فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال خواهران و برادرانمان
این روزها...
✊🏽 حال روزشان فریاد بزنیم!
🤲🏽 برایشان دعا کنیم!
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوار بمان
که زمین و آسمان
از نو روشن می شوند.
🍃 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
✨
عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز سر و جان زلیخا برود
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آیا مردم فلسطین، ناصبی (دشمن اهل بیت پیامبر اکرم) هستند؟!
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀
سفارشی به همه ی مرتبطین عرصه های تعلیم و تربیت:
انسان تربیت کنید؛
دنیا پر از جانوران متخصص است!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
- عزیزم ناراحت که نشدی؟!
_ نه بابا دیوونه شدی؟!
⭕️ #تلخند
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀
در تربیت فرزندان به این زبانزد (ضرب المثل) معروف دقت داشته باشیم:
«دو صد گفته چون نیم کردار نیست!»
بیش از گفتن، ما باید مفاهیم را با عملمان به فرزند آموزش دهیم؛ مانند یاد دادن اعداد و جمع و تفریق در ابتدایی، که بچهها مدام با استفاده از دستهایشان و میوهها و شمردن آنها، اعداد را یاد میگیرند.
مثلاً مفهوم نظم را باید با عمل به بچهها نشان داد. باید نظم را در ما حس کنند. فرض کنید شما با اتاقی به هم ریخته و نمازی که سر وقت و نظم خاصش نمیخوانید، بچه را توصیه به نظم میکنید، مسلّم است که این رفتار اثر کلام شما را خیلی پایین میآورد. اگر آنچه ما به فرزندانمان میگوییم با آنچه آنها از ما میبینند با هم متفاوت باشد، آن ها را دچار تضاد و تعارض شخصیتی می کنیم.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌸」
نگران نباشید
همان خدایی که آمار
تک تک برگهای عالم را دارد
از حال و احوال شما هم خبردار است.
☘ «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 چه گونه چهره ای شفاف داشته باشیم؟
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش پانزدهم: ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش شانزدهم:
ابراهیم من من کنان گفت:
«میخواسته است برای من خوش خدمتی کند! باهوش است، اما کم تجربه! قصد بدی نداشته است.مطمئن باشید.»
آمال نگاهی به روزنه ی میان سقف انداخت. برخاست و دیگ را در گاری گذاشت.
ــ کم کم باید جمع کنم بروم. قبول کردم که جوانک، قصد دزدی نداشته است. بقیهاش برایم مهم نیست! این که برای چه آن جا ایستاده بود و مراقبم بود و به چه قصدی پیش آمد، دیگر برایم اهمیتی ندارد. به او بگو دیگر این اطراف پرسه نزند! خودت را هم دیگر نبینم بهتر است!
آمال منقل و لاوک را در گاری گذاشت.
ابراهیم دل به دریا زد و گفت:
«راستش را بخواهید، من به شما علاقمند شدهام. طارق میخواسته است تحقیق کند و ببیند شما همسر مناسبی برای من هستید یا نه. سر خود این کار را کرده؛ گفتم که کم تجربه است. راهش این نبود.»
آمال کمر راست کرد و به ابراهیم زل زد.
ــ لعنت به شیطان! من میدانم راهش چیست. باید جای دیگری را برای کار پیدا کنم؛ جایی آن طرف شهر. اگر اهل دوز و کلک نباشی، آدم سادهای هستی که ممکن است زود فریب بخورد! تو از من چه میدانی که به من علاقمند شدهای؟ به کم قانع نباش! تو قدبلند و خوش قیافهای! وضع مالی ات بدک نیست! خیلی بهتر از من را میتوانی گیر بیاوری!
گاری را از آن باریکه بیرون آورد.
ــ من جز این گاری چیزی ندارم. یک عموی خسیس و یک زن عموی جادوگر دارم که سکهای برایم خرج نمیکنند. پس پاک مفلسم. اگر مادر داشته باشی، از عروسی مثل من بیزار خواهد بود! زن عمویم مرا برای دایی رباخوار و شصت سالهاش لقمه گرفته است. به عمویم قول صد سکه ی طلا داده است. پس دیگر حرفی نمیماند. فراموشم کن و راحتم بگذار!
راه را باز کن بروم!
ابراهیم کنار کشید و آمال گاری دو چرخ را هل داد و رفت.
ــ ذرت آب پز... کلوچه...
بخر که تمام شد.
خیلی جلوتر ایستاد و دو ذرت و چند کلوچه فروخت و به راهش ادامه داد. ابراهیم نگاهش کرد تا در پیچ کوچهای نزدیک خروجی بازار ناپدید شد.
دوباره باران میبارید. تا خود را به کاروانسرا برساند، دستار و شانهاش خیس شد. مسافرخانه را پیدا کرد. در انتهای حیاط کاروانسرایی، راهروی کوتاهی بود که به حیاطی کوچک و خلوت میرسید.
در اطرافش اتاقهایی بود. مسافرها به اتاقها پناه برده بودند. سر و صدای بچهها به گوش میرسید.
رو به رو، در مطبخی خشت و گلی و تیره، دیگی روی اجاق بود و آتش از اطرافش زبانه میکشید. دود از روزنه ی سقف بیرون میرفت و دانههای باران پایین میریخت.
مرد میانسال و چاقی کفگیر در دیگ میچرخاند. بوی نان تازه و خورش قیمه همه جا پیچیده بود. پیرمردی لاغر گوشه ی دیگر روی تشکی کوچک نشسته بود و با انبر از تنوری زمینی، نان در میآورد و چانهها را پهن میکرد و به تنور میزد. سینیهای مسی و کاسههای سفالی، بالای سکو، روی هم چیده شده بود.
بالاتر از سکو، طاقچههایی بود پر از ظرفهای حبوبات و ادویه.
حدس زد صاحب مسافرخانه، همان مرد میانسال است. نزدیک رفت.
مرد نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ «خوش آمدی جوان! بیا خودت را گرم کن! مسافری؟ باروبنه ات کجاست؟ تنهایی؟ از بخت تو اتاق خالی داریم. الیاس صدایم کن. تا استراحتی کنی و لباست خشک شود، شام آماده است.
امشب قیمه داریم. کرایه ات با غذا میشود شبی چهار درهم.»
به پیرمرد گفت:
«شعبان کارت که تمام شد اتاق را به آقا نشان بده!»
رعد و برقی زد و حیات را روشن کرد. سبزههایی که از درز سنگهای کف حیاط روییده بودند و تک درختی بیبرگ که عقب حیاط بود لحظهای به چشم آمدند.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
میدونم باور کردنش سخته اما در پنج روز اخیر، نزدیک ۲۹ هزار نفر در آمریکا به کرونا مبتلا شده ن و ۱۳۶ نفر هم تلفات داشته ن!
🤭 می گم: مگه هنوزم کرونا هست؟!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🌿 🍃🌲
استتار کاترپیلار
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 منطقه ی زیبای تختچو
شهرستان پلدختر
استان لرستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
همیشه به عزیزانت بگو که چه قدر آنها را دوست داری!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀
باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست
کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گِل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست
شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است
شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست
اولین شرط معلم بودن انسان بودن است
شیخ این مجلس، کهن سال است اما پیر نیست
در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است
توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست
همچنان در پاسخ دشنام می گویم: سلام
عاقلان دانند، دیگر حاجت تفسیر نیست
باز اگر دیوانه ای سنگی به من زد شاد باش
خاطر آیینه ی ما از کسی دلگیر نیست
«فاضل نظری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌱 بهترین کارها
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍃🥀🍃
بخوان از چهرهی طفلانم اینک مشقِ غربت را
بخوان در گوشِ خاموشانِ عالَم، این مصیبت را
فلسطینم، صدایِ رنجِ انسانم، مرا بشنو!
که شعرِ داغِ من تا آسمان برده بلاغت را
«میلاد عرفانپور»
🌹 @sad_dar_sad_ziba
🍀
احتیاط باید کرد
اگر کمی کوتاهی کنیم
همه چیز کهنه می شود
و می پوسد و فرومی ریزد؛
حتی عشق نیز
شوق و ذوق نیز
صفا و یکرنگی نیز
اخلاق و مهربانی نیز
لیاقت و شایستگی نیز
حق پذیری و صداقت نیز!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
💢 آیا مردم فلسطین، ناصبی (دشمن اهل بیت پیامبر اکرم) هستند؟! #فانوس /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ………………
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آیا مردم فلسطین، سرزمین های اشغالی را به صهیونیست ها فروخته اند؟!
🇵🇸
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش شانزدهم: ابراهیم من من کنان گفت: «میخواسته است
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش هفدهم:
ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و به مرد نشان داد.
ــ مسافر نیستم. در بازار دکان دارم. اگر به سؤالهایم پاسخ دهی، این سکه ی طلا را تقدیمت میکنم.
مرد بدون آن که کفگیر را درآورد، دَر دیگ را گذاشت. با انبر، کندههای اجاق را جا به جا کرد. صورتش در پرتو شعله، خسته و ورم کرده به نظر میرسید. با پیش بند، عرق پیشانی اش را گرفت. چندان شوقی از خود نشان نداد. ساکت ماند تا ابراهیم بیشتر توضیح دهد.
ــ دختری برای شاگردی پیشم آمده است. در بازار ذرت و کلوچه میفروشد. شناختی از او ندارم. زمانی این جا کار میکرده است. نامش آمال است. حرفهایی پشت سرش هست. شنیدم بیرونش کردهاید. آمده ام از زبان خودتان بشنوم. اگر مشکلی دارد، به من بگویید تا دکان و جنس و دخلم را به او نسپارم.
پش از آن که الیاس حرفی بزند، شعبان چانهای خمیر به تنور زد و پرسید:
«اگر راست میگویی، دکانت کجاست؟»
ابراهیم نشانی داد، الیاس رو به شعبان غرید:
«به کارت مشغول باش، پیر خرفت!»
شعبان به علامت اطاعت، انگشتان دست راستش را به پیشانی چسباند و اندکی سر فرود آورد.
الیاس به ابراهیم گفت:
«چرا برایت مهم است که آن ولگرد شاگردی ات را بکند؟ چرا حاضری دیناری بدهی تا بیشتر از او بدانی؟ به نظر میرسد هنوز عزبی. درست نیست دختری نامحرم با تو در دکان تنها باشد!
او را فراموش کن و پسری خانوادهدار و مؤدب را به خدمت بگیر! هرچند به من مربوط نیست. بعضی دخترانی زیبا را به کار میگیرند تا مشتری جذب کنند و وسیلهای برای تفریح و وقت گذرانی داشته باشند، خود دانی!»
مسافری که جامه به سر کشیده بود از اتاقی بیرون آمد و به سوی مستراح دوید.
ابراهیم مکثی کرد و گفت:
«راستش به او علاقمند شده ام میخواهم با او ازدواج کنم. دلم میخواهد هم به مادر پیرم برسد و هم در دکان کمک کارم باشد.»
الیاس نان ها را دسته کرد و روی سکو در دستمالی بزرگ و راه راه پیچید.
خوب ابراهیم را ورانداز کرد. از نان برشتهای که از تنور درآمد، تکهای کند و تعارف کرد. ابراهیم آن را گرفت و در دهان گذاشت. الیاس به سکو تکیه داد.
ــ یک کلام، به دردت نمیخورد! رافضی زاده است. خودسر و سرکش است. وحشی است. گول ظاهر فریبایش را نخور! زبان دارد به درازی کف کفش. فکر میکنم کافی باشد. دوست ندارم پشت سر کسی که زمانی این جا کار میکرده است، حرف بزنم. اگر عاقلی، راهت را بگیر و برو؛ اگر او را برای تفریح میخواستی، باز حرفی نبود، اما برای ازدواج، برو سراغ کسی که خانواده ی ثروتمندی دارد!
تا این جا آنچه گفتم رایگان بود و پولی از تو نمی خواهم! سکه ات را بگذار در کیسه ات!
ابراهیم نان را قورت داد. چندان مزه ی دلچسبی نداشت.
ــ میخواهم بیشتر بدانم. از پدر و مادرش، از خودش. از کی این جا کار میکرده؟ کارش چه بوده؟ کجا میخوابیده است؟
الیاس دست دراز کرد. ابراهیم دینار را کف دستش گذاشت. الیاس دستش را عقب نکشید. بیشتر میخواست. ابراهیم دینار دیگری اضافه کرد. اگر الیاس ده سکه هم میگفت، میداد.
ــ پس میخوای همه چیز را دربارهاش بدانی!
سکهها را در کیسه ای کوچک انداخت که زیر شال کمرش بود. ابراهیم سر تکان داد. دلش پر میکشید که همه چیز را درباره ی او بداند. از طرفی مضطرب بود که شاید حرف ناگواری بشنود.
ــ خوب گوش کن جوان! آن دختر هشت ساله بود که پدر و مادرش گم و گور شدند. این بلاها زیاد بر سر رافضیها میآید. عمویش او را به من سپرد. در همین مطبخ کار میکرد. اتاق ها را جارو می کشید و گلیم ها را می شست. از حق نباید گذشت که زرنگ و کاری بود. من و شعبان او را مثل دخترمان دوست داشیم.
این اواخر یکی از مسافران به او پیشنهاد ازدواج داد؛ نپذیرفت. انگار منتظر بود شاهزاده ای با اسب سفید و لشگری از خدم و حشم با طبل و شیپور از دربار بغداد به خواستگاری اش بیاید! به نصیحت من گوش نکرد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💢 کربلای امروز
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
هدایت شده از رو به راه... 👣
💀👽
فرزندان شیطان، زیر سایه ی پدر
#طراحی
🪴 هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🪴
قطار اگر به خاطر مقابله با کودکانی که سنگ پرتاب میکنند،
هر لحظه بایستد هرگز به مقصد نمیرسد!
حواسمان به مقصدمان باشد.
مبادا بیش از اندازه مشغول کسانی شویم که به سویمان سنگ پرتاب میکنند!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 نکند ما هم برای امام زمانمان این گونه باشیم!
📖 بازخوانی خطبه ای از امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او)
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌸🌿 عزت نفس به این معنی نیست که: «من کامل شده ام.» بلکه به این معنی است که من می دانم کامل نیستم و
🌿🌸🌿
👌🏽 یکی از نشانه های عزت نفس:
حرف ها و انتقاداتت را با من در میان بگذار، چرا که من
اگر اشتباهی کرده باشم برای پذیرش و اصلاح ایرادات و کاستی هایم شهامت کافی را دارم
و اگر اشتباهی نکرده باشم برای دفاع از خودم شجاعت کافی را.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز، خورشید فریاد میزند:
آی آدم ها!
کتاب زندگی چاپ دوم ندارد!
پس تا میتوانید
عاشقانه و خالصانه و شاکرانه
زندگی کنید.
🍀 «زندگی زیباست»
🦢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش هفدهم: ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هجدهم:
گفتم:
«فراموش نکن که تو فقیر و تنهایی! نباید کسی بفهمد که پدر و مادرت از شیعیان بودهاند وگرنه مأموران تو را با خود خواهند برد و دیگر نشانی از تو به دست نخواهد آمد!»
گفتم:
«تا جوان و زیبایی از فرصت استفاده کن.»
شاید دل در گرو دیگری داشت، نمیدانم. آب زیر کاه بود. بعد فهمیدم که دست کجی میکند. مسافرها شکایت میکردند که چیزهایی از اسباب و اثاثیه شان گم شده است. کار او بود.
سر و گوشش هم میجنبید. گاهی با مسافری غیبش میزد.
یک روز که به کارهایش اعتراض کردم، گرد و خاکی به پا کرد که بیا و ببین. چندتایی از کاسهها را به دیوار کوبید و شکست. شعبان شاهد است. رفت و فردا صبحش آمد تا کارش را شروع کند که گفتم:
«دیگر به تو احتیاجی ندارم!»
از دستش خسته شده بودم. او هم رفت و دیگر نیامد. اگر با پای خود برمیگشت، قبولش میکردم. اما نیامد. خیلی مغرور بود. من هم به دنبالش نرفتم. من هم کمی مغرورم. به نظرم آمال نمک خورد و نمکدان شکست. از رافضی زادهای چه انتظاری میتوان داشت؟ همه اش همین بود.
ابراهیم سر پایین انداخت. وضعیت رقت باری پیدا کرده بود. خون به شقیقهها و دیوارههای قلبش میکوبید. سرش گیج رفت. بنای آرزویی که در وجودش ساخته بود، فروریخته بود. دهانش تلخ شده بود. بوی مطبخ حالش را به هم میزد. بدون خداحافظی راهش را گرفت و رفت. رعد و برقی زد و رگبار گرفت.
به بازار که رسید، صدای اذان از هر طرف بلند شد. ماند که به دکان برود یا راه خانه را در پیش بگیرد.
قطرههای باران از صورتش میچکید. به سوی آتشی رفت که چند شرطه دورش را گرفته بودند.
میلرزید و نفس کشیدن برایش سخت شده بود. در مواقع دیگر از آن ها دوری میکرد، اما در آن لحظه برایش مهم نبود که وراندازش کنند و گیر دهند که کیست و کسب و کارش چیست؟
چنان با بی پروایی به آن ها نزدیک شد که برایش جایی باز کردند.
یکی از آن ها گفت:
«وقت نماز است، داری می لرزی!»
ابراهیم صاف در چشمان کسی که این حرف را زده بود، نگاه کرد و جوابی داد. گرم که شد و بخار از جلوی لباسش برخاست، تصمیمش را گرفت. به سوی مسجد جامع راه افتاد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🪴
کینه زدایی با دعا 🤲🏽
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
باشگاه آلمانی بازیکنش را به خاطر حمایت از فلسطین کنار گذاشت!
🔸 باشگاه ماینتس آلمان اعلام کرد که انور الغازی، بازیکن هلندی خود را به خاطر انتشار پیام حمایتی از فلسطین و موضعگیری سیاسی از حضور در تمرینات محروم کرده است.
🍂 #آزادی_بیان و #دفاع_از_حقوق_بشر به روش غربی ❗️
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─