🪴🌺🪴
خانمها بدانند:
❣سرسنگین باشید ولی قهر نکنید.
سعی کنید قهر کردن رو از زندگیتون حذف کنید چون با قهر کردن فاصله ها بیشتر میشه.
❣وقتی ناراحت می شید یکم سر سنگینتر باشید، کمتر بخندید ولی قهر و لجبازی نکنید.
❣ این جوری راه آشتی و ناز کشی رو برای شوهرتون بازتر میگذارید و مشکل سریعتر حل میشه.
البته به شرطی که برای سر سنگینی و اخمتون ارزش قائل باشند و این سر سنگینی تو چهرهتون مشخص بشه.
❣معمولاً خانمهایی که همیشه شاد هستند این سرسنگینی زودتر تو چهرهشون مشخص میشه.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌊 آبشار زرد لیمه
شهرستان اردل
استان چهار محال و بختیاری
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
«کسی که از سخن چین پیروی کند، دوستان خود را از دست خواهد داد.»
[حکمت ۲۳۹]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۶: نامه را از کیسه ی چرمی بیرون کشید. آن را باز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۷:
«سال ۲۲۱»
هوا سرد و ابری بود. زمین میدان بازار کهنه، خیس بود. هنوز باریکههایی از برف در کنارهها و روی سایه بانهای چوبی دیده میشد. بازار خلوت بود. ابن خالد و یاقوت پیش بند بسته و مشغول مرتب کردن قفسهها و صندوقها بودند و کیسهها و جعبهها و قرابهها را جا به جا میکردند. میان دکان در منقلی، آتش روشن بود و دودش از روزنه ی میان سقف بیرون میرفت. کنار منقل، روی تکه سنگی، ابریقی کوتاه جا خوش کرده بود و بخاری اندک از لولهاش برمیخاست. مرد چاقی سوار بر اسب جلوی دکان ایستاد، کاغذی را که در دستش بود تکان داد. پیاده نشد.
_ سلام ابن خالد! اینها را آماده کن و به خانهام بفرست!
_ سلام ابوشبلی! بیا گرم شو تا به تو دمنوشی بدهم که حالت را جا بیاورد!
_ عجله دارم! بگذار برای وقتی دیگر! یازده قلم است! سفارش نمیکنم!
یاقوت کاغذ را گرفت. مرد خداحافظی کرد و رفت. یاقوت نگاهی به کاغذ انداخت.
_ ارباب ابوشبلی هنوز بدهکاری قبلی اش را نپرداخته است! یادآوری اش میکردید بد نبود!
_ بلکه همه را با هم بدهد! اقلام درخواستیاش را تا ظهر نشده است آماده کن و ببر!
ابوشبلی دوباره برگشت و کیسهای سکه برای یاقوت انداخت.
_ این بابت بدهکاری قبلی! در دفتر یادداشت کن!
ابن خالد گفت:
«عجلهای نبود! میگذاشتی همه را با هم میپرداختی!»
مرد در حال رفتن گفت:
«پدرم میگفت هر وقت پول داری به یاد بدهکاری ات هم باش!»
ابن خالد صدا رساند:
«خدا رحمتش کند! پند حکیمانهای است!»
یاقوت سکههای داخل کیسه را شمرد و در صندوقچه بالای رف گذاشت. دفتری را کنار آتش باز کرد تا بهتر ببیند قلم در مرکب زد و جایی را خط کشید. ابن خالد گفت:
«امروز وقت کردی سری به پشت بام بزن و ناودان را نگاه کن!»
_ فرصت بشود به انبار هم سر میزنم!
جوانی آمد و جلوی در ایستاد. آشنا نبود. لباس زیادی پوشیده بود. کلاهی پشمی به سرش بود. چکمهای به پا داشت و بقچهای روی شانه. سلام کرد و پرسید:
«دکان ابن خالد این جاست؟»
_ یاقوت گفت:
«سلام برادر کدام ابن خالد را میخواهی؟ لحاف دوز یا ادویه فروش؟»
جوان به داخل دکان آمد.
_ معلوم است این جا لحاف دوزی نیست! چه بوی آتش و ادویه ی دلپذیری!
بقچه اش را روی صندوق بزرگ گذاشت و دستهایش را به آتش گرم کرد. هر دو با کنجکاوی به او خیره شدند جوان کش و قوس مفصلی به بدنش داد و خمیازه کشید. اشکش را پاک کرد و به ابن خالد لبخند زد.
_ خیلی خستهام دلم میخواهد تا ناهار را برایم آماده میکنید، کنار این آتش بخوابم، صبحانه هم نخورده ام. از راه دوری آمدهام. بیش از یک ماه است که در راهم. دیروز هوا خراب شد. برف و بوران شدیدی زمین گیرمان کرد. شانس آوردم که این کلاه و بالاپوش را داشتم، وگرنه سرمای شدیدی میخوردم! به ابریق اشاره کرد. در ابریق را برداشت و بخارش را بو کشید. خوشش آمد.
_ من طارقم.
دهان ابن خالد باز ماند. به طارق نزدیک شد و دستهایش را گرفت.
_ باید از دمشق آمده باشی! درست است؟
طارق سر پیش برد و آهسته گفت:
«نه، از حلب.»
_ طارق شاگرد ابراهیم؟
طارق خندید و سر تکان داد.
_ یاسر شاگرد صفوان! صفوان سلام میرساند!
باز سر پیش برد و آهسته گفت:
«در حلب نام دیگری داریم!»
ابن خالد از شادی فراوان قهقههای زد و او را در آغوش گرفت.
_ خوش آمدی جوان! ماه هاست که چشم به راهم! مُردم از انتظار! من که نشانی از تو نداشتم و دستم از چاره کوتاه بود! چه عجب که اربابت جناب صفوان بالأخره تو را راهی کرد.
_ همیشه حرف از شماست. صفوان میگوید پیش از آن که امام شهید از سیاهچال نجاتم دهد به دل ابن خالد انداخت که به زندان بیاید و مراقبم باشد!
ابن خالد کمک کرد تا طارق بالاپوش سنگین و مرطوبش را بیرون بیاورد. او را روی صندوق نشاند و چکمههایش را کند، در پیالهای سفالین دمنوش ریخت قاشقی شکر قرمز به آن زد و به دستش داد.
_ دمنوش دارچین و زنجبیل است بخور تا گرم شوی!
به یاقوت گفت:
«برو از دکان قمیها کاسهای حلیم بگیر!»
یاقوت ظرفی برداشت و به طارق گفت:
«از صفوان حرفی نزن تا برگردم!»
طارق گفت:
«سفارش کن گوشتش زیاد باشد! از حلب که راه افتادم این قدر لاغر نبودم! در این چهل روز سفر، غذای درست و حسابی نخوردهام!»
_ اگر چیزی از حلیمشان مانده باشد!
یاقوت دوید و رفت. ابن خالد هیجان زده و خندان گوشه ی صندوق نشست و با لذت، دمنوش خوردن طارق را تماشا کرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✋🏽 سپاسگزارم!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
اگه خدا بهت نعمت داد
دیوارت رو بلندتر نکن،
سفره ت رو بزرگتر کن.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
✅ #رأی_می_دهیم ،
چون گِله داریم!
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀
خوب و بد، هر چه نوشتند، به پای خودمان
انتخابی است که کردیم برای خودمان
این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم، بزرگ است خدای خودمان
بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند
خودمان آینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم
دو مسافر یله در آب و هوای خودمان
احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم
دیگران را نگذاریم به جای خودمان
درد اگر هست برای دل هم می گوییم
در وجود خودمان است دوای خودمان
دیگران هر چه که گفتند بگویند، بیا
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
«مهدی فرجی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۷: «سال ۲۲۱» هوا سرد و ابری بود. زمین میدان ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۸:
_ در راه کسی نپرسید چرا تنها سفر میکنی؟
_ کاروانیان که زیاد میپرسیدند. وارد هر شهری که میشدیم، مأموران به سراغم میآمدند، میگفتم برای کار به سامرا میروم. میگفتم دارند شهری بزرگ و زیبا میسازند. کم نیستند کسانی که برای کار به آن جا میروند.
_ از کاروان سرا تا این جا کسی تعقیبت نکرد؟
_ حواسم بود. دو ساعتی است که در بازار می چرخم تا ببینم کسی تعقیبم می کند یا نه. وقتی مطمئن شدم که خبری نیست، نشانی این جا را پرسیدم و آمدم. صفوان خیلی سفارش کرد که مراقب باشم.
_ حالش چه طور است؟
_ وقتی آمد، حالش خوب نبود مشکل میشد او را شناخت، حالا خوب است.
_ همان اوایلی که ابراهیم را به بغداد آوردند و به سیاهچال انداختند و من با او آشنا شدم، به فرد مطمئنی در دمشق پیغام دادم که خبری از خانواده ی ابراهیم برایم بفرستد، روزی یکی آمد و گفت که هیچ نشانی از آن ها به دست نیامده است. گفت خانه و دکان ابراهیم و دوستش ابوالفتح فروخته شده است و هیچ کس نمیداند آن ها کجا رفتهاند. خوشحال شدم که دست مأموران به آن ها نرسیده است. طارق خندید.
_ شبانه فرار کردیم.
_ کجا رفتید؟ به حلب؟ ابوالفتح این کار را کرد؟
ابریق را برداشت تا در پیاله دمنوش بریزد که طارق نگذاشت.
_ قرار شد حرفی نزنم تا یاقوت بیاید.
ابن خالد خندید و کلاه از سر طارق برداشت.
_ بگذار به مُخت هوایی بخورد! بیش از یک سال صبر کرده ام! باز هم صبر میکنم! در بقچه ات چیست؟
_ پارچههایی مرغوب است. ابراهیم برای شما و همسرتان فرستاده است. چند تکه لباس خودم است با یک کاسه و یک آبخوری و یک کفش راحت. در یکی از کاروانسراهای کنار فرات، مأموری میخواست پارچهها را از من بگیرد. سر و صدایی به راه انداختم که همه دورمان جمع شدند. مجبور شد دُمش را بگذارد روی کولش و برود.
یاقوت با ظرف حلیم بازگشت. بخار از آن برمیخاست. آن را روی صندوق گذاشت و قاشقی آورد.
_ چیزی که تعریف نکردی؟
طارق مشغول خوردن شد. حلیم به دهانش مزه کرد.
_ صبر کردیم تا بیایی! خیلی معرکه است! ممنونم! من عادت ندارم موقع غذا خوردن حرف بزنم. کار خوبی نیست! نه میفهمی چه میخوری و نه میفهمی چه میگویی! عجلهای در کار نیست، به کسی که غذا میخورد، نگاه نکنید به دلش نمیچسبد! مزاحم شما نباشم به کارتان برسید!
به ما خبر رسید که ابراهیم را دستگیر کردهاند. میدانستیم بالأخره این اتفاق میافتد. همه ی دمشق از ماجرای آن سفر حرف میزدند. خیلی زود، دهان به دهان به گوش همه رسیده بود. شبی دیر وقت یکی از زندانبانها با لباس مبدل به در خانه ابوالفتح رفت و خبر داد که ابراهیم را گرفتهاند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🦢 🍃🌲
فقط این میتونه بگه:
من لای پر قو بزرگ شدم! ☺️
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
هربار با کسی حرف میزنیم،
میتواند آخرین دفعه باشد!
این را همیشه به یاد داشته باش؛
زندگی خیلی کوتاه است.
با هم مهربان باشیم.
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
💨 غـرق شـد!
❇️ یمنیها پوزه ی بریتانیای مثلاً کبیر را به خاک مالیدند.
🌊 غرق شدن کشتی انگلیسی در دریا پس از هدف قرار گرفتن با موشک انصار الله یمن
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
❗️ هرگز
در جایی که جای تو نیست
خودت را به زور جا نکن!
جا نمیگیری، فقط مچاله میشی!
🍃 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
پاکان و نیکان شما، برای ما
پلیدان و فاسدان ما برای شما!
🔯 #اسرائیل
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 پایان و فرجام قطعیِ
هوس های مزاجی
احساسات مجازی!
🔹 #سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
❗️ چه گونه به «تله ی ایثار» گرفتار می شویم؟
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144206449054852047.mp3
3.75M
🌿
🎶 «نارفیق خوب»
🎙 مهدی یغمایی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
ملی پوشان فوتبال ساحلی ایران پس از پیروزی برابر آرژانتین، اسپانیا و تاهیتی (نایب قهرمان جهان)، امروز با حذف امارات (میزبان مسابقات) به جمع هشت تیم جام جهانی پیوستند و حریف برزیل شدند.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
💠 حضرت ولی عصر، امام مهدی (درود خدا بر او):
«تنها چیزی که ما را از شیعیان دور میدارد، رفتارهای ناپسند آنان است که خبرش به ما میرسد.»
📚 [الإحتجاج، جلد ۲، رویه ی ۴۹۹]
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفته های جانسوز دختربچه ی فلسطینی:
دلمان برای نان تنگ شده است!
🌲 #غزه را فراموش نخواهیم کرد!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 من کنارتم!
☘ «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ما امیدمان پایان نمی یابد و
غده ی سرطانی از میان خواهد رفت.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
نگه داشتن،
از به دست آوردن،
سخت تر، مهم تر و زیباتر است!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۸: _ در راه کسی نپرسید چرا تنها سفر میکنی؟ _
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۹:
گفته بود:
«میخواهند او را به بغداد بفرستند و وادارش کنند توبه کند و بگوید دروغ گفته است!»
گفته بود:
«به نظرم بهتر است همگی مخفی شوید و گرنه ممکن است شما را دستگیر کنند تا ابراهیم را برای تکذیب ادعایش تحت فشار قرار دهند!»
روز بعد آمال به سراغ عمویش هارون رفت از او کمک خواست. هارون گفته بود:
«من هم ماجرا را شنیده ام. دروغی بیش نیست. یا ابراهیم کیسهای دوخته تا به نوایی برسد! یا دیوانه شده است! بهترین کار این است تا او را به بغداد نفرستادهاند، توبه کند و تعهدنامه بنویسد که دیگر از این مهملات نگوید!»
من که میگویم دستگیری ابراهیم کار هارون یا الیاس بوده است. میخواسته اند انتقام بگیرند. چنین آدمهایی دست به هر کاری میزنند! شاید هم کار حسیب بوده است!
_ حسیب دیگر کیست؟
_ دایی همسر هارون. شاید میخواسته صفوان را از میان بردارد تا دستش به آمال برسد. میگفتند آمال و ابوالفتح و ام جیران به زندان رفته اند تا بلکه صفوان را ملاقات کنند، اجازه ندادند، آمال و ام جیران سر و صدا به راه انداختند، گفتند تا او را نبینند نمیروند. رئیس زندان دستور داد دستگیرشان کنند. قاضی حکم کرده بود که صفوان را پیش از فرستادن به بغداد جلوی دکانش در بازار تازیانه بزنند. ابوالفتح کاری از دستش بر نمیآمد. این جا بود که میکال وارد صحنه شد. ابن خالد به حافظهاش فشار آورد.
پرسید:
«میکال که بود؟ نامش را شنیدهام! یادم هست ابراهیم یکی دو بار به او اشاره کرد!»
شب بود و خانواده ی شلوغ ابن خالد در اتاق بزرگ خانه، دور سفره نشسته بودند. یاقوت هم بود. تازه شام خورده بودند. دو فانوس روشن میان سفره بود. کُندههایی در اجاق دیواری میسوخت. طارق به حمام رفته و لباس تمیزی پوشیده بود. هفده نفر از کوچک تا بزرگ چشم به او داشتند.
_ میکال پیرمردی است که پارچه از او میگرفتیم. بازرگان و عمده فروش است و انبارهایی در دمشق و حلب دارد. با هاکف پدر ابراهیم دوست صمیمی و همکار بودهاند. در ماجرای دستگیری ابراهیم فهمیدیم چه انسان مقتدر و نازنینی است! نمیدانم چه طور از دستگیری ابراهیم خبردار شد. یک صاحب منصب با نفوذ را به سراغ قاضی فرستاد. همان روز، آمال و ام جیران را آزاد کردند و تازیانه خوردن ابراهیم بخشوده شد. آن صاحب منصب برای آزادی ابراهیم نتوانست کاری کند. او به میکال گفته بود که بلافاصله خانوادههای ابراهیم و ابوالفتح را مخفیانه از دمشق ببرد. این بود که پس از آزادی آمال و ام جیران، بدون معطلی بارها را بستیم و نیمه شب از بیراهه ای به سوی حلب حرکت کردیم. خانهها و دکانها را یکی دو روزه فروختند تا مصادره نشود. خانهها با اثاثیه و دکانها با اجناسشان فروخته شد تا کسی حساس نشود و از طرفی ما بتوانیم سبکبال به حلب برویم. بعدها شنیدیم که مأٖٖموران به سراغ دکانها و خانهها رفته و همه دمشق را برای دستگیری ما گشته بودند. دیده بودند جا تَر است و بچه نیست. یاقوت پرسید:
«در حلب چه کردید؟»
سه خانه خریدیم و در بازار اصلی شهر، دو دکان. آن جا همه از نام مستعار استفاده میکنیم. مرا یاسر صدا میکنند. ابوالفتح انواع روغن و خرما و عسل میفروشد. وضعش بهتر شده است. من و شعبان در انبار پارچه کار میکنیم. بعد از آن که ابراهیم آمد، میکال انبار را به او واگذار کرد. آمال و ام جیران در آن یکی دکان، لباس و زیورآلات زنانه میفروشند. خدا به ابراهیم دختری داده است که نامش فاطمه است.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄