فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ به چیت مینازی؟!
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀
بس که آن لبخند، سِحر دلفریبی ساخته است
آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساخته است
خاکیان، بالاتر از افلاکیان می ایستند
عشق از آدم چه موجود غریبی ساخته است!
دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است
اعتماد از من برای من رقیبی ساخته است
زهر می نوشانَد و من شهد میپندارمش
عقل ظاهربین چه تردید عجیبی ساخته است
هر چه میبارد بر این صحرا نمیرویَد گلی
چشم شور از من چه خاک بینصیبی ساخته است
من دوای درد خود را می شناسم، روزگار
از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته است
دل به شادی های بی مقدار این عالم مبند
زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است
«فاضل نظری»
#شور_شیرین_شعر_فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۷۹: داشتم حیاط را جارو میزدم که زن همسایه آمد دم در و صدایم زد. رفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۰
رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زنها نشسته بودیم و حرف میزدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغل گرفته بودم و دشت را نگاه میکردم. دشت زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد. یکی از زنها اشاره به دور کرد و گفت:
«بچهها دارند از مدرسه برمیگردند.»
سرم را به طرف مدرسه برگرداندم. میدانستم لیلا و بچههای ده که سر برسند، همه جا شلوغ میشود. هر وقت به خانه ی پدرم میآمدم، لیلا از دیدنم خوشحال میشد. اگر مرا از دور میدید، تا خانه میدوید.
بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دستسازی که برای جای کتابهایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام میآمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام میآمد. نزدیکتر که رسید، دیدم دارد گریه میکند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم و پرسیدم:
«لیلا چرا گریه میکند؟»
چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیکتر رفتم. گونی کتابها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود. دستهایش را مالیدم و پرسیدم:
«چی شده لیلا؟ چرا گریه میکنی؟»
زنها هم دور ما را گرفتند و میپرسیدند:
چه شده؟
هق هق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپاییهای پلاستیکیاش را از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد. تمام کف پایش سیاه بود.
روی زمین و خاکها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آن ها خیره شدم. مادرم به سینه میزد و با صدای بلند روله، روله، (عزیزم) میگفت.
فریاد زدم:
«چه کسی این کار را کرده؟»
لیلا چیزی نمیگفت. حرفی نمیزد. از من میترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هقهق گفت:
«آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.»
انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه میداشتیم، برداشتم. باید میرفتم و حساب معلم نامرد را کف دستش میگذاشتم.
مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم:
«هرکس جلو بیاید، با همین چوب میکشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببینم خوب است یا نه.»
دویدم که چند تا از زنها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زنها رها شد. زنها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند. به طرف مدرسه میدویدم که گروهی سرم ریختند. زنها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت:
«فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.»
چوب را میکشید و التماس میکرد.
پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک میریختم و میگفتم:
«باوگه، (پدر) چرا نمیگذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمیبینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بی چاره سیاه شده.»
رو به زنها کردم و گفتم:
«دلتان میخواهد پای بچههایتان این طوری سیاه و کبود شود؟ از چه میترسید؟»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
باید فقط به «خدا» پیله کرد
زیرا فقط با او می شود پروانه شد.
«خدا» بدون من هم خداست،
ولی من بدون خدا هیچ نیستم.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودک نیستم
اما کودک درونم هنوز زنده است
و هنوز می پرد
هنوز شیطنت می کند
هنوز آتش میسوزانم
هنوز بعد شیطنتها ریز ریز می خندم
و به ظاهر چهرهی مظلوم می گیرم.
کودک درونم!
بازیگوش من!
بیدار باش
همیشه بیدار باش
تا سادگی ماندگار باشد،
تا مهربانی بیبهانه بیدار باشد.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
✅ چند نکتهی کاربردی در زندگی مشترک:
💕 قدردان تلاشهای هم باشیم.
💕 به همدیگر بگوییم که عالی هستی.
💕 در جمع از همدیگر تعریف کنید.
💕 علاقه و اشتیاق به یکدیگر نشان دهید.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۰ رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زنها نشسته بودیم و حرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۱:
یکی از زنها جلو آمد و گفت:
«اشکال ندارد. میتوانی بروی و او را بکشی. اما عیب است، آبرویمان میرود. او توی این روستا غریب است. از شهر میآید. برای ما زشت است.»
با ناراحتی فریاد زدم:
«به خدا دفعهی دیگر دست روی بچهای بلند کند، خودم ادبش میکنم.»
زنها سعی کردند آرامم کنند. یکیشان گفت:
«ناراحت نباش. به او خبر رسیده. مطمئن باش دیگر جرئت نمیکند دست روی کسی بلند کند.»
اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم. معلم را دیدم که با عجله به سمت جاده میدوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد، دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه میکرد. فریاد زدم:
«معلم خدانشناس... نمیبینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمیبینی زندگیمان سیاه شده؟ نمیبینی هر روز پای یکی از بچههایمان روی مین میرود و تکه تکه میشود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچههای ما را سیاه نکن.»
پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشکهای پدرم روی سرم میریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم. برای این که آرامش کنم، آرام در گوشش گفتم: «اگر دفعهی دیگر، فقط یک بار دیگر اذیتت کرد، به من بگو، خودم میکشمش.»
لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم. هنوز که هنوز است، داغ پاهای سیاه لیلا روی دلم است.
وقتی برای پاکسازی مینها آمدند، برادرم رحیم و ابراهیم با «صفر خوشروان» همراه شدند. صفر خوشروان که میآمد، با برادرهایم به تنگه میرفتند تا مینها را پاکسازی کنند. هر روز که توی آوهزین جمع میشدند تا بروند پاکسازی، مردم برایشان صلوات میفرستادند. در اصل، مین، ما را بیچاره کرد، نه هواپیماها. هر چه رحیم و ابراهیم و خوشروان و بقیهی نیروها به بچهها هشدار میدادند، فایده نداشت. بچهها وقتی چیز عجیبی را میدیدند، برمیداشتند یا میرفتند به جاهای مختلف برای بازی و گرفتار مین و نارنجک میشدند. توی ده مردم مرتب مین پیدا میکردند یا روی مین میرفتند. اکثر بچهها نمیتوانستند مینها را تشخیص بدهند.
جنگ بین ما و مینها تازه شروع شده بود. هر بار کسی روی مین میرفت، بیشتر و بیشتر دنبال مینها میگشتند. صفر خوشروان جلوی همهی نیروها شروع میکرد به جستجو و خنثی کردن مین. دل شیر داشت و نترس بود. همیشه مشغول جنگ بود یا جمع کردن مین.
آن روز را هیچ وقت از یاد نمیبرم؛ روزی که صفر، خودش هم با مین شهید شد. وقتی صدای مین بلند شد، فهمیدم یک نفر دیگر شهید شده است. هراسان به سمت کوههای آوهزین دویدیم. یعنی چه کسی روی مین رفته بود؟ فهمیدم که صفر خوشروان خودش شهید شده است. مردی که تمام مینها را خنثی کرده بود با انفجار مین در دستهایش شهید شد. مردم همه گریه میکردند. رحیم برادرم هم گریه میکرد. رزمندهها دور جنازهاش جمع شدند. مردها از زنها بیشتر گریه کردند. جنازهاش را سریع از آن جا بردند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💗 دلم را زیر و رو کردم، بدون تو نمی ارزد
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌕 ماه بر فراز تالاب بیشهی دالان
/ بروجرد
/ ایران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🦋 پروانه یا کرم؟! 🐛
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💕 حالی خیال وصلت، خوش میدهد فریبم
☘ #چَکامه
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
〰〰〰〰〰〰〰 🍀 هنر و مهارت «زندگی در زمان حال» 🍁 افسردگی و نشانههای آن 👌🏼 #روانشناسی برای زندگی
6_144247131778545028.ogg
12.28M
〰〰〰〰〰〰〰
🍀 هنر و مهارت «زندگی در زمان حال»
🍁 نشانههای استرس و اختلالات اضطرابی
👌🏼 #روانشناسی برای زندگی
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
یـــادت بـــاشـــد!
پشت موفقیت هر کسی
هفتـــــــه ها، ماه ها و شایــــد ســـال ها
تلاش وجــــــود دارد!
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
💠 نمایی از معماری شگفتانگیز مسجد نصیر الملک (معروف به مسجد صورتی)
/ شیراز
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🍄🍃🌲
👌🏼 کوچکترین قارچ جهان!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۱: یکی از زنها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. میتوانی بروی و او را
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۲:
فردا شب برادرم برگشت. او را به خانه آوردم و پرسیدم:
چه طور «صفر خوشروان» روی مین رفت؟ رحیم بغض کرده بود. با بغض و گریه تعریف کرد که آن روز قرار بود از پشت تپه ابرویی، جاده را پاکسازی کنند و جادهای برای پیشروی به سمت دشمن درست کنند. صفر خوشروان به برادرم گفته بود که این قسمت مین ضد تانک دارد و با بولدوزر مینها را در بیاورند. برادرهایم با صفر خوشروان مشغول درآوردن مین شدند. صفر خوشروان دنبال نیروهای خودی میرود. ناگهان یکی از بچههای خودی روی مین میرود. رانندهی بولدوزر هم گفته بود دیگر ادامه نمیدهد.
برادرهایم دو سنگر داشتند؛ یکی در کرجی و دیگری در ابرویی. سوله ای داشتند که حدود هشتاد نفر در آن بودند. برادرهایم سنگری درست کرده بودند؛ با خاک و گونیهای شن و چیلی، تا داخل سوله نروند. صفر خوشروان برگشته و وقتی فهمیده راننده بولدوزر ترسیده، چیزی نگفته. گفته خودمان ادامه میدهیم، اشکال ندارد. با یک فلاکس آب یخ، رفتهاند برای ادامهی کار. صفر خوشروان مینهایی را که پیدا میکرده، روی هم جمع کرده بود. نیروهای ارتشی گفته بودند بگذارید مینها را با گلوله منفجر کنیم، اما صفر خوشروان قبول نکرده. گوشهای نشسته بودند و همراه بقیهی نیروها گیلاس خورده بودند و بعد ادامه داده بودند. «سیاه مرجانی» و «جهانگیر مرجانی» و «شیرزادی» هم با او بودند. به آنها گفته بود بروید توی سنگر. پرسیده بودند چرا؟ گفته بود میخواهم این مینها را خنثی کنم، خطرناک است، شما زن و بچه دارید. در همین حین، مین توی دست و شکم صفر خوشروان منفجر شده بود. ترکش مین به دست یکی از همراهانشان خورده بود. دست صفر خوشروان از تنش جدا شده بود. دوستان صفر، شیون و واویلا سردادند. برادرم میگفت دست خوشروان از بدنش جدا شد و روی زمین افتاد.
توی ده شیون و واویلا بود. رزمندهها و برادرهایم همراه جنازه رفتند. جنازه را جدا و دستش را هم جدا بردند. همه ناراحت بودند. او را بردند که در «ویژنان» خاک کنند. وصیتنامه صفر را که از جیبش درآوردند و خواندند، فهمیدند که نوشته او را در گیلان غرب یا در کاسهگران پیش «علی اکرم پرماه» که دوستش بود، خاک کنند. صفر خوشروان را در «گیلان غرب» خاک کردند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🍁🍀
قاصدک! شعر مرا از بر کن
بنشین روی نسیمی
که ز احساس برون می آید
برو آن گوشهی باغ
سمت آن نرگس مست
که ز تنهایی خود دلتنگ است
و بخوان در گوشش
شعرم را
و بگو: باور کن
یک نفر خواب تو را می بیند
یک نفر یاد تو را
دمی از دل نبَرَد
یک نفر شور دلش عشق صمیمانهی توست
قاصدک شعر مرا از بر کن
«سهراب سپهری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
بگید ببینم تا حالا کیا بوتهی «لوبیای چشم بلبلی» رو دیده بودید؟ 🌱 ☀️فصل تابستون که می رسه صدها هکت
یک روز، کاشت
روز دیگر، داشت
و امروز، برداشت
و فردا و فرداها اگر باشیم، کاشتی و داشتی و برداشتی دیگر...
✔️ ...و همچنین است داستان آدمیزادی.
امروز مزرعهی فرداست.
در مزرعهی امروز بکار و مراقبت کن
تا فردا دست خالی نمانی.
📸 نمایی از مزرعهی ما
پس از برداشت محصول لوبیای چشم بلبلی 🌿
🍂🍂🍀🍂🍂
زغالهای خاموش را کنار زغالهای روشن میگذارند تا روشن شود چون همنشينی اثر دارد.
ما هم مثل همان زغالهای خاموشيم اگر کنار افرادی بنشينيم که روشنند و گرما و حرارتی دارند
ما هم نور و حرارت و گرما پيدا می کنيم.
پس همنشینی انتخاب کنید که به شما نیرو ببخشد!
☘ «زندگی زیباست»
🌺 @sad_dar_sad_ziba
🔸 سوءتفاهم بدهکاری و طلبکاری
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔸 سوءتفاهم بدهکاری و طلبکاری 🌊 #اقیانوس_آرام آقای روانشناس 🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست» @
🍂
🍂
اگر توفیق باشه سر فرصت در مورد
«سوءتفاهمهای مخرب و ویرانگر در زندگی»
و شیوههای پیشگیری یا حل کردن اونها صحبت خواهیم کرد.
👌🏼 #روانشناسی_برای_زندگی
🍃🍃
آن گاه که برای دیــــگران نیکــــی
آرزو میکنی،
نیکــــیها به سوی تو سرازیر میشوند.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba