eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
551 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸🌿 جسمت بدون این که از تو اجازه بگیره پیر می شه؛ اما روحت تا هنگامی که تو اجازه ندی پیر نمی‌شه و تازه اگر بخوای می تونه روز به روز جوان تر هم بشه! 🍃🍂 🍂🍃 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 جان جهان 🎶 «سرود» / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
اگر با هر سقوط، زندگی معنی خود را از دست می‌داد، 🐜 هرگز غذایی به لانه ی مورچه ای نمی رسید. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌿🍁🌿 اگر جای مُروّت نیست، با دنیا مدارا  کن به جای دلخوری از تُنگ، بیرون را تماشا کن دل از اعماق دریای  صدف های تهی بردار همین جا در کویر خویش، مرواريد پیدا  کن چه شوری بهتر از برخورد برق چشمها با هم؟! نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید، حاشا کن من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید به آه عشق کاری برتر از اعجاز عیسا کن خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می کند با مرگ؟ به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد 🌴 @sad_dar_sad_ziba
2_144178960495358560.mp3
8.19M
🌿 🎶 «جاده ی شب» 🎙 علی زند وکیلی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
〰 ناسالم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
😌 خدا برخی راه ها رو به رومون بسته که ما گم نشیم. 🤲🏽 خدایا شکرت! 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 وقتی کسی زندگیش رو جوری بهت نشون می ده که انگار هیچ مشکل و کم و کسری تو زندگیش وجود نداره، مطمئن باش که داره بهت دروغ می گه. 👈🏽 هیچ جا و هیچ گاه، زندگی هیچ کسی بدون مشکل نیست. 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
نه کم بیار، نه نا امید شو؛ باشه؟ 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ اگر مراقب تندرستیمان نباشیم، سرطان در کمین است. 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌿🌸🌿 با دستانی در جیب، نمی‌توان از نردبان موفقیت بالا رفت. دست هایت را بالا بزن و حرکت کن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش :۶۰ دیس را مقابل فردی که تکیه به یکی از درختان داشت گرفتم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۱: افتادن های پرشتاب در چاله چوله های کوچه حال دگرگونم را به احتضار انداخته بود. وحشت در دلم فریاد می زد. انتهای این تعقیب و گریز چه انتظارمان را می کشید؟! رهایی یا مرگ؟! ریه ام به شدت می سوخت. قفسه ی سینه ام را چنگ زدم. نگاهم به قرآن آویزان از آینه ی جلو افتاد. خدا را با تک تک سلول هایم خواندم. ناگهان عقیل فریاد زد: «بخواب کف ماشین!» ... و من در آخرین ثانیه، فقط اسلحه ای را دیدم که موتور سوار ناشناس به سمتمان نشانه گرفته بود. تا به خود بیاییم، صدایی شبیه به انفجار در اتاقک پیچید و شیشه ی جلو، چون تار عنکبوت به هم تنیده شد. عقیل، پناهنده به فرمان ماشین، اسلحه ی کمری اش را از پنجره ی باز کنار دستش به سمت ناشناس نشانه گرفت. جیغ شلیک گلوله شنوایی ام را خراشید. جمع شده در خود، چسبیده به پشتی صندلی جلو، دست روی گوش هایم گذاشتم و دندان روی دندان ساییدم. مرگ همان حوالی قدم می زد. بوی کافورش را حس می کردم. _ مگه نمی گم بخواب کف ماشین؟! بخواااااب! فریادهایش با تیزی گلوله همزاد پنداری می کردند. انگار قصد پا پس کشیدن از این درگیری سنگین را نداشت. در هجوم تکان های تند ماشین، خودم را از روی صندلی، پایین کشیدم. از شدت ترس، اشک هایم یخ بسته بود. عقیل در بحبوحه ی تیراندازی، گاه و بی گاه، به همکارانش گزارش می‌داد. _ داره می ره تو خیابون اصلی. بیفته تو جمعیت خطرناک می شه. سرعت ماشین کمی کاهش یافت. _ انداخت تو اصلی. تیراندازی قطع شد. _ مسیر رو عوض کرد. داره می ره تو کوچه. نشسته بر کف ماشین، بین صندلی و در، گیر افتاده بودم. مسلسل وار خدا را صدا می زدم تا از آن جهنم نجاتمان دهد. هیچ وقت فکر نمی کردم که من، دختر حاج اسماعیل، از ضجه ی دلخراش گلوله تا حد مرگ، به خود بلرزم. ناگهان ترمزی سخت بر جان ماشین افتاد و من را در تنگاتنگ قبر فشرد. همه چیز ساکت شد. مرده بودم یا قصه به انتها رسیده بود؟! گردنم را دراز کردم تا عقیل در مسیر چشمانم قرار گیرد. پنجه های حلقه شده اش به دور فرمان ماشین رو به سفیدی می رفت و این یعنی فشار شدیدی به او وارد می شد. چه می دید که این گونه نفس در زندان سینه اش حبس شده بود؟! نگاهش را به سمت آینه ی جلو هل داد. قفل فکم را به سختی گشودم. لرزش بی‌امان صدایم آبرو به باد می داد. _ چی شده؟ چرا ایستادین؟ خیره به رو به رو، دنده را به سمت عقب حرکت داد. _ فقط از جات تکون نخور، همون جا بمون. به آنی، شتابی عمیق بر چرخ ها افتاد و من را در صندلی فرو برد. ذهنم به دنبال پاسخی برای حرکت ناگهانی ماشین به سمت عقب بود که ترمز سخت لاستیک ها برق از سرم پراند. نجوایی غلیظ از میان دندان های قفل شده ی عقیل به گوشم رسید. _ لعنتی! لعنتی ها! مبهوت مانده بودم. عقیل اسلحه را روی ران پایش گذاشت و در حالی که چشم از مقابل بر نمی‌داشت، خشاب را عوض کرد. _ عباس، گیر افتادم. با شنیدن این جمله قلبم از تپیدن ایستاد. نفس هایش نظم نداشت. سعی کردم کمی نیم خیز شوم تا بفهمم در چه مخمصه ای گیر افتاده ایم که با صدای خفه غرید: «بشین سرجات!» بی اعتراض در جایم نشستم، اسلحه‌اش را مسلح کرد و شرایط را به همکارانش توضیح داد: «نه راه پس دارم، نه راه پیش، با دو تا ماشین سر و ته مسیرم رو مسدود کرده ن.» با حرف هایش جزء به جزء بدنم شروع به لرزیدن کرد. صدای مبهم آشوب‌های خیابانی از کمی آن طرف‌تر شنیده می شد. اوضاع آن قدر به هم ریخته بود که اگر جفتمان را در این ماشین سر به نیست می کردند هم کسی متوجه نمی شد تا به دادمان برسد. از مردن نمی ترسیدم ولی از اسیر شدن هراس داشتم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🌺🍀 چی بهتر از خونواده؟! کجا بهتر از خونه؟! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ / خانوادگی آقای مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🍃🍃🍃 کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی چیزی که نپرسند، تو خود پیش مگوی گوشِ تو دو دادند و زبانِ تو یکی یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی «بابا افضل کاشانی» 🌴 @sad_dar_sad_ziba
فراموش نکنیم وقتی یکی داره تلاش می‌کنه خوشحالت کنه حتی اگه نتونه هم خیلی باارزشه. 🌻 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 به تبر گفت درختی که پر از رؤیا بود که مگر نوبت انداختنم حالا بود؟ گفت فرقی نکند عمر تو چند است ولی بین این جنگل انبوه، سرت پیدا بود بارها پیکرت افتاد به چنگال خزان ریشه‌ات باز در اعماق زمین بر جا بود خود ببین نارونی را که کمر خم کرده زنده مانده است اگر پیر و اگر تنها بود پیش از این‌ها زده‌ام ریشه‌ی شمشادی را چون که بالنده‌تر از سرو و صنوبرها بود ضربه‌ای زد تبر و هیچ ننالید درخت در دل جنگل سرسبز، ولی غوغا بود گفت حرفی به دلت مانده مگر؟ می‌شنوم پاسخش داد سکوتی که خودش گویا بود پیش از ضربه‌ی آخر به تبر گفت: بزن گِله‌ای نیست که جنس تن تو از ما بود «منصور پیکان پور» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
📖 «أَلَا وَ إِنَّ الْيَوْمَ الْمِضْمَارَ وَ غَداً السِّبَاقَ وَ السَّبَقَةُ الْجَنَّةُ وَ الْغَايَةُ النَّارُ.» «آگاه باشيد امروز، روز تمرين و آمادگى، و فردا روز مسابقه است. پاداش برندگان، بهشت و كيفر عقب ماندگان، آتش است.» [خطبه ی ٢٩] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 هدیه ی شهید، از بهشت برای مادرش ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 رنجت رو بشناس، اون رو بپذیر و بکوش درمانش کنی. نگذار یه گوشه که نبینیش! نگذار یه بلندی که دستت بهش نرسه! ببینش و بدون هراس وراندازش کن. نباید بگذاری تبدیل بشه به یک اندوه و حسرت همیشگی. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ طواف زیبای این دختر بچه ی ناز رو در کنار خانه خدا ببینید. 😍 @sad_dar_sad_ziba ─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۱: افتادن های پرشتاب در چاله چوله های کوچه حال دگرگونم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۲: نشسته بر کف ماشین، بین دو صندلی، یکی از زانو هایم را در بغل داشتم و عصبی تکانش می دادم. صحبت های عصبی عقیل با همکارش بیشتر متشنجم می‌کرد. _ چه طوری سعی کنم درگیر نشم؟ اون ها فقط یه چیز می خوان. و آن هم زهرا دختر حاج اسماعیل بود؛ اما چرا؟ بی اختیار، عجز به صدایم افتاد. _ نگذارید دستشون بهم برسه. عقیل چشم از مقابل برنداشت. مکث کرد. تارهای صوتی اش اتو کشیده تر از هر وقت دیری به جانم اعتماد می بخشیدند. _ نمی گذارم. ضربه ای به کاپوت خورد. نگاه مضطربم را به شیشه ی شکسته ی جلوی ماشین دوختم. مردی با کلاه کاسکت نقره ای، اسلحه به دست مقابلمان ایستاده بود و با اشاره از عقیل می خواست که پیاده شود. عقیل نگاهی جست و جوگر به اطراف انداخت. _ تا جایی که بتونم سرگرمشون می کنم. عباس، فقط زودتر خودتون رو برسونید. کلام تهدید آمیز مرد مسلح نفت شد بر آتش وجودم. _ اگه مثل بچه ی آدم اون دختر رو تحویل بدی مشکلی واسه ت پیش نمی آد، اما اگه دنبال تشویقی و شهادتی ماجرا فرق داره. زودتر تصمیمت رو بگیر. تیغه ی کف دستم، جگر لای دندان شد تا وحشتم را فریاد نزنم. عقیل، سکوت زده تر از همیشه، چند بار پایش را روی پدال گاز فشرد و زوزه ی موتور را به آسمان رساند. بعد طوری که فقط من بشنوم، خطاب قرارم داد. _ زهرا خانم، تموم حواست رو بده به من. وقتی که گفتم تند و تیز از در سمت چپ می پری بیرون؛ فهمیدی؟! تکه های یخ را در رگ هایم حس می کردم. بی زبانی ام را که دید، با تحکم خواست تا مطمئنش کنم و من با اصواتی ناخوانا اطمینان دادم. اشک پشت اشک از چشمانم سرازیر می شد. قلبم قصد ایستادن داشت. نگاهم را به نیم رخ پر ابهت عقیل دوختم. لحظه ای پلک بر پلک نهاد. نجوای زیر لبش را شنیدم. _ «بِسمِ الله الَّذِی لَا یَضُرُّ مَعَ اسمِهِ شَیءٌ فِی الأرضِ وَلَا فِی السَّمَاءِ وَ هُوَ السَّمِیعُ العَلِیمُ» پنجه به دور فرمان گره زد و این یعنی آغاز جهنم. ماشین پرشی به عقب کرد. ناگهان با سرعتی دیوانه وار به سمت جلو دوید و تکان های شدیدی خورد. صدای فریادها و تیراندازی در گوش هایم سوت کشید. جیغ زنان، سرم را میان پنجه هایم فشردم. ناگهان یکی از چرخ ها در جایی شبیه جوی آب فرو رفت. و ماشین متوقف شد. وحشت زده سر بلند کردم. دری قهوه ای رنگ مقابلم سبز شد. عقیل، پناه گرفته پشت فرمان، از پنجره ی سمت چپ به قفل در شلیک کرد. در باز شد. در هیاهوی نعره های مختلف، دستور «آماده باش» او را شنیدم. در تیررس هجوم گلوله ها به سختی از ماشین پیاده شد و خود را به داخل خانه پرت کرد. نحس تنهایی به وحشتم اضافه شد. فریادش در گوشم نشست. _ در رو باز کن! در سمت چپ رو باز کن! نفس هایم به هق هق افتاده بود. خودم را سینه خیز به در رساندم و آن را باز کردم. عبور گلوله ها را از چند وجبی چشمانم می دیدم. فاصله ام با عقیل یک گام بود. پشت در پناه گرفت. شجاعت و اطمینان در مردمک هایش ریخت و زل زد به وحشتم. _ تا سه می شمرم... وقتی گفتم سه، بدون مکث و ترس می دویی سمتم؛ فهمیدی؟ ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
شکستن شیشه‌ی عطر، بوی قوی عطر رو به ما می رسونه، اما برای آخرین بار. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 «صفیه التلاق»، نقاش کویتی کمتر از یک ماه مانده به آغاز ماه محرم، صحنه‌های اصلی عاشورا را در یک قاب، به تصویر کشیده است. 🎨 🌿 «زندگی زیباست» 🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 درخواست کمک اگر به جا باشد به معنی تسلیم شدن نیست؛ به معنی این است که حاضر نیستی تسلیم بشوی. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☘ یک خبر خوب: خوشحال بودن کاملاً رایگان است. 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 مسلمانیم امّا آه از این گونه مسلمانی نصیب ما نشد غیر از پریشانی، پریشانی ندانستیم از اسلام جز نفرین و جز نفرت نفهمیدیم از دین خدا غیر از رجزخوانی چنان بیگانگان از هم جدا افتاده اند امروز به مکر نابرادرها برادرهای ایمانی برادرجان! بدان یوسف عزیز مصر خواهد شد اگرچه چند روزی هم شود در چاه زندانی مبادا تا برادر را درون چاه اندازیم یهودا که ندارد سرنوشتی جز پشیمانی قدم بردار با ما در صراط المستقیم اکنون که از پایان این بیراهه ها چیزی نمی دانی صدایی از حرا می آید اینک، گوش بسپارید: «مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی، مسلمانی!» «محمد میرزایی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
📖 🔹 خدا به ما مهلت، فرصت و موقعیت می دهد تا آنچه را درون خود داریم آشکار کنیم! 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 هشت ماه از یتیم شدنش گذشت... وقتی «آرتین سرایداران» بعد از یک ماه و نیم دوری، سر مزار پدر، مادر و برادرش در حرم حضرت شاهچراغ می‌رود ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
22.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 🔸«چک برگشتی» 📹 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─