فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پول های توی جیب ما چه گونه موشک و بمب می شوند بر سر مردم بی دفاع؟
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「☘」
گاهی قضاوت نادرست
و پس از آن اقدام نابه جا درباره ی کسی
ممکن است به قیمت تباهی زندگی او تمام شود!
مواظب باشیم!
🍃 «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀
سلام و خداحافظی گرمی داشته باشید.
این کار معجزه میکند و می تواند همه ی کدورتها و ناراحتیهایی را که شاید پیش آمده باشد، از بین ببرد.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
بعضی انسانها باعث میشوند
که خنده ی شما کمی بلندتر،
لبخندتان کمی درخشانتر
و زندگیتان کمی بهتر شود!
تلاش کنید یکی از این آدمها باشید.
اگر یکی از این آدمها را در زندگیتان دارید، او را برای خود نگه دارید.
☘ «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰ کوه های هزار مسجد
/ خراسان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「💚」
غصه دار نباشید، چون صاحب دارید.
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۴: در حیاط دلگشای مسجد چرخی زدند و در رأس الح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۵:
به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابراهیم تیز شد. خواست برود و ببیند که آمال آمده است یا نه. ابوالفتح جلویش ایستاد.
ــ کجا؟ سری به دکانت بزن! به حساب و کتابت برس! مدتی است جنس تازه نیاوردهای! چرا به سراغ میکال نمیروی؟ نباید بگذاری مشتری دست خالی روانه شود! درست نیست همه ی کارها را به عهده طارق بگذاری!
ابراهیم به آرامی ابوالفتح را کنار زد و راه افتاد.
ــ باید با او حرف بزنم و تکلیفم را روشن کنم.
ابوالفتح نگاهی به داخل دکان انداخت.
ــ انگار مشتری داری! بیا ببین چه میخواهند!
ابراهیم دستی تکان داد و لا به لای عابران دور شد.
ــ طارق کارش را بلد است. زود برمیگردم.
با آن که خسته بود. گامهایش را تند کرد.
با خود گفت:
«هرجا بوده، لابد حالا دیگر آمده است. شاید مشغول پختن کلوچه بوده یا حال خوشی نداشته و استراحت میکرده است. خودش میداند اگر نیاید، آن باریکه را دیگران اشغال میکنند.»
نزدیک که شد و دیگ و منقل و لاوک و کلوچه را ندید، نزدیک بود دستار از سر بیاندازد و از سر ناامیدی و اندوه، فریاد بکشد. دست به دیوار گرفت و روی سکویی نشست. حس میکرد قرار است ناکامیهایش چون زنجیرهای ادامه داشته باشد و به پایان نرسد. چند نفس عمیق کشید. ایستاد و با گامهای نامتعادل نزدیکتر رفت. از آمال و گاریاش خبری نبود که نبود. افسوس خورد که چرا او را تعقیب نکرده بود تا خانهشان را یاد بگیرد. در باریکه، دری چوبی و چهارچوبش شبیه در دکان به دیوار تکیه داشت. لبخند زد و امیدوار شد. معنایش آن بود که آمال میخواست آن باریکه را به دکان تبدیل کند و برایش در بگذارد تا مجبور نباشد ظهرها بساطش را ببرد و دوباره بعد از ظهر بیاورد.
وارد دکان زرگری کنار باریکه شد. به قفسهها، النگوها و گردنبندها و گوشوارهها نیم نگاهی هم نینداخت. خیالش تا حدی راحت شده بود. صبر کرد تا فروشنده ی پیر و شاگرد نوجوانش مشتریان را که زن میانسال و مشکل پسندی بود، راه انداختند. به پوست روی دیوار خیره شد که آیهای از قرآن روی آن نوشته شده بود. زن که رفت، پیرمرد رو به ابراهیم لبخند زد، اما پیش از آن که فرصت کند دهان باز کند، ابراهیم پرسید:
«آمال کجاست؟ کی قرار است در را نصب کند؟
پیرمرد هاج و واج ماند.
ــ آمال؟
نوجوان توضیح داد:
«همان دختر کلوچه فروش را می گوید.»
پیرمرد از ابراهیم پرسید:
«نیامده است؟»
نوجوان شانهای بالا انداخت.
پیرمرد گفت:
«ماهی یک دینار اجاره میداد و دو ماهی است آشنایی تقاضا کرده است آن جا را ماهی دو دینار اجاره کند. میخواهد دری برایش بگذارد و عسل و روغن زیتون بفروشد. آبرومندانهتر است. در که نداشته باشد میشود زباله دانی!»
لبخند از چهره ی ابراهیم گریخت. آمال گفته بود که یکی میخواهد آن جا را از او بگیرد. پس به دنبال جای تازهای رفته بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🌸🌿
بوی خوش از کسی که با خود زباله حمل میکند، برنخواهد خواست.
تا زبالهها را دور نریزی و خود را نشویی این بو، خودت و بیش از خودت، دیگران را آزار میدهد.
زبالههای درون نیز چنین است، باید آنها را از وجود خود بزدایی.
زبالههایی همچون منت، حسادت، حرص بی جا، خشکی و بی احساسی، رکود و بی حرکتی و...
مراقبه، آگاهی و اندیشه، ما را به پاکسازی درونی سوق میدهد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
دستگیری مستندساز شبکه ی «بی بی سی» به جرم تجاوز به حیوانات
آدام بریتون، متخصص تمساح بریتانیایی و تهیهکننده ی بیبیسی، به بیش از ۵۰ اتهام مرتبط با سوء استفاده ی جنسی از حیوانات و کودکان در استرالیا اعتراف کرده است.
این فرد بریتانیایی به ۴۲ سگ تجاوز کرده است که ۳۹ قلاده از آن ها در اثر تجاوز، مُرده اند!
بریتون، ۵۱ ساله، روز دوشنبه در دادگاه عالی منطقه ی شمالی استرالیا به جرم خود اعتراف کرد و اذعان کرد که در حال آزار و اذیت وحشیانه ی حیوانات، از خود فیلم گرفته است.
«مایکل گرانت» رئیس دادگستری هشدار داد که جزئیات این پرونده ی تصویری میتواند برای تماشاگران آسیبرسان باشد.
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌹
🇮🇷 ایستادن ایران بر سکوی دوم آسیا برای نخستین بار
🔹 در پایان بازیهای پاراآسیایی، کاروان ایران با کسب ۴۴ گردن آویز طلا، ۴۶ نقره و ۴۱ برنز و مجموع ۱۳۱ گردن آویز، پس از چین و بالاتر از دیگر کشورها از جمله ژاپن و کره جنوبی در جایگاه دوم قرار گرفت.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
جمع خوبان
مهر خوبان
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درست کردن جعبه ی هدیه 🎁
ساده و زیبا
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba
برخی انسان ها شما را ترک خواهند
کرد.
اما آن،
پایان داستان شما نیست؛
پایان نقش آنها در داستان شماست.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔑
در جهانی که قانون جنگل، حاکم است، #تنها_راز_بقا_و_پیشرفت چیست؟
#مقاومت_و_ایستادگی در برابر وُحوش
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍀🍁🍀
و عمر، شیشه ی عطر است، پس نمیماند
پرنده تا به ابد در قفس نمیماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمیماند
طلای اصل و بدل، آن چنان یکی شدهاند
که عشق، جز به هوای هوس نمیماند
مرا چه دوست چه دشمن، ز دست او برهان
که این طبیب به فریاد رس نمیماند
من و تو در سفر عشق، دیر فهمیدیم
قطار، منتظر هیچ کس نمی ماند
«فاضل نظری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144195453584343970.mp3
3.22M
🌿
🎶 «حکایت دل»
🎙 پرواز همای
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
اميرالمؤمنين امام علی (درود خدا بر او):
«كسى كه از سخن چين پيروى كند، دوستان خود را از دست خواهد داد.»
[نهج البلاغه، حكمت ۲۳۹]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
بعضی حرف ها را نباید زد!
بعضی حرف ها را نباید خورد!
بی چاره عقل و دل چه می کشند میان این زد و خورد.
🍀 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۵: به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۶:
ــ خانهاش کجاست؟
این بار پیرمرد شانه بالا انداخت.
نوجوان پرسید:
«از او طلب داری؟»
ــ نه. جلوتر دکانی دارم. پارچه فروشم. هر روز از او کلوچه و ذرت آب پز میخریدم. طعمش را میپسندیدم. دو سه روزی است پیدایش نیست.
پیرمرد گفت:
«اجارهاش تمام شده است. دو سه روز پیش آمد تا سکه ی ماه بعد را بدهد که عذرش را خواستم و گفتم مستأجر تازهای خواهد آمد. شاید برای همین نیامده است. البته هنوز دو روز به شروع ماه بعد مانده است.»
نوجوان به سمت راست اشاره کرد.
ــ جلوتر یک حلوا فروشی است. نان قندی و مسقطیاش عالی است! امتحان کن! پشیمان نمیشوی!
ابراهیم از دکان بیرون آمد. نتوانست به باریکه جا نگاه کند. راهش را به طرف مسافرخانه کج کرد تا نشانی را از الیاس یا آن پیرمرد بپرسد که نامش شعبان بود. با عجله تا کاروانسرا رفت و در آستان مسافرخانه ایستاد. برایش دشوار بود دوباره با الیاس رو به رو شود و از او خواهش کند تا نشانی خانه ی عموی آمال را بگوید. بازگشت. ترجیح داد بگردد و خودش آمال را پیدا کند، اما از الیاس نشانی نگیرد. خودش هم درست نمیدانست چرا از او بدش میآمد؛ شاید برای آن که از آمال به بدی یاد کرده بود یا به علت نگاه ملامتگر و خود پسندانهای که داشت.
ابوالفتح بیرون از دکانش روی چهارپایهای نشسته بود و پوستین سفید و پر پشمی را شانه میکشید و مرتب میکرد. با دیدن چهره ی ماتم زده و رنگ پریده و نگاه خیره و مات ابراهیم از جا برخاست. ابراهیم بدون توجه به او وارد دکانش شد. طارق از جا جست و سلام کرد. ابراهیم صدایش را نشنید تا پاسخش را بدهد.
روی کرسی نشست. با انبر، خاکستر داخل منقل را به هم زد تا زغالها نمودار شود. دستها را روی هُرم آن ها گرفت. گرم که شد، چهره ی تبآلودش را اندکی به طرف طارق چرخاند و از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
ــ چه خبر؟
ــ تک و توک مشتری آمد و چند قوارهای کتان و مخمل به فروش رفت. همین.
از روی طاقچه کاسهای را برداشت که در آن تکهای نان قندی و مسقطی بود.
خواست تعارف کند که ابراهیم پرسید:
«خانه ی عموی آمال را بلدی؟»
طارق از آن سؤال ناگهانی، غافلگیر شد و کاسه را سر جایش گذاشت. سر تکان داد. ابراهیم خمیازه ای طولانی کشید و به گلهای کوچک زغال چشم دوخت. خودش را مثل آن ها در حال خاموشی و سردی میدید.
طارق گفت:
زنی آمد و بدهکاری اش را پرداخت. پیش پای شما هم پیرمردی آمد که گفت با صاحب دکان کار دارم. نمیتوانست منتظر بماند. گفت در فرصت دیگری دوباره میآید.
ــ نگفت نامش چیست و چه کار دارد؟
ــ شبیه حمالها و خدمتکارها بود.
به نظرم گدایی آبرومند بود که آمده بود تکه پارچهای بگیرد و برود.
ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشمهایش را بست. تازه یادش آمد که جز دو لقمه نان و جزغاله، صبحانهای نخورده است. خسته بود و ضعف داشت. بدش نمیآمد ساعتی بخوابد. صدای طارق در ذهنش مانند کلوخی در آب وا رفت و ته نشین شد و دیگر چیزی نشنید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😋 پیتزا عشایری
😍 در دامان طبیعت
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 یک دیدار به یاد ماندنی
🌿 «زندگی زیباست»
🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌙
ما را نرسیده وقت بدرود مرو!
ای جاری عاشقانه، ای رود! مرو!
یک عمر در انتظار تو سر کردم
دیر آمده ای قرار من! زود مرو!
«محسن درویش»
☘ «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
هر از چند وقت یک بار یک کاغذ بردار، چیزهایی که باید از زندگیت حذف کنی رو توش بنویس
مثل آدمایی که باید حذف کنی،
اخلاق ها و عادت های بد،
احساساتِ منفی و…
چیزهایی که باید به زندگیت اضافه کنی رو هم بنویس؛
آدم های جدید و خوب،
عادت های خوب،
احساسات مثبت،
اخلاق های بهتر.
می تونی چندتا فعالیت روزانه و ساده رو هم اضافه کنی؛
مثلا هر روز به میزان لازم آب بخوری،
روزی نیم ساعت ورزش یا پیادهروی کنی،
یه زبان جدید یا مهارت جدید مثل نقاشی، ورزش، آشپزی، خیاطی، مطالعه و…
یاد بگیر، کتاب بخون ، فیلم های خوب ببین، کارهایی که باعث آرامشت میشه رو انجام بده.
برای خودت وقت بذار با خودت مهربون تر باش و خودت رو بپذیر!
آگاهانه زندگی کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: صهیون به گور نزدیک است!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
📖 اميرالمؤمنين امام علی (درود خدا بر او): «كسى كه از سخن چين پيروى كند، دوستان خود را از دست خواهد
⚫️ بدترین آدم ها...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌙
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت!
«فریدون مشیری»
☘ «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۶: ــ خانهاش کجاست؟ این بار پیرمرد شانه بال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۷:
شب ناآرامی را گذراند. مادرش هم حال خوبی نداشت و کابوس میدید و از خواب میپرید. نماز صبحش را که خواند، انگار تیری به بدنش نشسته باشد، به پهلو افتاد و به خواب رفت.
ساعتی از طلوع خورشید میگذشت که از خواب پرید. یکی حلقه ی در را میکوبید. مادر در بسترش نشسته بود.
گفت:
«لابد اُم جیران است.»
ابراهیم خود را در عبا پیچید و به حیاط رفت. کمی حالش بهتر شده بود. اما هنوز گیج بود و دوست داشت برگردد و بخوابد. تصمیم نداشت به بازار برود.
کلون را کشید و در را باز کرد. اُم جیران کاسهای در دست داشت. بخار از آن برمیخاست. در آن حریره ی بادام بود. اُم جیران چشمهایش را باریک کرد.
ــ هنوز خانهای! مردی را که آفتاب بالا آمده باشد و سر کارش نباشد، نباید زن داد!
آمد تو. ابراهیم در را بست. اُم جیران به طرف اتاق رفت.
ــ مادرت تو را لوس بار آورده است!
داخل اتاق، با پا زد و تشک و لحاف ابراهیم را گوشه ی دیوار جمع کرد.
به مادر گفت:
«پشت سرت حرف زدم؛ راضی باش! گفتم این بچه را لوس و ننر بار آوردهای! خودت هم دست کمی از پسرت نداری! این حریره را تا گرم است، بخور و پاشو راه بیفت!»
به ابراهیم گفت:
«تو هم بسترت را جمع کن و برو سر کارت! مردی که سفت نایستد هر بادی زمینش میزند. اگر بخواهی مثل درخت میوه بدهی باید جای پایت را سفت کنی.»
پیش از آن که اُم جیران برود، ابراهیم را راه انداخت. ابراهیم به کاروانسرایی رفت که بزرگترین انبار پارچه را داشت و صاحبش میکال با پدر او سالها دوست بود. در کاروانسرا گاریهایی منتظر کار و بار بودند. درباره ی کرایه با یکی از گاریچیها چانه زد و گفت که گاری اش را به داخل انباری ببرد. با نظرخواهی از میکال، طاقههای متنوعی انتخاب کرد و با کمک شاگردی که آن جا کار میکرد، همه را در کیسههایی گذاشت و بار گاری کرد.
به میکال گفت:
«پولی همراهم نیست. اگر مهلت دهی، تا یک ماه دیگر بهای پارچهها را میپردازم. کیسهها را میدهم طارق پس بیاورد.»
میکال دستش را گرفت و او را برد و در مدخل انبار، روی دو کرسی رو به روی هم نشستند. به شاگرد اشاره کرد که پذیرایی کند.
ــ به اندازه ی پدرت قبولت دارم! پول پارچهها که هیچ، حتی اگر وام هم بخواهی، تقدیمت میکنم! ابراهیم تشکر کرد. شاگرد ظرفی آورد و جلو ابراهیم روی چهارپایهای گذاشت. در آن تکههایی از کنجد و عسل به شکل دایره و لوزی بود.
میکال به جلو خم شد و آهسته گفت:
«انبار و دکان بزرگی در حلب دارم. پدرت خبر داشت. شریکی داشتم که آن را اداره میکرد. پیر و زمین گیر شده است. از من خواست سهمش را بخرم. این کار را کردم. یکی از شاگردهایم را گذاشته ام آن جا را بچرخاند. دنبال یکی میگردم که مورد اعتمادم باشد. تو همان هستی که دنبالش میگردم. اگر حاضری به حلب بروی، خبرم کن!»
ابراهیم خواست حرف بزند که میکال گفت:
«برای جواب عجله نکن! دوست دارم تو شریک تازهام باشی! فکرهایت را بکن. حلب هم جای خوبی است. رونق کسب و کارش کمتر از دمشق نیست.
ابراهیم با آن که جوابش منفی بود، اما حرفی در این باره نزد و تشکر کرد. به دکان که رسیدند، در بسته بود.
ابوالفتح گفت:
«ارباب که نزدیک ظهر بر سر دکانش حاضر میشود. تعجبی ندارد اگر شاگردش بعد از ظهر بیاید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دین را این گونه به بچه هایمان یاد بدهیم!
🗓 ۱۳ آبان
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─