eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
به نظرتون این چیه؟! 🌴 یه عکس هنرمندانه از نخلستان ما توی شب. در حال نگهبانی برا این که سارقان گرامی (!) زحمت نکشن بیان ببُرن و ببَرن و هیچی به هیچی... 👽 👌🏽 در این حال بازم یاد این نکته افتادم که: «اگه مجازات، بازدارنده نباشه، از هیچ راهی نمی‌شه امنیت رو تأمین کرد.» تا شبی دیگه و نگهبانی دیگه و نکته ای دیگه! 😎 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🔸 زنده‌ی مرده! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔸 زنده‌ی مرده! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
⬇️ 🍀 ما توی رشته و کار خودمون (پزشکی) این ها رو جزو ویژگی‌های مهم موجود زنده می‌دونیم: 〰 حرکت و تحرک 〰 تغییر و تحول 〰 رشد و نمو 🍁 انسان‌های جاهل و نادون ➰ حرکت و تحرک ندارن ➰ در برابر تغییر و تحول مقاومت می کنند ➰ یا تغییر و حرکتشون در راستای رشد و نمو نیست. تا حالا با همچین کسایی مواجه بودین که بفهمید چه قدر نچسبن؟! 😣😖😣
🔹 شاعر می گه: «القصه در این چمن چو بید مجنون می‌بالم و در ترقی معکوسم» ⤵️ قضیه‌ی افراد نادون هم همینه؛ ترقی معکوس! 🍃🍃🍃
خطرپذیری حرکت به سمت یادگیری 🌱 حرکت 🌿 تغییر 🌳 رشد «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📚 کتاب بخوان! نگذار جهانت را محدود کنند تو قادر به کشفِ هزاران نادانسته‌ای! 📚 کتاب بخوان و بگذار بزرگ‌ترین فرق تو با دیگران همین باشد. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🍃 خلاصه این که نباید نادون بمونیم. دیدین می‌گن: فلانی ناکام از دنیا رفت؟! به نظرم یکی از مصادیق ناکام، اون‌هایی هستن که کتاب نخونن! البته این نظر منه! 🙋🏻‍♂
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند 🌊 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌴 خب من هنوز زنده‌م و هنوز دزدی پیداش نشده. در حال گشت‌زنی بین نخلستانمون و نگهبانی هستم و بریم ببینیم توی داستان امشب، خانم فرنگیس چه کارا کرده. ☘⬇️☘
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۲: وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۳: رحیم تعریف می‌کرد که از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از این که عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوان‌هایمان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هرجایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی بمان. من هنوز خوب ندیده‌امت.»   رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه (مادر)، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانه‌ی ما این کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمی‌گردیم.» مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صُم و بُکم، فقط و فقط رحیم را نگاه می‌کرد و آرام آرام اشک می‌ریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم.» مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیت الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین می‌رفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم. نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می‌کردند. جنگ توپخانه‌ها بود و شلیک توپ‌ها گوش آدم را کر می‌کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه می‌آمدند. ما از همان جا برایشان دست تکان می‌دادیم. از رنگ پرچم‌هایی که زیر هواپیماها و بالگردها بود، می شد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی. از دور، یکی از جوان‌های روستا از کوه بالا آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن بالگردها را می‌بینید؟ این‌ها مالِ خلبان خودمان شیرودی و کشوری هستند. خلبان‌های خبره‌ای هستند. خدا پشت و پناهشان باشد.» پس از چند دقیقه، بالگردها بنا کردند به بمباران عراقی‌ها که در روستای گور سفید بودند. تا غروب، خیلی از تانک‌ها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش می‌گرفت، صلوات می‌فرستادیم و می‌شمردیم. عراقی‌ها هم از پشت تنگه‌ی حاجیان مرتب گلوله می‌انداختند، تانک‌ها یکی یکی آتش می‌گرفتند. صحنه‌ی وحشتناکی بود. زن‌ها و بچه‌ها همه اش جیغ می‌زدند. رفتم روی لبه تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقی ها را نگاه می‌کرد. جلو رفتم و گفتم: «دوربین را به من هم می‌دهی؟» دوربین را داد دستم. روی تخته سنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد می‌کشید: «فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخره‌ها، الآن به ما هم بمب می‌زنند. می‌میری دختر!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✔️ این رو می‌دونستید؟ در گذشته يكى از روش هايى كه برای زمان بیدار شدن استفاده می‌كردند، این بود که یک میخ، در شمع قرار می‌دادند و زمان مقرر که مى‌رسید، میخ روی سطح فلزی افتاده و با تولید صدا بیدار می شدند. 🕯 🌿 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
✔️ این رو می‌دونستید؟ در گذشته يكى از روش هايى كه برای زمان بیدار شدن استفاده می‌كردند، این بود که
👇🏽 البته این روش برا اون‌هایی که خوابشون سنگینه مناسب نبوده. چون با صدای میخ بیدار نمی‌شده‌ن! 😑 باید تحقیقاتم رو بیش‌تر کنم ببینم اون‌ها چه جوری از خواب بیدار می‌شده‌ن! 🥱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۳: رحیم تعریف می‌کرد که از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۴: اما من اهمیتی نمی‌دادم. می‌خواستم ببینم تانک‌های عراقی چه طور نابود می‌شوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانک‌ها بلند می‌شد و توی دلم الله اکبر می‌گفتم. تانک‌هایی را که آتش گرفته بودند، یکی یکی می‌شمردم. اگر اجازه می‌دادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم. نیروهای ایرانی و عراقی، گور سفید را می‌زدند. دشت مرتب می‌لرزید. بعضی وقت‌ها صدا آن قدر بلند بود که از روی کوه، شن و خاک پایین می‌ریخت. بچه‌ها دو تا دست‌ها را روی گوش‌ها گذاشته بودند و کنار صخره‌ها پناه گرفته بودند. همان شب چند نفر از جوان‌های ده که به گیلان غرب رفته بودند، خودشان را از راه تپه‌ها به ما رساندند. نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف می‌کردند و می‌گفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی عقب نشینی کرده‌اند و همان نزدیکی‌ها سنگر گرفته‌اند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زن‌ها گفت: «به امید خدا، فردا برمی‌گردیم و توی خانه‌مان هستیم.» ما هم فکر می‌کردیم زود به خانه‌هایمان برمی‌گردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آن ها را به عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمی‌خوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید: «اگر نیروهای عراقی عقب نشینی نکنند، باید چه کار کنیم؟» زن دایی ام گفت: «خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.» همه ی زن‌ها با هم گفتند: «خدا نکند! این چه حرفی است که می‌زنی؟» ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم می‌شدیم و شب‌ها سری به روستا می‌زدیم. وقتی هوا تاریک می‌شد، عراقی‌ها توی روستا نمی‌ماندند و ما راحت‌تر بودیم. یکی از آن روزها، بچه‌ها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا می‌خواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک از روز قبل مانده بود دست زن‌ها دادم و گفتم: «به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچه‌ها.» نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچه ها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آن ها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهایشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباس‌های کهنه‌شان، از رنگ و رو افتاده بود. زن‌ها از روی ناچاری به من نگاه می‌کردند و کمک می‌خواستند. خودشان هم بدتر از بچه‌ها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه باداباد، می‌روم توی روستای گور سفید. هم سری به خانه‌ام می‌زنم، هم چیزی می‌آورم که بچه‌ها بخورند.» دلم برای خانه‌ام تنگ شده بود. دلم می‌خواست ببینم خانه‌ام زیر دست عراقی‌ها چه طور شده است. رو به زن‌ها گفتم: «من می‌روم آذوقه بیاورم.» همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت: «دختر، دوباره می خواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟» گفتم: «اتفاقی نمی‌افتد، نگران نباش.» یکی از زن‌های روستا به نام «کشور کرمی» گفت: «من هم می‌آیم!» خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایه‌مان بود. تقریباً هم سن و سال خودم بود و مدت‌ها بود کنار هم زندگی می‌کردیم. نترس و پردل‌و‌جرئت بود. از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعه‌ها گذشتیم. تمام دشت پر بود از پوکه ی فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعه ی بزرگی که توی آن کار می‌کردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آن جا کار می‌کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
خب... روز جمعه هست و به نظرم مردم هنوز خوابند. چون اتفاقات بیمارستان ما هنوز خلوته. تنتون سالم! 🩺💉💊
🌸 زندگی زیباست 🌸
خب... روز جمعه هست و به نظرم مردم هنوز خوابند. چون اتفاقات بیمارستان ما هنوز خلوته. تنتون سالم! 🩺
🍏 «تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده‌ی گزند مباد» «آقای حافظ» 🌿 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍏 «تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده‌ی گزند مباد» «آقای حافظ» 🌿 «زندگی زیباست» 🌱
🍃 اگه گفتید نکته‌ی این عکس، به جز دعای تندرستی، چیه؟ اهل فرهنگ و ادب متوجه شده‌ن. بله امروز، یادروز شاعر نام‌آشنا و بنام ایرانی و البته افتخار ما شیرازی‌ها «جناب حافظ شیرازی» هست. به افتخارش... 👏🏽👏🏽👏🏽 حالا هم به افتخار شما یه تفأل بزنیم به دیوان دانای راز، شاعر شیراز: 👇🏽 ☘
🔰 به‌به چه خوش غزلی و چه نیکو مَثَلی: بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سرآید خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید صحبت حکام، ظلمت شب یلداست نور ز خورشید جوی بو که برآید بر در ارباب بی‌مروت دنیا چند نشینی که خواجه کی به درآید؟ ترک گدایی مکن که گنج بیابی از نظر رهروی که در گذر آید صالح و طالح متاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید؟ بلبل عاشق، تو عمر خواه که آخر باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید غفلت «حافظ» در این سراچه عجب نیست هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید 🌾 «حافظ شیرازی» 🌿 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
💎 خوشه های مروارید 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
💢 یه عکس دیدم از ژاپن که برام ناراحت کننده بود و من رو به فکر فروبرد. 📸 تصویری به شدت تلخ از ژاپن، بعد شکست در جنگ جهانی دوم: 🇯🇵 «کهنه سرباز ژاپنی در خیابان گدایی می‌کند در حالی‌ که دو سرباز آمریکایی دو خانم ژاپنی را به مکان خود می‌برند.» قابل توجه آد‌م‌های ساده‌لوحی که به دشمن خوشبین هستند و فکر می‌کنند دشمن خیر ما رو می‌خواد. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
「📿」 🤲🏼 ای ڪسی ڪه دنـــــــیا و آخـــــــرت برای توست! به کسی که نه مالک دنیــــــــاست و نه آخــــــــرت، رحم کن! 🌸 «دعایی برای پایان هفته‌ی قشنگتون» 🌿«زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۴: اما من اهمیتی نمی‌دادم. می‌خواستم ببینم تانک‌های عراقی چه طور نا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۵: گرمای هوا اذیتم می‌کرد. اطراف گور سفید، پر بود از پوکه ی فشنگ و تکه‌های خمپاره. تعدادی لاشه ی تانک عراقی کنار ده مانده بود. آتش گرفته بودند و سیاه شده بودند. جای زنجیرهای آهنیشان همه جا روی زمین رد انداخته بود. رسیدیم به گور سفید. تمام راه را زیر نظر داشتم. چاقویم همراهم بود. زیر لباسم قایم کرده بودم که اگر مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنم. یک دفعه یک گروه اسلحه به دست را دیدم که به سمتمان می‌آمدند. ابراهیم به ما گفته بود که اگر عراقی‌ها را دیدید، دستتان را روی سر بگذارید. سریع دست‌ها را روی سر گذاشتیم. بعد راه افتادیم. هزار تا فکر توی سرم بود. رو به کشور کردم و گفتم: «دیدی بیچاره شدیم؟!» کشور پرسید: «فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم: «آره، نگران نباش!» نالید و گفت: «اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش.» یک لحظه که این حرف را شنیدم، حالم بد شد. اما سعی کردم توجهی نکنم. نیروهای عراقی نگاهمان می‌کردند، اما کاری با ما نداشتند. یکیشان بلند بلند گفت: «زود بروید توی خانه‌هایتان.» کشور تا این حرف را شنید، خیالش راحت شد و وسط راه گفت: «من سری به خانه‌ام می‌زنم.» من هم به طرف خانه ی خودم دویدم. وقتی رسیدم، از چیزی که دیدم، نزدیک بود بیهوش شوم. خانه‌ام انگار محل نگهداری کشته‌های عراقی شده بود. توی خانه، پر از کفن و خون و جنازه بود. مقدار زیادی کفن توی حیاط بود. توی اتاق، یکی از عراقی‌ها، معلوم نبود که جان دارد یا نه. به دیوار تکیه زده بود و چند بالش هم پشتش بود. خانه به هم ریخته بود. یکی دیگه از کشته‌ها را روی تشکی گذاشته بودند و باد کرده بود. بدنش کبود بود. سُرمی با میخ وصل بود به دیوار. او را همان طور ول کرده بودند آن جا. وقتی جنازه‌ها را دیدم تو نرفتم. مات و مبهوت مانده بودم. دیوارهای خانه، پر از لکه‌های خون بود. روی طاقچه هم چند تا سُرم گذاشته بودند. توی دلم گفتم: «خدا برایتان نسازد. خانه‌ی من شده جای جنازه‌های شما؟! خدا نسل شما را روی زمین باقی نگذارد.» کشور برگشت. مقداری وسایل توی دستش بود. جلوی در ایستاده بود و با دهان باز به خانه‌ام که لانه ی کرکس‌ها شده بود، نگاه می‌کرد. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم، سرش را پایین انداخت و گفت: «فرنگیس، بیا برویم، نگاهشان نکن.» راه نیفتادم. پیراهنم را کشید و گفت: «به خاطر خدا بیا برویم.» پرسیدم چی آوردی از خانه؟ گفت: «با من بیا. هنوز باید وسایل بردارم.» دیگر توی خانه ی خودم نماندم. کشور گفت: «بیا با من. می‌خواهم پتو و لحاف هم بردارم.» به خانه‌اش رفتیم. مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: «فرنگیس، حرکت کنیم. همراه هم باشیم.» من هم مقداری وسایل از خانه ی برادر شوهرم قهرمان برداشتم. اتاقی که قهرمان توی آن کار می‌کرد، به هم ریخته بود. عراقی‌ها به همه جا سرک کشیده بودند و نشانی ازشان باقی نبود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۵: گرمای هوا اذیتم می‌کرد. اطراف گور سفید، پر بود از پوکه ی فشنگ و
🔦 این شب‌ها که مشغول نگهبانی تو نخلستان هستم بیش‌تر فرنگیس و خانواده‌ش رو درک می‌کنم. 🥺 با این تفاوت که اون‌ها با دشمن خارجی می جنگیدن و ما با دشمن‌ داخلی 👽 و همه می دونیم که دشمن داخلی هم شناختنش سخت‌تره و هم جنگیدن باهاش ظرافت و زیرکی بیش‌تری می‌خواد. خدا آخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه! 🌜🌚🌛
⛔️ «خودبرتربین» و «خودبهترین‌پندار» نباشید! نچسب و نخواستنی می‌شوید. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿 اینم برا به خیر شدن صبح آغاز هفته‌مون: «ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکَند/ چون تو را نوح‌ است کشتیبان، ز طوفان غم مخور» 🌳 «آقای حافظ» 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌گم بَدَم هستا... این رو حالا دیدم... تصور کنید صبح زود بیدار شدید برید سرکار. رفتید توی اِیوُون خونه‌تون هوایی بخورید، با همچین صحنه‌ای بالای سرتون روبه‌رو می‌شید و می‌بینید هواپیمای بدون سرنشین یمنی رسیده بالا سرتون برا نوازش صبحگاهی! 😉 «زندگی سگی صهیونیست‌ها!» 🍃 «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
✔️ از حالا که می‌خوای کارهای روزانه و هفتگیت رو شروع کنی یادت باشه: «هر اندازه که دنیا بَد باشد، تو مراقبِ زلالی دلت باش! 💚» 👌🏽 «تلنگر صبحانه» 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔦 این شب‌ها که مشغول نگهبانی تو نخلستان هستم بیش‌تر فرنگیس و خانواده‌ش رو درک می‌کنم. 🥺 با این تفا
🔦 چراغ قوه‌‌ی جیبی که شب‌ها برا نگهبانی و مبارزه با اشرار و سارقان گرامی (!) به من کمک می‌کرد ☠ و اون عکس‌های هنرمندانه رو باهاش می‌گرفتم و براتون می‌فرستادم، دیشب طی حادثه‌ای به این روز افتاد! نمی‌دونم درست می‌شه یا نه! 🥺 🍃🍂
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔦 چراغ قوه‌‌ی جیبی که شب‌ها برا نگهبانی و مبارزه با اشرار و سارقان گرامی (!) به من کمک می‌کرد ☠ و
⬇️ ⤴️ بعد از گذاشتن پیام بالایی درمورد خراب شدن چراغ قوه‌ی عزیزم، یکی از مخاطبان محترم، پیام پایینی رو برام فرستاده... (به نظرم دلش برام سوخته و خواسته بهم تسلّای خاطر بده!) ⬇️