eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
563 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز سر و جان زلیخا برود 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آیا مردم فلسطین، ناصبی (دشمن اهل بیت پیامبر اکرم) هستند؟! /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀 سفارشی به همه ی مرتبطین عرصه های تعلیم و تربیت: انسان تربیت کنید؛ دنیا پر از جانوران متخصص است! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
- عزیزم ناراحت که نشدی؟! _ نه بابا دیوونه شدی؟! ⭕️ 🍃 @sad_dar_sad_ziba
بوسه ای بر پیشانی مادر 😘 📸 شکار لحظه ها ☘ @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀 در تربیت فرزندان به این زبانزد (ضرب المثل) معروف دقت داشته باشیم: «دو صد گفته چون نیم کردار نیست!» بیش از گفتن، ما باید مفاهیم را با عملمان به فرزند آموزش دهیم؛ مانند یاد دادن اعداد و جمع و تفریق در ابتدایی، که بچه‌ها مدام با استفاده از دست‌هایشان و میوه‌ها و شمردن آنها، اعداد را یاد می‌گیرند. مثلاً مفهوم نظم را باید با عمل به بچه‌ها نشان داد. باید نظم را در ما حس کنند. فرض کنید شما با اتاقی به هم‌ ریخته و نمازی که سر وقت و نظم خاصش نمی‌خوانید، بچه را توصیه به نظم می‌کنید، مسلّم است که این رفتار اثر کلام شما را خیلی پایین می‌آورد. اگر آنچه ما به فرزندانمان می‌گوییم با آنچه آنها از ما می‌بینند با هم متفاوت باشد، آن ها را دچار تضاد و تعارض شخصیتی می کنیم. / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌「🌸」 نگران‌ نباشید همان خدایی که آمار تک تک برگ‌های عالم را دارد از حال و احوال شما هم خبردار است. ☘ «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 چه گونه چهره ای شفاف داشته باشیم؟ 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش پانزدهم: ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش شانزدهم: ابراهیم من من کنان گفت: «می‌خواسته است برای من خوش خدمتی کند! باهوش است، اما کم تجربه! قصد بدی نداشته است.مطمئن باشید.» آمال نگاهی به روزنه ی میان سقف انداخت. برخاست و دیگ را در گاری گذاشت. ــ کم کم باید جمع کنم بروم. قبول کردم که جوانک، قصد دزدی نداشته است. بقیه‌اش برایم مهم نیست! این که برای چه آن جا ایستاده بود و مراقبم بود و به چه قصدی پیش آمد، دیگر برایم اهمیتی ندارد. به او بگو دیگر این اطراف پرسه نزند! خودت را هم دیگر نبینم بهتر است! آمال منقل و لاوک را در گاری گذاشت. ابراهیم دل به دریا زد و گفت: «راستش را بخواهید، من به شما علاقمند شده‌ام. طارق می‌خواسته است تحقیق کند و ببیند شما همسر مناسبی برای من هستید یا نه. سر خود این کار را کرده؛ گفتم که کم تجربه است. راهش این نبود.» آمال کمر راست کرد و به ابراهیم زل زد. ــ لعنت به شیطان! من می‌دانم راهش چیست. باید جای دیگری را برای کار پیدا کنم؛ جایی آن طرف شهر. اگر اهل دوز و کلک نباشی، آدم ساده‌ای هستی که ممکن است زود فریب بخورد! تو از من چه می‌دانی که به من علاقمند شده‌ای؟ به کم قانع نباش! تو قدبلند و خوش قیافه‌ای! وضع مالی ات بدک نیست! خیلی بهتر از من را می‌توانی گیر بیاوری! گاری را از آن باریکه بیرون آورد. ــ من جز این گاری چیزی ندارم. یک عموی خسیس و یک زن عموی جادوگر دارم که سکه‌ای برایم خرج نمی‌کنند. پس پاک مفلسم. اگر مادر داشته باشی، از عروسی مثل من بیزار خواهد بود! زن عمویم مرا برای دایی رباخوار و شصت ساله‌اش لقمه گرفته است. به عمویم قول صد سکه ی طلا داده است. پس دیگر حرفی نمی‌ماند. فراموشم کن و راحتم بگذار! راه را باز کن بروم! ابراهیم کنار کشید و آمال گاری دو چرخ را هل داد و رفت. ــ ذرت آب پز... کلوچه... بخر که تمام شد. خیلی جلوتر ایستاد و دو ذرت و چند کلوچه فروخت و به راهش ادامه داد. ابراهیم نگاهش کرد تا در پیچ کوچه‌ای نزدیک خروجی بازار ناپدید شد. دوباره باران می‌بارید. تا خود را به کاروانسرا برساند، دستار و شانه‌اش خیس شد. مسافرخانه را پیدا کرد. در انتهای حیاط کاروانسرایی، راهروی کوتاهی بود که به حیاطی کوچک و خلوت می‌رسید. در اطرافش اتاق‌هایی بود. مسافرها به اتاق‌ها پناه برده بودند. سر و صدای بچه‌ها به گوش می‌رسید. رو به رو، در مطبخی خشت و گلی و تیره، دیگی روی اجاق بود و آتش از اطرافش زبانه می‌کشید. دود از روزنه ی سقف بیرون می‌رفت و دانه‌های باران پایین می‌ریخت. مرد میانسال و چاقی کفگیر در دیگ می‌چرخاند. بوی نان تازه و خورش قیمه همه جا پیچیده بود. پیرمردی لاغر گوشه ی دیگر روی تشکی کوچک نشسته بود و با انبر از تنوری زمینی، نان در می‌آورد و چانه‌ها را پهن می‌کرد و به تنور می‌زد. سینی‌های مسی و کاسه‌های سفالی، بالای سکو، روی هم چیده شده بود. بالاتر از سکو، طاقچه‌هایی بود پر از ظرف‌های حبوبات و ادویه. حدس زد صاحب مسافرخانه، همان مرد میانسال است. نزدیک رفت. مرد نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ «خوش آمدی جوان! بیا خودت را گرم کن! مسافری؟ باروبنه ات کجاست؟ تنهایی؟ از بخت تو اتاق خالی داریم. الیاس صدایم کن. تا استراحتی کنی و لباست خشک شود، شام آماده است. امشب قیمه داریم. کرایه ات با غذا می‌شود شبی چهار درهم.» به پیرمرد گفت: «شعبان کارت که تمام شد اتاق را به آقا نشان بده!» رعد و برقی زد و حیات را روشن کرد. سبزه‌هایی که از درز سنگ‌های کف حیاط روییده بودند و تک درختی بی‌برگ که عقب حیاط بود لحظه‌ای به چشم آمدند. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
می‌دونم باور کردنش سخته اما در پنج روز اخیر، نزدیک ۲۹ هزار نفر در آمریکا به کرونا مبتلا شده ن و ۱۳۶ نفر هم تلفات داشته ن! 🤭 می گم: مگه هنوزم کرونا هست؟! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🌿 🍃🌲 استتار کاترپیلار 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 منطقه ی زیبای تختچو شهرستان پلدختر استان لرستان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄