فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳
به خودت افتخار کن
به خاطر تمام مصیبت هایی
که در زندگی ات تحمل کردی
و سختی ها و رنج هایی که کشیدی
اما با وجود شکست ها
ناامید نشدی و باز هم ادامه دادی.
🌱 این نوید و آغاز پیروزی هاست!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌳」
معنای ولایت حقیقی
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💚」
غمگین نباش
و از تلاش نومید نباش
چـرا که خوشبختی میتوانـد
از درون تلخ ترین روزهای تو زاده شود.
🌺 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🪴
تو به این اندازه نیرومندی!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پاییز زیبای ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144195453594870477.mp3
11.8M
🌿
🎶 «شروع ناگهان»
🎙 علی رضا قربانی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
💢 دوستی و دشمنی
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
من عرض میکنم از شنبهی پانزدهم مهر (۷ اکتبر) ، رژیم صهیونیستی، رژیم صهیونیستیِ قبلی نیست و ضربهای که خورده است به این آسانی قابل جبران نیست.
💠 «امام خامنه ای» (سایه ی بلندش پایدار)
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🍀🍁🍀
جنگ از طرف دوست، دلآزار نباشد
یاری که تحمل نکند، یار نباشد
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت
بسیار مگویید که بسیار نباشد
آن بار که گردون نکشد یار سبکروح
گر بر دل عشاق نهد، بار نباشد
تا رنج تحمل نکنی، گنج نبینی
تا شب نرود، صبح پدیدار نباشد
آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق
با آن نتوان گفت که بیدار نباشد
گر دست به شمشیر بَری عشق همان است
کانجا که ارادت بود انکار نباشد
مرغان قفس را اَلَمی باشد و شوقی
کان مرغ نداند که گرفتار نباشد
دل آینه ی صورت غیب است و لیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد
آن را که بصارت نبود، یوسف صدیق
جایی بفروشد که خریدار نباشد
«سعدی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌳」
پای کار باش
و در میدان بمان!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍂🍃」
زندگی، جدی هست
اما به آن تلخی نيست
که ذهن نشان میدهد.
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۸: ابوالفتح در خالی کردن بار کمک کرد. وقتی اب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۹ :
طارق ابتدا خانه ای را که آمال در آن زندگی می کرد به ابراهیم نشان داد و بعد او را به سراغ دکه ی عمویش برد. در ته کوچه ای بن بست و باریک، خانه ی عموی آمال بود. از بیرون معلوم بود که خانه های آن جا قدیمی و فقیرانه هستند. از گوشه ی در خانه ی هارون، قسمتی از حیاط و اجاقی که زیر سایه بانی چوبی بود پیدا بود.
_ روی آن اجاق، ذرت را می پزد.
پیرزنی از خانه ی کناری بیرون آمد. خاکروبه ای را که در آن خاک بود را در خرابه ی رو به رویی خالی کرد. دندان نداشت و چیزی را می مکید. با دیدن آن ها، خاک انداز را به طرفشان گرفت.
_ اگر با هارون پیر کار دارید، باید بروید بازارچه!
با خاک انداز به سر کوچه اشاره کرد.
_ کنار زغال فروشی دکه ای دارد.
ابراهیم چشم از حیاط برداشت.
_ بله با او کار داریم.
پیرزن آهسته گفت:
«خدا از سر تقصیر همه بگذرد از من می شنوید، قناعت کنید و به دنبال ربا نروید! خانه خراب می شوید! شنیده ام کسی که ربا می دهد و کسی که ربا می گیرد، هر دو در آتش هستند. من هم می ترسم به آتش این هارون بی دین بسوزم! آرزویم این است که خانه ی خرابم را یکی بخرد تا از این جا بروم و همسایه شیطان نباشم. خدا می داند این هارون چه قدر پول دارد و کجا پنهانشان کرده است! حاضر است در این خانه ی ترسناک زندگی کند، اما به پولش دست نزند! فقط جمع می کند. چه فایده که به دردش نمی خورد؟ فقط چوبش را خواهد خورد.»
_ طارق پرسید:
«تنهاست؟»
پیرزن انگار منتظر همین سؤال بود.
_ از او بدبخت تر برادر زاده اش که آمده به او پناه آورده است. دختری است مثل دسته ی گل! مجبور است دست فروشی کند و ذرت و کلوچه بپزد و بفروشد. هارون حاضر نیست به این دختر رحم کند و نگذارد برای چند سکه ی مسی این قدر زحمت بکشد و گاری دستی اش را این طرف و آن طرف بکشاند. هارون چند ماهی است ازدواج کرده است. باورتان نمی شود! زنی گرفته است که جای دختر اوست. اسمش قصیده است. وقتی او را می بینم به خدا پناه می برم! انگار داری به شیطان نگاه می کنی، می گویند اهل جادو و جنبل است. کافی است چند سکه بندازی کف دستش، با سحر و جادو هر کاری می کند. اگر این روباه پیر را دیدید نگویید من چه گفته ام. خیلی بددهان است! گاهی برای یک سکه چنان سر و صدایی به راه می اندازد که بیا و ببین.
رفت داخل خانه اش. پیش از بستن در، گفت:
«از من گفتن بود؛ خود دانید!»
بازارچه، سقفی کوتاه داشت. عرضش کم بود. گاری ها به زحمت می توانستند از آن بگذرند. در آن جا ظروف چینی، یراق آلات و ابزارهای کشاورزی فروخته می شد. طارق دکه ی هارون را نشان داد. آمال بیرون از دکه روی چهار پایه ای نشسته بود. برای آن که مزاحم رفت و آمد نباشد، منقل، دیگ و ظرف کلوچه را دو طرف خودش گذاشته بود.
جایی سر و صدایی برخاست. آمال به طرف آن سر چرخاند. ابراهیم و طارق را دید که نزدیک می شوند. چهره اش را در روسری پنهان کرد، سر به زیر انداخت. طارق از او گذشت و رفت. ابراهیم ماند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌥 نمایی از آسمان شهرهای شمالی
🎵 نوایی از نواهای موسیقی شمالی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌸🌿
درصد زیادی از چيزهايى كه نگرانشان هستى
هیچ گاه رخ نمی دهند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌺 خوش و خرم
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍀🌺🍀
برای درمان لجبازی کودک چه کنیم؟
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀
هیچ وقت نگران آیندهی ناشناخته ات نباش
وقتی خدای شناخته شده ای داری.
با همه ی وجود و تمام امیدت برای آرامشت بجنگ!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
زنوشوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند.
سپس از مرد پرسید:
تو چه قدر همسرت را دوست داری؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت:
تا سرحد مرگ او را میپرستم و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید:
تو چه طور؟ به همسرت تا چه اندازه علاقه داری؟
زن تبسمی کرد و گفت:
من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت:
بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ میدهد که از یکدیگر تا سرحد مرگ، متنفر خواهید شد و اصلاً هیچ نشانهای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت، از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیفتید و بدانید که «تا سرحد مرگ متنفر بودن»، تاوانی است که برای «تا سرحد مرگ دوست داشتن» میپردازید.
#داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
「🌸」
غصه بخور،
اشک بریز،
شکست بخور،
ولی دوباره بلند شو و ادامه بده
و نگذار به کمتر از لیاقتت برسی.
🌳 «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
💢 جنگ ناگزیر
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
☑️
مذهبی و غیر مذهبی نداره،
به فرض محال که مذهب هم نباشه،
آدم باید برای خودش ارزش قائل بشه
هرچیزی رو به زبون نیاره،
هر چیزی رو گوش نده،
هر چیزی رو نپوشه،
هر چیزی رو نبینه،
هر کــاری نکنه!
هر جایی نره!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
☑️ مذهبی و غیر مذهبی نداره، به فرض محال که مذهب هم نباشه، آدم باید برای خودش ارزش قائل بشه هرچیزی ر
🌙
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
«حافظ شیرازی»
☘ «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۹ : طارق ابتدا خانه ای را که آمال در آن زندگی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۰:
پیرمردی چاق در فضایی تنگ و نیمه تاریک، روی کرسی، وارفته بود و به گوشه ی دیوار تکیه داده بود. ریش بلندش روی سینه اش پریشان شده بود. کنارش طاقچه ای بود. دست و شانه ی راستش در طاقچه بود. سرش روی همان شانه بود. چرت می زد و خِر خِر می کرد. دست چپش می لرزید. روی دو طاقچه ی دیگر، شیشه ها و قرابه هایی بود. معلوم نبود در آن ها چیست و چه کسی ممکن بود سراغشان را بگیرد. دکه تقریباً خالی بود. ابراهیم نشست. به همان زودی نم دهانش خشک شده بود. آمال ناچار سر بالا آورد و چهره نشان داد. ابراهیم سلام کرد. جوابی نشنید. آمال ذرتی لای برگ پیچید و با کلوچه ای به طرفش گرفت. ابراهیم ناخواسته به او خیره شده بود. حس می کرد هزار سال است که می شناسدش و صد سال است که او را ندیده است. از دلپذیری چهره اش و از نمکین بودن خشمی که در آن بود به شگفت آمد. آمال به طارق نگاه کرد که چند دکان جلوتر ایستاده بود و دانه های داسی را امتحان می کرد. ابراهیم ذرت و کلوچه را نگرفت.
با صدایی لرزان گفت:
«باید حرف بزنیم!»
آمال ذرت را در دیگ انداخت و کلوچه را در لاوک. سر انبر را در منقل فرو کرد تا داغ شود. به عمویش نگاه کرد که در خواب بود.
آهسته غرید:
«باز هم تو؟ دست از سرم بردار! من به درد تو نمی خورم! خیلی ساده است. چرا نمی فهمی؟»
ابراهیم خود را به سمت آمال کنار کشید تا قاطری با بار هیزمش رد شود. آمال مجبور شد سرش را عقب ببرد.
_ خیلی گشتم تا دوباره پیدایت کردم. به سراغ الیاس رفتم. حرف هایی زد که نمی توانم باور کنم. گفت که دستت کج بوده و سر و گوشت می جنبیده است. شک ندارم دروغ است! آمده ام حقیقت را از زبان خودت بشنوم.
آمال بی صدا خندید. ابراهیم اندیشید:
«خدایا، چه دندان های مرتب و خوش رنگی!»
_ چرا باور نکردی؟ چرا باید دروغ بگوید؟ کدام حقیقت؟ تو جوان نجیب و مهربانی هستی! برو سراغ یکی مثل خودت!حقیقت چه اهمیتی دارد؟ از چاله افتادم توی چاه! به عمویم پناه آوردم که از الیاس بدتر است! خودش و زنش هر روز، بیخ گوشم زمزمه می کنند که با مردی پنجاه ساله ازدواج کنم. من و تو در این میان هیچ شانسی نداریم. حالا تا عمویم بیدار نشده است، از این جا برو! شاگردت را هم ببر.
ابراهیم چشم به چشمان آمال دوخت.
_ بگو حرف های الیاس حقیقت ندارد! با من بازی نکن! وضعم را درک کن! چرا دست رد به سینه ام می زنی؟ این را که پای یکی دیگر در میان است، باور نمی کنم!
آمال از خشم لبریز شد، اما همچنان آهسته گفت:
«اگر پای دیگری در میان باشد، چه طور می توانی حرفم را باور کنی، اگر بگویم پای دیگری در میان نیست؟»
حمالی با پشته ی بزرگی از گونی های زغال از راه رسید. باید از دو پله بالا می رفت تا وارد دکان زغال فروشی شود. با آن که ابراهیم راهش را نبسته بود، از روی خستگی غرید:
«راه را باز کن مزاحم!»
هارون جا به جا شد و با دست لرزانش مگسی را از صورتش دور کرد. خمیازه ای پر سر و صدا کشید. زغال فروش کمک کرد تا حمال طناب ها را باز کند و بارش را آرام بر زمین بگذارد. به آمال چشم غره رفت. آمال ظرف کلوچه را به سمت خودش کشاند. ابراهیم خواست حرفی بزند که آمال انبر را برداشت و نوکش را به طرف او گرفت.
_ گوش کن بزاز! به نفع توست که تصور کنی آن چه را الیاس درباره ی من گفته، راست است. اگر آن حرف ها را باور کنی. راحت تر فراموشم می کنی! حالا برای چندین بار می گویم برو دیگر سراغم نیا!
ابراهیم به نوک تفتیده و چنگال مانند انبر، نگاه کرد. دیگر هیچ گرمی و امیدی در خودش نمی دید. شبیه منقلی سرد شده بود! انتظار داشت آمال از خودش در برابر حرف های الیاس دفاع کند. باور نمی کرد باز با تحقیر رانده شده باشد. با تصمیمی ناگهانی انبر را از دست آمال کشید و نوک داغ آن را به پیشانی چسباند. صدای جِز خوردن پوستش با سوزشی شدید در وجودش جاری شد. از آن که آن قدر خودش را خوار و خفیف کرده بود، عصبانی بود! می خواست تنبیه شود. دود از سرش برخاست. این بار آمال انبر را چنگ زد.
_ چه کار می کنی دیوانه؟
عمویش چشم باز کرد و راست نشست. با چشمان گردش به ابراهیم خیره شد. طارق به کمک ابراهیم آمد. دست زیر بغلش برد. ابراهیم خجالت زده و پریشان ایستاد. جای نوک های انبر مثل دو خط موازی، میان پیشانی اش تاول زد. اشک در چشمان طارق دوید. ابراهیم سری تکان داد.
_ چیزی نیست. این است دستمزد کسی که به دنبال هوای دلش راه بیفتد و بی تابی کند! بدتر از این حقم است، برویم.
دیگر به آمال نگاه نکرد. راهشان را گرفتند و در روشنایی بیرون بازارچه رفتند و ناپدید شدند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱
در جهان امروز که ادعای آزادی دارد هم مسدود و محدود کردن فضای مجازی، یک امر معمول و معقول تلقی می شود.
🔹 #سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃
از دنیایی که تنها یک بار تجربه میکنی ساده عبور نکن.
«زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌙
میرسد روزی که بی هم می شویم
یک به یک از جمع هم کم می شویم
می رسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم میشویم
…………………………
قدر آدم های ارزشمند زندگیتان که دوستتان دارند را بدانید
و بیشتر دوستشان بدارید!
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba