. بذر بدی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
بند نافِ بریده شده ات را به هر جایی گره نزن!
🔹 بند ناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی، اما رازش را نفهمیدیم.
🔸 به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم از ترس جدایی، اما رازش را نفهمیدیم.
🔹 به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت، گریستیم از ترس جدایی، اما رازش را نفهمیدیم.
🔸 به کیف صورتی گلدار، به دوچرخه آبی شبرنگ و... بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم.
🔹 چه قدر این درس تنهایی تکرار شد و ما رفوزه شدیم.
🔸 این بند ناف را روز اول بریده بودند ولی ما هر روز به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم و نفهمیدیم.
🔹 افسوس نفهمیدیم که قرار است روی پای خود بایستیم، نفس از کسی قرض نگیریم و قرار از کسی طلب نکنیم.
❇️ به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم. در بند نباشیم، رها باشیم و آواز عشق سر دهیم. عزت انسانبودنمان را به پای کرشمه کسی قربانی نکنیم.
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 تقصیر از #انسان است، نه #حیوان!
حیوانی که طبق غریزهاش عمل میکند، مقصر است یا انسانی که خلاف عقلش عمل می کند؟!
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 هشدار:
حاوی صحنههای دلخراش
درگیری شدید طرفداران دو تیم فوتبال اروپایی پس از مسابقه ی پایانی لیگ اروپا
🇪🇺 این همان جایی است که به عنوان بهشت به ما معرفی کرده اند!
◼️ #فرنگِ_بی_فرهنگ
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🍀🌸🍀
هدف زنان و مردان از #گفتوگو متفاوت است؛ مردها با حرف زدن، #عقاید خود را مطرح کرده، به تبادل اطلاعات میپردازند، ولی زنان با حرف زدن، #احساسات و #عواطف خود را بیان میکنند و دقیقاً به همین سبب است که زنها گاهی یک تجربه را چندبار باز میگویند.
⚠️ گاهی مرد با گفتن جملهی «این را که قبلاً گفتهای» به تندی حرف همسرش را قطع میکند. اما همسر نیاز دارد که با طرح دوبارهی موضوع، آن تنش عاطفی را که بر اثر آن تجربه در دلش پدید آمده است، تخلیه کند.
📚 کتاب «هوای فاصله سرد است» خداحافظی با اختلافات خانوادگی
نوشته ی مجتبی حیدری
رویه ی ۱۱
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙ دوستان خود را دعوت کنید!
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما/
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
گر در میان نباشد پای وصال جانان/
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما؟!
در عین بیزبانی با او به گفت و گوییم
کیفیت غریبی است در بی زبانی ما
🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba
🍂🍃
سپیده، نور توست
آسمان جلوه ی صبرت
و باران زلال کرامتت
و بهار ، نسیمی از کویَت
و من هر روز که سلامت می کنم
عطر تمامی خوبی ها،
تمامی روشنی ها
و تمامی امیدها در وجودم می پیچد.
🤲🏽 #اللهم_عجل_لولـیکـــ_الفرج
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
ليوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچهای افتاد كه روی لبهی ليوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب كرد.
دقايقی به آن خيره ماندم. نکتهی جالب اين جا بود كه اين مورچهی زبان بسته دهها بار دایرهی کوچک لبهی ليوان را دور زد. هر از گاهی میایستاد و دو طرفش را نگاه میکرد.
یک طرفش چای جوشان و طرفی ديگر ارتفاع. از هر دو میترسید! به همين خاطر همان دايره را مدام دور میزد. او قابليتهای خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همين خاطر در جا میزد. مسيری طولانی و بیپایان را طی میکرد ولی همانجایی بود كه بود.
یاد بيتی از شعری افتادم كه میگفت:
سالها ره میرویم و در مسير/
همچنان در منزل اول اسير
📎 ما انسانها نيز اگر قابليتهای خود را میشناختیم و آن را باور میكردیم
هيچگاه دور خود نمیچرخیدیم.
هيچگاه درجا نمیزدیم.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون تعارف
از اعتیاد تا نویسندگی!
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است؟
یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است
با رفتن تو در دل، سر باز میکند، باز
آن زخمِ کهنهای که در حالِ التیام است
وقتی تو رفته باشی، کامل نمیشود عشق
بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۸ : «حماسه ی ثـنا» بچه ها کم کم بار و بندیلشــون رو جمع می ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۴۹ :
این دستور مستخدم، دیگه کفر همه رو در آورد. داد و بیداد و فحش و فضیحت بود که توی آسمونِ آشپزخونه به پرواز درآمده بود. هر کس به زبون خودش بد و بیراه می گفت و ضرب المثل هایی رو که توی فرهنگ کشورش برای نشون دادن فضاحت اوضاع استفاده میشد به بقیه معرفی می کرد. گفت وگوی تمدن هایی بود که نگو! اما نمی شد اون طوری ادامه داد. باید علیه اون مستخدم زورگو کاری می کردیم. اکثر بچه های حاضر در آشپزخونه می گفتن که باید محکم جلوی اون خانم در بیان و به هیچ وجه زیر بار این مسئله نرن. نقشه ها کشیده شد. قرار شد فردای آن روز همه زودتر از روزهای قبل به خوابگاه برگردن و سر ساعت ۵ عصر، که خانم مستخدم وارد آشپزخونه می شه، همه توی آشپزخونه باشن. بعد، یه نفر در حضور همه از ایشون بپرسه که:
«راستی، شنیدیم شما گفتید باید خودمون مواد رو بخریم. راسته؟» اگه گفت نه، که هیچی. اگر گفت آره، همه با هم اعتراض کنیم و بگیم که ما به هیچ وجه این کار رو نمی کنیم و این خلاف قانونه و تا سال قبل قانون اِل بوده و بِل بوده و شما از خودتون نمی تونید دستور صادر کنید و...
خلاصه تا این جاش رو با هم مرور کردیم. از اون جا به بعد هم قرار شد هر کی هر چی به ذهنش اومد بگه. بعد رسیدیم به این که اونی که قراره سر حرف رو باز کنه کیه؟ هنوز در این باره حرف زده نشده بود که ثـــنا، یک دختر مراکشی با عقلی کمی بیشتر از صندلی، اصرار کرد که اون سر حرف رو باز کنه و یه کمی هم ژست اومد که اصلا نمی تونه تصور کنه کسی حرف زور بهش بزنه و ظاهراً هم خیلی عصبانی بود. برنامه را یک بار مرور کردیم همه چیز درست بود. بعد همه ی انقلابیون، خوشحال و چگواراوار، به اتاق هاشون رفتن. ساعت پنج، همه طبق قرار قبلی آشپزخونه بودیم. مغـی اول راهرو کشیک می داد که به بقیه اطلاع بده کی خانم مستخدم می آد. ثنــا توی آشپزخونه، دست به کمر وایساده بود و یه ابروش رو بالا انداخته بود تا هیبت عربیش رو از دست نده. نائل و ویدد بادش می زدن و غیرت عربی و تاریخچه ی دلاور مردی اعراب رو بهش یادآوری میکردن تا لحنش قوت بیشتری بگیره و مستخدم حسابی حساب ببره و مو بر تنش سیخ بشه و اسم ثــنا چونان یک مبارز در پیشانی تاریخ ثبت بشه و بدرخشه. بقیه هم توی آشپزخونه وایساده بودن که با یک اشاره ی ثــنا وارد جدال بشن و داد و بیداد و هوار و...
مغـی سر رسید و گفت:
«مستخدم اومد. از روی میز بیا پایین... می گم اومد!»
آشپزخانه ساکت شد. خانم مستخدم، جدی و با جبروت، وارد آشپزخونه شد. انتظار دیدن اون جماعت رو اون موقع روز نداشت. یه کم جا خورد. اما خودش رو از تک و تا ننداخت. رفت تا ته آشپزخونه که وضعیت نظافت رو چک کنه. بچه ها از دور به ثــنا، که کنار دست خانم بود، اشاره میکردن که شروع کن دیگه!
اخمای ثــنا کاملاً باز شده بود حس می کردم کم کم داره دنیایی از مهر و محبت توی صورتش نقش میبنده! اون قدر بچه ها بهش علامت دادن که شروع کرد و گفت:
«روز به خیر خانم!»
مستخدم، در نهایت ابهت و بدون هیچ لبخندی، سر تکون داد. ثــنا، بعد از کلی قورت دادن آب دهن و لبخندهای راه به راه، گفت:
«البته، عذر می خوام که مزاحمتون می شم، ظاهراً بهتره که برای نظافت اتاق ها خودمون مواد شوینده رو بخریم.»
(قرارمون این نبود آخه؟!)
مستخدم سرش رو کج و با لحنی پرسشی گفت:
«خب؟»
ثــنا گفت:
«می خواستم ببینم چه مارکی باید بخریم بهتر بشوره (!)»
مستخدم جواب داد:
«فقط موسیو پخُپخ.»
وقتش بود! ثــنا گفت:
«اُه... خیلی مارک خوبیه! خیلی خوب تمیز می کنه. چه خوب که شما مارک های قابل اعتماد رو انتخاب می کنید!»
نتیجه ی حرف های قبل این شد که ثــنا و دوستانش خانم مستخدم رو با سلام و صلوات بدرقه کردن و قرار شد از روز بعد به فکر خرید بهترین مارک مواد شوینده باشیم.
یه ضرب المثل چینی می گه:
«اگه یه غیر مراکشی هستی و تصمیم گرفتی کار حماسی انجام بدی، با قدرت پیش برو و شک نکن. اگه یه مراکشی هستی و تصمیم گرفتی کار حماسی انجام بدی، جون مادرت منصرف شو!»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست! 🕊 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐦 پرواز زیبای سارهای دوست داشتنی
همراه
همنــوا
هماهنگ
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🌱
🌸 خوشروی جذاب!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍀🌸🍀
دوستی نقل میکرد که پدرِ بسیار بهانهگیر، بدخلق، بددهان، بداخلاقی داشتم.
روزی پدرم در خانه ی من میهمان بود. خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چای کمرنگ آورده است.
ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی ناسزا خواست که برود.
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت:
تو پسر من نیستی و ...
با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم.
پدرزنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت:
واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهان چه گونه میسازی؟
اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد و گفتم:
اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند!
فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیره ی جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!
شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
📎 ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند. باید هوشیار باشیم. هرگز بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
برداشتنش برای ما تنها یک لحظه طول میکشد، ولی برای طبیعت ۴۵۰ سال!
🌳 طبیعت، خانه ی ماست.
مراقبش باشیم.
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر در آمریکا به کودک ۴ ساله کار با اسلحه و کشتار یاد بدهند و او در مدرسه باعث کشته شدن ده ها نفر شود، ترویج خشونت نیست،
اما این جا در ایران اگر به بچه ها سرود ملی مذهبی #سلام_فرمانده یاد بدهیم می شود ترویج خشونت و ناسازگار با روحیات کودکان!
✂️ برشی دیگر از فرهنگ غرب وحشی در جانی بار آوردن بچه های کوچک
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
حدّ اعلایی و با حدّاقل ها همنشين/
آه! مرواريدِ اصلِ با بدل ها همنشين
دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می کند/
چشم وقتی می شود با مبتذل ها همنشين
گردن آویزی چنين را پاره کن، آزاد شو/
آه! مرواريدِ اصلِ با بدل ها همنشين
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
20.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسر شجاع،
سیزده ساله ی خرمشهری
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۹ : این دستور مستخدم، دیگه کفر همه رو در آورد. داد و بیداد و فح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۵۰ :
«اعتماد به نفست من رو می کشه»
این واضحه که هر رنگی به هر رنگی نمی آد و این هم بدیهیه که رنگ آمیزی تأثیری جدی روی ظاهر محصولات می ذاره. حالا این محصول می تونه یه خودرو باشه، می تونه مبلمان خونه باشه، یا لباسی که تن شماست. کسی که این ترکیب های رنگی را خوب می شناسه همونیه که بهش می گن خوش سلیقه! آدم خوبه که خوش سلیقه باشه. اما دونستن دانش ترکیب رنگ کافی نیست. قبل از اون خیلی مهم تره این رو هم بدونه که استفاده از هر جذابیت بصری جایی و هر رنگ مکانی دارد!
از اون جا که من توی فرانسه معادل «مسلمان ایرانی» بودم، لازم بود به پوششم، به منزله ی توی چشم ترین ویژگیم، دقت ویژه ای بکنم. اون ها همین جوری هم احساس خوبی به مانتو و مقنعه ی من نداشتن! بنایراین، ترکیباتی رو انتخاب کرده بودم که ضمن رعایت کامل حدود سنگینی لازم، زیبا و تمیز هم باشن.
اون روز یه مانتوی شیری تنم بود که سر آستین و کناره های دو طرفش نوار زیتونی با نقش اسلیمی دوخته شده بود؛ به علاوه ی شلوار و مقنعه ی زیتونی. صبح که داشتم در اتاقم رو قفل می کردم تا برم دانشگاه، ویدد، که داشت از کنارم رد می شد، گفت:
« وای... این لباس چه قدر قشنگه!»
گفتم:
«این یه پوشش ایرانیه.»
همون جمله رو دو نفر دیگر هم در طول مسیر گفتن که من همون جواب رو دادم!
توی لابراتور، ملیکا هم به شدت ابراز علاقمندی کرد به مانتوهای ایرانی و ازم قول گرفت که وقتی می رم ایران براش پوشش ایرانی بیارم! (یعنی مثلاً می خواد با مقنعه چی کار کنه؟)
عصر هم که رسیدم خوابگاه فریده جلوی ورودی خوابگاه نگهم داشت.
آخ! من این فریده رو معرفی نکردم. پدیده ای بود. می گفت به «دین» خیلی اعتقاد داره، اما به «خدا» نه، روایاتی هم وجود داشت که می گفت برعکسش رو چند بار ادعا کرده؛ این که به خدا اعتقاد داره، اما به دین نه، حدس می زدم نتونسته تفاوت این دو جمله رو متوجه بشه؛ البته اگر به این دو جمله فکر کرده بود. چون شواهد و قرائن حاکی از اون بود که کلاً فکر نمی کرد! پیش اومده بود حرفی رو که زده بود با فاصله ی زمانی ده دقیقه پس گرفته بود؛ کمتر از این زمان هم اتفاق افتاده بود. رکورد این اتفاق هم توی دستان پر قدرت خودش بود. یه بار موفق شده بود نقیض ادعاهاش رو فقط حدود چهل ثانیه بعد بیان کنه. توی بحث های جدی شرکت می کرد، مثل انواع بحث های اعتقادی و سیاسی و تعداد تئوری هایی که مطرح می کرد تقریباً از همه بیشتر بود.
تکه کلامش این بود: «تضمین می دم».
اما موقعیت استفاده ش نزدیک به شرایطی بود که ما می گیم «به جون تو». این تکیه کلام رو توی هر پاراگراف با تلفظ غلیظ یکی دو بار تکرار میکرد و همه این ها که گفتم وقتی صادق بود که در جمع ما حضور داشت. چون ساکن طبقه سوم بود و ما طبقه همکف بودیم. اما به دلیل حضور اون چند تا دختر الجزایری، اون هم زیاد توی راهروی ما تردد میکرد. می گفت به حجاب و ظواهر دین اعتقاد داره، اما به رعایتش نه. نماز هم از نظر اون خیلی خوب بود و مهم بود و حکم خدا بود و لازم بود، اما وقتی آدم توی فرانسه بود که دیگه نمی شد حکم خدا رو اجرا کنه که! این مورد آخری توی نگاه اغلب افرادی که مغلوب فکری کشور میزبان می شن وجود داره. یادمه گفتم که فریده جلوی در خواب نگهم داشت.
- سلام... والله من خیلی این لباس رو دوست دارم.
- سلام. ممنون.
حدس زدم باید تشکر کنم کار دیگه ای نمی شد کرد!
- من خیلی این لباس رو دوست دارم.
- بله...
- این لباس هات ایرانیه؟
- بله، لباسیه که خانم ها بیرون از منزل می پوشن.
-والله من خیلی خوشم می آد از این لباس ها... به جون تو!
با یه لبخند و تکون دادن سر، فریده رو به خدا سپردم رفتم و داخل خوابگاه. از جلوی در اتاق امبروژا رد شدم با دست یک ریتم کوتاه روی در اجرا کردم. صدایی نیومد. فکر کردم:
« لابد امبر توی اتاقش نیست یا هنوز نیومده یا توی آشپزخونه است.»
قبل از ورود به اتاق خودم یه راست رفتم آشپزخونه. نائل و ویدد در حال گپ زدن بودن با یه آقایی که نمی دونم کی بود. وهیبه هم کنارشون وایساده بود و از بین اون جمع تنها کسی بود که متوجه من شد و جواب سلامم رو داد!
سیلون و منصور هم داشتن غذا می خوردن. مریما و یاسمینا، دو دختر مایوتی، هم داشتن وسایل شون رو روی میز می چیدن. امبروژا ظاهراً هنوز نرسیده بود. برگشتم برم سمت اتاق که دیدم فریده پشت سر من تا آشپزخونه اومده. دم در آشپزخانه گفت:
«من خیلی از این لباس ها خوشم می آد!»
با خودم گفتم:
«ای بابا... عجب گیری کردیما!»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تداوم ، استقامت
پایداری ، پشتکار
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
انسانها پشیمان می شوند؛
گاه از کرده هایشان،
گاه از نکرده هایشان،
گاه از گفته هایشان،
گاه از نگفته هایشان!
اما سراغ ندارم کسی را
که از «خوب بودن و به جا بودن» پشیمان شده باشد.
زیرا #خوب_بودن منطقی ترين گفت و گوی زندگی است،
و #به_جا_بودن مناسب ترین حال است!
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
کار خوب نیاز به طرح خوب دارد، نه الزاما هزینههای نجومی!
🌳 یکی از بوستان (پارک) های شهر، که توی اون بعضی باغچهها رو تیکه تیکه کرده ن و داده ن به بازنشستهها و اون ها سبزیجات میکارند.
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
#فداکاری یک زن فهمیده برای مردش
#عاشقی یک مرد بزرگ با همسرش
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردمی که خود را در #فرهنگ_اجتماعی ، شبیه موش می دانند!
🇩🇪 آلمان
◼️ #فرنگِ_بی_فرهنگ
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
سورتمه سواری
#نمکآبــرود
مازندران
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ظروف آشپزخونه تون رو برق بندازید!
#خودمونی 🧶
💫 @Sad_dar_sad_ziba
✨
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۰ : «اعتماد به نفست من رو می کشه» این واضحه که هر رنگی به هر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۵۱:
مریما و یاسمینا نگاهی به سر تا پای من انداختن. مریما گفت:
«آره قشنگه! اما دوست نداری رنگی تر بپوشی؟»
ساکنان جزیره ی مایوت، که از مستعمرات فرانسه است، لباس های خاصی دارن و اغلب از سطوح وسیع نارنجی و زرد و قرمز توی لباس هاشون استفاده می کنن و رنگ آمیزی که با ما بهش عادت داریم از نظر آن ها بی حاله. به جای روسری چون مسلمون هستن، از همون پارچه پیراهنشون یک مستطیل دراز درست می کنن و می پیچن دور سرشون. البته، بگذریم از این که فرهنگ فرانسوی تأثیر خودش رو گذاشته و اون دوتا دختر، به جای لباس های بلند خودشون، به سبک فرانسوی لباس می پوشیدن با رنگ های مایوتی که چه شـــــــــــود!
خلاصه، به نظر اهالی مایوت رو پوش من زیبا بود و بی حال. یاسمینا رو به مریما گفت:
«البته اون خودش طراحه، لابد می دونه چه کار داره می کنه.»
فریده با ذوق زیاد، مثل کسی که سال ها مجذوب دانش طراحی بوده و آرزویش فقط دیدن یه طراح از نزدیک بوده گفت:
«سبحان الله!... تو طراحی؟»
- بله
سیلون که گفت و گوها رو شنیده بود، بی توجه به حرف فریده گفت:
«مهم اینه که وقتی یه طراح توی این خوابگاهه ارائه های درسی همه ی ما می تونه قشنگ تر باشه. می شه من پوشه ی درسیم رو برات ارسال کنم یه نگاهی بهش بندازی؟ یه ارائه ی درسی دارم هفته ی بعد. هیچ طرحی برای طراحی صفحه ی مطالب ارائه م ندارم.»
گفتم:
«هیچ مشکلی نیست. بفرستید مطالبتون رو که ببینم چه کار می شه کرد.»
سیلون گفت:
«اگر قرار بود رشته ی تاریخ رنگ داشته باشه، چه رنگی بود؟»
گفتم:
«نمی دونم. به نظرم بیشتر بستگی داره به این که کدوم حادثه تاریخی رو مطرح کنی؛ تاسف باره، خوشاینده، چی بوده، مربوط به کی بوده.»
فریده گفت:
«ببین... قرمز با زرد قشنگه؟»
پرسیدم:
«آخه برای چه کاری؟ برای چه چیزی؟ چه سطحی از قرمز با چه سطحی از زرد؟ کدوم قرمز با کدوم زرد؟»
فریده گفت:
«چه فرقی می کنه؟»
گفتم:
«خیلی فرق می کنه.»
گفت:
«حالا مثلاً تو بگو!»
می بینید تو رو خدا! گفتم:
«چه می دونم این جوری که نمی شه گفت. قرمز با سفید می تونه خوب باشه. با صورتی در شرایطی خوبه. با طوسی قشنگه... این طوری نمی شه تعیین کرد.»
راه افتادم به سمت اتاقم. کلید رو انداختم توی قفل که ریاض در اتاقش رو باز کرد.
- سلام
- سلام.
- یه سری سایت پیدا کردم. وقت داری یه نگاهی بهش بندازی؟
- سایت چی هست؟
- دنبال حوزه علمیه می گردم...
دو روز پیش ازم پرسیده بود:
«اگر بخوام بیشتر درباره ی مذهب ایرانیها بدونم، کجا باید مراجعه کنم؟»
پیشنهاد کردم اگر می تونه، یک دوره بره حوزه ی علمیه ی قم. اعتراف می کنم فکرش رو هم نمی کردم این قدر جدی بگیره ماجرا رو. حالا دنبال این بود که ببینه بورسش می کنن بره قم یا نه.
هر چی سایت مؤسسات مذهبی بود که بخش عربی داشتن، باز کرده بود یا ازشون پرینت گرفته بود. گفتم نشونی ها رو برام بفرسته که ببینم چی هستن و به دردش می خورن یا نه.
تا سؤال و جواب ما تموم شد و رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم یه نیم ساعتی گذشت. دیدم زمان اذان گذشته. نمازم رو خوندم و تا سلام دادم صدای در اومد. فکر کردم امبروژاست. گفتم:
«بیا تو.»
فریده در رو باز کرد و اومد تو؛ اون هم با چه سر و وضعی! یک لباس قرمز، لباس که چه عرض کنم؟ از لباس کُشتی یه کم پوشیده تر... با یک شلوارک مشکی پوشیده بود. موهاش رو هم با یک کش قرمز روی فرق سرش بسته بود. با خودم گفتم:
«خدایا... این در اثر حرف های من آیا این شکلی شده؟ خاک بر سر علمی که نتیجه ش اینه!»
فکر میکردم اومده نظرم رو درباره ی لباسش بپرسه. داشتم فکر می کردم چطور با ملایمت بهش بگم که توی انتخاب لباس، قبل از این که رنگ آمیزی و مدل تعیین کننده باشه اصولی است که توی چارچوب اون اصول همه رنگ ها معنی دار می شه؛ که یک دفعه گفت:
« تقبل الله! اومده م یه چیزی بهت بگم. چون مسلمونی این رو می خوام بهت بگم. وگرنه نمی گفتم. به جون تو!»
- حتما بگو. چیزی شده؟
- ببین خودت خواستی که بگم.
یعنی من بودم توی اتاقم وایساده بودم و داشتم خواهش می کردم که این مورد رو بهم بگه؟
- می خواستم بهت بگم که این جا توی خوابگاه لکنال، مرد نامحرم هست. این که تو رنگ های خوبی با هم می پوشی، که قشنگن، واللّه حرامه!
- ماماااااااااااااااا
- به جون تو!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
202030_803363852.mp3
7.04M
🌿
🎶 #مسافر_ماه
🎙 «مصطفی راغب»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_________
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🕊 کوچه باغ #شعر
هرچند حال روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت، در آغوش مشهد است
حتی فرشته ای که به پابوس آمده
انگار بین رفتن و ماندن مردّد است
این جا مدینه نیست، نه این جا مدینه نیست
پس بوی عطر کیست که مثل محمد است؟!
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای
این جا برای عشق، شروعی مجدد است
جایی که آسمان به زمین وصل می شود
جایی که بین عالم و آدم زبانزد است
هرجا دلی شکست به این جا بیاورید
این جا بهشت، شهر خدا شهر #مشهد است
«رضا عابدین زاده»
🦋 هنـرڪده
⇨☘ https://splus.ir/roo_be_raah
☘⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧