صدای قل خوردن لاستیک ماشینی بر آسفالت خیس کوچه در گوشم پیچید. به سرعت روی تخت کنار پنجره خزیدم. پرده را محتاطانه کنار زدم. خودشان بودند؛ یک ماشین پلیس با دو سرنشین. دو افسر انتظامی، در بارش تند باران، ضربه ای به پنجره زدند. مرد راننده از ماشین پیاده شد. چیزی شبیه به کارت نشانشان داد. گفت و گویی کوتاه صورت گرفت، سپس دستان یکدیگر را فشردند و از هم جدا شدند. خودروی پلیس رفت اما مرد ماند.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
همه ی دایره ها همرنگ هستند؛
کافی است تصویر را بزرگنمایی کنید!
#خطای دید
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😵💫 باز هم احمق ها
🍀 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
... آزادی ...
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿
بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق، سرودی بسرایم
آن گاه به صد شوق، چو مرغان سبکبال
پر گیرم از این بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله ی پربرق
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پروبالی است که چون من
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
پرواز به آن جا که نشاط است و امید است
پرواز به آن جا که سرود است و سرور است
آن جا که سراپای تو در روشنی صبح
رؤیای شرابی است که در جام بلور است
آن جا که سحر، گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید، چو برگ گل ناز است
آن جا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، در آیینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم
او ، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز دلی گرم تر از اوست
او یک سرِ آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می دَوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان، محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
«فریدون مشیری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
🥀 آلوده ام قبول، ولی بی پناه، نه!
✋🏽 ای امام مهربان
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🍀🌺🍀
در بعضی خانه ها اسم زن و مرد «می گما» و «ببین» است:
«ببین! بیا این جا!
می گما: در رو ببند!»
حضرت امیر المؤمنین، حضرت زهرا را این گونه صدا می زدند:
«جان علی به فدایت، حبیبتی زهرا، دختر رسول الله و زهرا جان»
...و جواب حضرت زهرا:
« روحم به فدایت علی، علی جان، جانم به قربانت»
همدیگر را زیبا صدا زدن و زیبا پاسخ دادن، بهترین شیوه برای ابراز محبت و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل و یکی از راه های آموزش غیرمستقیم احترام و محبت به بچه هاست.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🌸🌿
فكر میكنيد چرا آدمهايی كه بيشترين فداكاری و دلسوزی را در حق ديگران میکنند و حتی در اين راه از نیازهای خود میگذرند، نمیتوانند به اندازه ی افرادی كه چنين روشی را در زندگی ندارند، آرام، خوشبخت و حتی محبوب باشند؟
برای اينكه محبوب و زيبا باشيد هرگز نقش پادری را به عهده نگيريد تا ديگران از رويتان رد شوند.
سعی نكنيد خودتان را به خاطر ديگران قربانی كنيد و نیازهایتان را نادیده بگیرید.
اگر نیازهای خود را نادیده بگیرید، آرام و خوشبخت نخواهید بود و
تا آرام و خوشبخت نباشید نمی توانید به اطرافیان و عزیزانتان آرامش و خوشبختی بدهید.
✔️ پادری نباشید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«مَنهومانِ لا یَشبَعان:
طالبُ علمٍ وَ طالبُ دُنیا.»
«دو گرسنه هرگز سیر نمی شوند:
جوینده ی علم و جوینده دنیا.»
[حکمت ۴۵۷]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📑 اندر حکایات و مصائب وام گرفتن از بانک ها
💸 وام هایی که هست و نیست؛
برای خودشان هست و برای ما نیست!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🌿🌸🌿
شما چیزی را دارید و از آن لذت نمیبرید!
.
.
.
کافی است آن را از شما بگیرند
و پس از مدتی دوباره به شما برگردانند!
✔️ بکوشیم داشته هایمان برایمان عادی نشوند!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بیدار شو ای دل که جهان میگذرد
وین مایه ی عمر، رایگان میگذرد
در منزل تن مَخُسب و غافل منشین
کز منزل عمر، کاروان میگذرد
«مولوی»
🌿 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی شناسمت؛
اصلا بگو ببینم خودت کی هستی؟!
🎤 «حسن رحیم پور»
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلیون ها میلیون کشته، زخمی، معلول و آواره
🔴حاصل کار غربی های وحشی کراوات زده
⚫️ #تمدّن_توحّش
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
این جا مریخ نیست.
رشته کوه های آند هم نیست.
چابهار خود ماست!
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🥚🍃🌲
به نظر شما وقتی تخممرغ را در زیر آب میشکنید چه رخ می دهد؟
فشار آب از همه طرف تقریباً به صورت برابر بر سفیده و زرده وارد می شود و مانند پوسته تخممرغ عمل میکند و مانع از هم گسیختگی محتویات تخم مرغ می گردد.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۸: زیر آوار مردمک های سنگین به سمت اتاقم رفتم. وجودم عین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۹:
از فرط اضطراب و خشم گوشه ی پرده بین انگشتانم مشت شد. سایه ی تماشایم را خواند، به طرفم چرخید و نگاه سردش را به پنجره ام دوخت. چرا این جهنم لعنتی به خنکا نمی رسید؟
تا اذان صبح چشم از کوچه بر نداشتم و مدام با گوشی مردان خانه تماس گرفتم.
هیچ کدامشان پاسخ نمی دادند. صدایی می گفت نکند آن ناشناس از خدا بی خبر بلایی به سرشان آورده و این مرد با گرفتن نفس من و مادر قصد تمام کردن کار را دارد. صدایی دیگر من را میخواند که نترس، حتماً حضورش دلیلی نامربوط به اهالی این خانه دارد.
بعد از خواندن نماز، آن قدر در حباب خیالبافی های نامطلوب دست و پا زدم تا روشنایی خورشید از پس ابرهای گریان سر بر آورد. باز سرکی به کوچه کشیدم اما نشانی از ماشین و سرنشینش دیده نمی شد. دقیقتر چشم دوختم اما دیگر خبری نبود.
با اتفاقات روز گذشته، کشیک آن راننده در شب قبل و بی پاسخ ماندن تمام تماس ها به پدر و برادر، آشوب به دلم افتاد. باید هر جور شده از فرصت استفاده کنم و خود را به محل کار طاها برسانم، خبری بگیرم و خبری بدهم. مادر خواب بود. آرام به اتاقش رفتم و نجواکنان، خرید نان تازه را برای خروج از خانه بهانه کردم. ماشینی در میان نبود، پس فقط باید روی پاهای خودم حساب می کردم. کتونی مشکی ام را پوشیده بودم که اگر لازم شد راحت تر بدوم. در خانه را چند قفله کردم تا خیالم بابت جان مادر راحت باشد.
با زانو هایی که می لرزید، پشت در اصلی ساختمان ایستادم. سرمای اضطراب، زمستان را به جانم انداخت.
زیر لب «و جعلنا»یی خواندم. نفسی آمیخته با صلوات در سینه حبس کردم و آرام در را گشودم. کوچه را از میان باریکه ی در برانداز کردم؛ آرام و خلوت بود، بدون حضور ماشین و راننده ای ناشناس که جانم را به لب برساند. محتاطانه از ساختمان خارج شدم. پایم که به زمین کوچه رسید، گام هایی تند به طرف خیابان اصلی برداشتم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدایی بم و مردانه از پشت سر متوقفم کرد.
_ زهرا خانم، جایی تشریف می برید؟
خشکم زد. نفس کشیدن از خاطرم پرید. نباید گیر می افتادم. پلک بر پلک نهادم. با همه ی وجود خدا را صدا زدم. چادرم را بین انگشتان دستم فشردم و با تمام توان پا به فرار گذاشتم. وای مادر... او تنها بود.
بدون نگاه به پشت سر فقط می دویدم.
می دانستم در آن ساعت از خلوتی صبح، اگر با تکتک مویرگ هایم هم فریاد بزنم، کسی به دادم نمی رسد. دم و بازدم های داغ، ریه ی یخ زده ام را می سوزاند. قدرت تحلیل نداشتم. فقط می خواستم به خیابان اصلی برسم؛ خیابانی که شاید حضور یک تاکسی نجاتم دهد. شقیقه هایم از فرط فشار تیر می کشید. دیگر چیزی نمانده بود. چند گام مانده به خیابان سر چرخاندم اما کسی دنبالم نمی آمد. متعجب ایستادم. دست به زانو گرفتم تا نفس تازه کنم. ریه ام به جان کندن افتاده بود. حرارت زیر پوست صورتم جولان میداد. نمی فهمیدم. خودم صدایش را شنیدم. یعنی خیالاتی شده بودم؟!
تخت سینه ام را چنگ زدم و مسیر دویده را برانداز کردم. چشمانم دو دو می زد. توجهم به ماشین آشنایی جلب شد که به سمتم میآمد. اشتباه نکرده بودم. خودش بود. وحشت در خونم تزریق شد. پاهایم حس نداشت. اما باید می دویدم. نگاهی به خیابان اصلی انداختم. پرنده پر نمی زد، چه برسد به تاکسی.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 یک نمونه از فریب های رسانه های بی شرافت
🔷 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌷 او را نذر حضرت عباس (درود خدا بر او) کردند و نذرشان قبول شد! 🌱 بچه هایمان را نذر امام زمان کنیم.
🍀 پیامی از بهشت
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─