eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
563 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 💢 دوستی و دشمنی 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
من عرض می‌کنم از شنبه‌ی پانزدهم مهر (۷ اکتبر) ، رژیم صهیونیستی، رژیم صهیونیستیِ قبلی نیست و ضربه‌ای که خورده است به این آسانی قابل جبران نیست. 💠 «امام خامنه ای» (سایه ی بلندش پایدار) 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
💨 باد 🌿 شاخه 🙏 عذرخواهی «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀 جنگ از طرف دوست، دل‌آزار نباشد یاری که تحمل نکند، یار نباشد گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت بسیار مگویید که بسیار نباشد آن بار که گردون نکشد یار سبک‌روح گر بر دل عشاق نهد، بار نباشد تا رنج تحمل نکنی، گنج نبینی تا شب نرود، صبح پدیدار نباشد آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق با آن نتوان گفت که بیدار نباشد گر دست به شمشیر بَری عشق همان است کانجا که ارادت بود انکار نباشد مرغان قفس را اَلَمی باشد و شوقی کان مرغ نداند که گرفتار نباشد دل آینه ی صورت غیب است و لیکن شرط است که بر آینه زنگار نباشد آن را که بصارت نبود، یوسف صدیق جایی بفروشد که خریدار نباشد «سعدی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌳」 پای کار باش و در میدان بمان! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍂🍃」 زندگی، جدی هست اما به آن تلخی نيست که ذهن نشان می‌دهد. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۸: ابوالفتح در خالی کردن بار کمک کرد. وقتی اب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۹ : طارق ابتدا خانه ای را که آمال در آن زندگی می کرد به ابراهیم نشان داد و بعد او را به سراغ دکه ی عمویش برد. در ته کوچه ای بن بست و باریک، خانه ی عموی آمال بود. از بیرون معلوم بود که خانه های آن جا قدیمی و فقیرانه هستند. از گوشه ی در خانه ی هارون، قسمتی از حیاط و اجاقی که زیر سایه بانی چوبی بود پیدا بود. _ روی آن اجاق، ذرت را می پزد. پیرزنی از خانه ی کناری بیرون آمد. خاکروبه ای را که در آن خاک بود را در خرابه ی رو به رویی خالی کرد. دندان نداشت و چیزی را می مکید. با دیدن آن ها، خاک انداز را به طرفشان گرفت. _ اگر با هارون پیر کار دارید، باید بروید بازارچه! با خاک انداز به سر کوچه اشاره کرد. _ کنار زغال فروشی دکه ای دارد. ابراهیم چشم از حیاط برداشت. _ بله با او کار داریم. پیرزن آهسته گفت: «خدا از سر تقصیر همه بگذرد از من می شنوید، قناعت کنید و به دنبال ربا نروید! خانه خراب می شوید! شنیده ام کسی که ربا می دهد و کسی که ربا می گیرد، هر دو در آتش هستند. من هم می ترسم به آتش این هارون بی دین بسوزم! آرزویم این است که خانه ی خرابم را یکی بخرد تا از این جا بروم و همسایه شیطان نباشم. خدا می داند این هارون چه قدر پول دارد و کجا پنهانشان کرده است! حاضر است در این خانه ی ترسناک زندگی کند، اما به پولش دست نزند! فقط جمع می کند. چه فایده که به دردش نمی خورد؟ فقط چوبش را خواهد خورد.» _ طارق پرسید: «تنهاست؟» پیرزن انگار منتظر همین سؤال بود. _ از او بدبخت تر برادر زاده اش که آمده به او پناه آورده است. دختری است مثل دسته ی گل! مجبور است دست فروشی کند و ذرت و کلوچه بپزد و بفروشد. هارون حاضر نیست به این دختر رحم کند و نگذارد برای چند سکه ی مسی این قدر زحمت بکشد و گاری دستی اش را این طرف و آن طرف بکشاند. هارون چند ماهی است ازدواج کرده است. باورتان نمی شود! زنی گرفته است که جای دختر اوست. اسمش قصیده است. وقتی او را می بینم به خدا پناه می برم! انگار داری به شیطان نگاه می کنی، می گویند اهل جادو و جنبل است. کافی است چند سکه بندازی کف دستش، با سحر و جادو هر کاری می کند. اگر این روباه پیر را دیدید نگویید من چه گفته ام. خیلی بددهان است! گاهی برای یک سکه چنان سر و صدایی به راه می اندازد که بیا و ببین. رفت داخل خانه اش. پیش از بستن در، گفت: «از من گفتن بود؛ خود دانید!» بازارچه، سقفی کوتاه داشت. عرضش کم بود. گاری ها به زحمت می توانستند از آن بگذرند. در آن جا ظروف چینی، یراق آلات و ابزارهای کشاورزی فروخته می شد. طارق دکه ی هارون را نشان داد. آمال بیرون از دکه روی چهار پایه ای نشسته بود. برای آن که مزاحم رفت و آمد نباشد، منقل، دیگ و ظرف کلوچه را دو طرف خودش گذاشته بود. جایی سر و صدایی برخاست. آمال به طرف آن سر چرخاند. ابراهیم و طارق را دید که نزدیک می شوند. چهره اش را در روسری پنهان کرد، سر به زیر انداخت. طارق از او گذشت و رفت. ابراهیم ماند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌥 نمایی از آسمان شهرهای شمالی 🎵 نوایی از نواهای موسیقی شمالی / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌🌿🌸🌿 درصد زیادی از چيزهايى كه نگرانشان هستى هیچ گاه رخ نمی دهند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌺 خوش و خرم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃