eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
810 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
24 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @zeynab1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۵ : به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها
فاطمه: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۶ : ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آشنا شده ام و الحمدالله در این چند وقت، چیزهای زیادی از تو یاد گرفته ام و خدا را برای این نعمت، هزاران بار شکر می کنم. اما حالا که خدا این برادری را میان ما مقرّر کرده، چندتا خواسته دارم که اگر خدای نکرده اتفاقی برایم افتاد، از تو خواهش می کنم که حق برادری را به جا بیاوری و مرا از این عذاب وجدان خلاص کنی. ــــ ای بابا مجتبی جان! مثل این که چراغ سبز رو نشون دادندا، نه؟! داری حسابی نور بالا می زنی. با این حساب ما باید از شما خواهش کنیم که اون طرف دست ما رو بگیری و هوای ما رو داشته باشی. ــــ نه میثم جان، نقلِ این حرف ها نیست. من مشکلی دارم که اون مشکل، حسابی من رو گرفتار کرده و دست و پای عملیات رفتنم رو بسته و حسابی می ترسم که در این عملیات شرکت کنم. ــــ ای بابا این حرفا چیه که می زنی؟! حالا که این طوری شد زود بگو ببینم موضوع چیه؟! ــــ موضوع؟ خُب موضوع اینه که خودت هم می دونی این قضیه ی یقه اسکی پوشیدن من، سؤال بزرگی شده که ذهن همه ی بچه ها را به خودش مشغول کرده. ــــ آره درسته. من خودم هم خیلی دوست داشتم قضیه ی این یقه اسکی پوشیدنِ دائمی تو رو بدونم. حالا قضیه چی بوده؟! نذر داشتی؟ یا نه تبرّکی بوده؟! بالأخره ما که نفهمیدیم قضیه چی بوده؟! ــــ نه بابا، قضیه نذر و تبرک نیست. قضیه خراب تر از اون چیزیه که بتونی تصور کنی! پس حالا خوب گوش بده و خواهش می کنم که وقتی قضیه رو فهمیدی، فقط و فقط بین خودمون دو نفر بمونه تا بعد از عملیات. ــــ باشه قول می دم... هرچی تو بخوای. ــــ البته قضیه خیلی هم پیچیده نیست. من قبل از آمدنم به جبهه، خلاف آن چیزی که تا به حال تعریف کرده‌ام، آدم خلافی بودم و همه جور کاری هم کرده ام! عاشق دختری بودم به نام الهه که خُب جریانش مفصله، که هم جایش این جا نیست و هم حال معنوی تو را خراب می‌کند. اما حالا اگر اجازه بدی بلوزم را بالا می زنم که خودت تمام ماجرا را بفهمی و احتیاجی هم به تعریف کردن من نباشه. با شرمندگی تمام بلوزم را بالا زدم و سید میثم، در حالی که نزدیک بود چشمهایش از حدقه در بیاید و شاخ در بیاورد و از کنار من فرار کند، بنده ی خدا حسابی جا خورده بود و انگشت به دهان مانده بود. گویی در رفاقت با من حسابی ضرر کرده بود و احساس می کرد سرش کلاه بزرگی رفته است. اما به هر حال آنچه که برای من مهم بود، آن بود که سید میثم اصلاً به رویم نیاورد و با همان متانت قبلی گفت: «خُب! به هر حال هر کدام از ما اشتباهاتی در زندگیمان انجام داده ایم و هیچ کدام از ما نمی‌تواند ادعا کند که گناه و خطا نکرده. چرا که این فقط مخصوص معصومین (علیهم السلام) است و بس. پس این که چیز مهمی نیست. مهم آن است که شما الآن در این جا هستید و سرشار از معنویت. حالا هم پیراهنت را سریع بینداز و هر خواسته‌ای که داری بگو که با جان و دل خریدار آن هستم.» حرف های او قلبم را پر از آرامش و طمأنینه کرده بود. حالا دیگر احساس می کردم نفسم بهتر بالا و پایین می‌رود. گویی یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود و از شرّ عذاب وجدان این تصاویر لعنتی، خلاص شده بودم. رو کردم به سید میثم و گفتم: «خُب میثم جان؛ از این روحیه دادنت ممنونم. به قول شما از این قضایا گذشته. اما چیزی که مرا نگران می‌کند این است که می ترسم خدای نکرده، در این عملیات، تیرِ غیبی بیاید و به من بخورد و حالا یا شهید شوم که نمی شوم یا بدتر از آن، مجروح شوم که آن وقت... آن وقت من بیچاره می شوم. اگر من را برگردانند و بلوزم را در بیاورند، آن وقت آبرویم می ریزد و من از غصه خواهم مُرد. حالا از تو می خواهم که اگر کنار من بودی و دیدی من مجروح شدم یا هر بلایی سرم آمد، خودت مرا به عقب برگردانی و حتی المقدور نگذاری که بچه ها از این قضیه بویی ببرند.» ــــ باشه این که این قدر غصه خوردن نداره. تازه خیالت راحت باشه؛ اگه شهید بشی که هیچ دردسری نداره. چون که شهدا رو غسل نمی دن و با همان لباس خودشون دفن می‌کنند. اما اگر مجروح شدی، قول می دم که تا آن جا که از دستم برمی‌آد در کنارت بمونم و از این سرّ تو محافظت کنم. حالا دیگر خیالم کاملاً راحت شده بود و آسوده خاطر، آماده ی عملیات می شدم. البته وصیت نامه ام را نیز به سید میثم سپردم و از او خواستم که او هم دعا کند که شخصِ دیگری جز او، این بدن مرا نبیند و این عملیات هم به خیر بگذرد. (ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر ۶ /۱۲ /۱۳۶۲ دوکوهه «قطعه‌ای از بهشت»ــــ مجتبی صالحی) ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حجاب اجباری یا حجاب قانونی و حجاب ایرانی؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿 من تو را از آرزوهایت جدا کردم، ببخش! من به اسم لطف، در حقت جفا کردم ببخش! با گمان عشق، دل بستم به مهر این و آن با تو و تنهایی‌ات ای دل چه‌ها کردم ببخش! من فقط یک‌بار بخت زندگانی داشتم در مسیر آزمودن، گر خطا کردم ببخش! کودکی بودم که مسحور از تماشا می‌دوید گاه اگر در راه، دستت را رها کردم ببخش! داستان خضر و موسی بحث عشق و عقل بود چون نفهمیدم چرا، چون و چرا کردم، ببخش! تا گشودم پیله‌ام را آتشت را یافتم سوختم ای شمع و جشنت را عزا کردم ببخش! از کنارم رد شدی، رفتی و فهمیدم تویی آه! قدری دیر نامت را صدا کردم ببخش «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
هدایت شده از رو به راه... 👣
🔹 اظهار نظر و موضع گیری های برخی هنرمندان در مورد اغتشاشات این روزها 🏡خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🌈⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🍃 دوزنده و خیاط طبیعت! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃 👌🏼 دریافته ام که جهان هستی ما دوستدار ست. هر چه بیشتر قدرشناس و شکرگزار آفرینش و آفریننده باشید، زیبایی‌ها و نیکی‌های بیش تری به سوی شما جاری خواهد شد. 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱
📖 🔸 علت تفرقه: «شما همگى در اسلام و دين خدا برادر  هستيد و تفرقه و اختلاف در ميان شما تنها به سبب و هاست به همين دليل، نه به يکديگر کمک مى کنيد، نه همديگر را نصيحت، و نه بذل و بخشش به هم داريد و نه به يکديگر مهر مى ورزيد» [خطبه ١١٣] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
⛓ چه خبر از زندان ها و زندانی ها؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
فاطمه: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۶ : ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آش
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۷: به نام خدا و با سلام. حالا که این مطالب را می نویسم نمی دانم کسی پیدا خواهد شد که این دفتر را بخواند یا نه، که البته خیلی هم مهم نیست. مهم آن است که من وظیفه ی خودم را به خوبی انجام دهم. بله خواننده ی گرامی، من سید میثم هستم. شاید تعجب کنید و بگویید که ای بابا وسط یک نوشته ی شخصی، چه طور من وارد شده ام. اگر کمی صبر داشته باشید و داستان را ادامه بدهید، شما هم متوجه قضیه می شوید. ولی عجالتاً عرض می کنم که از باب وظیفه، چون مجتبی به من امر کرده بود، اطاعت امر کردم و این دفترچه ی خاطرات او را به پایان می رسانم پس شما هم با من همراه باشید. «یا علی» 🌿🌿 🌱 🌿🌿 نیم ساعت بعد از آخرین نوشته ی مجتبی، یعنی ساعت پنج بعد از ظهرِ روز ششم اسفند ماه ۶۲، پس از صحبت های روحانی لشکر «حاج آقا پروازی»، از زیر طاق نصرت قرآن که در دست ایشان بود، گذشتیم و از پادگان دوکوهه حرکت کردیم. بوی اسپند و گلاب و عطر بود که فضای اتوبوس ها را پر کرده بود. از دوکوهه خارج شدیم و به سمت پادگان منطقه ی عملیاتی حرکت کردیم. قبل از رسیدن به سه راهی جُفیر، سهمیه ی شکلات و بیسکویتمان را گرفتیم و چندین ساعت در راه بودیم. سکوت عجیبی در اتوبوس حکم فرما بود. اکثر بچه ها یا قرآن در دست گرفته بودند یا مفاتیح یا صحیفه ی سجادیه و مشغول راز و نیاز بودند. خُب ساعاتی بعد معلوم نبود که شاهین بلند پرواز شهادت، بر روی دوش کدام برادر خواهد نشست و چه کسی رهسپار کوی دوست می شود. در این میان، مجتبی هم که آرام کنارِ دست من نشسته بود، استثنا نبود. تسبیحی در دست و ذکری را زیر لب زمزمه می کرد. کنار پنجره نشسته بود و فقط به بیرون چشم دوخته بود. حال عجیبی داشت! احساس می کردم که الهاماتی به او می شود که گاهی تبسمی ملیح بر روی صورتش نقش می بست که نشان از رضایت و اطمینان قلبی او داشت. به هر حال ساعت دوازده شب به منطقه ی عملیاتی رسیدیم. سه راه جُفیر را که پشت سر گذاشتیم، به منطقه ی طلائیه رسیدیم. منطقه ای که از نظر راهبردی بسیار مهم و حائز اهمیت بود؛ چرا که این عملیات از سه روز پیش در منطقه ی«هورالعظیم» و جزایر مجنون، توسط لشکر، شروع شده بود و الحمدالله خبر رسیده بود که در همان روز اول، منطقه ی صعبُ العبور و آبی خاکی «هورالهویزه» به دست رزمندگان اسلام افتاده و هر دو جزایر شمالی و جنوبیِ مجنون، آزاد شده اند و حالا آزادی این منطقه ی عملیاتی طلائیه بود که می‌توانست تیر خلاص به قلب دشمن باشد و در ضمن یک عقبه ی خاکی برای اعزام نیرو، ادوات، حمایت و حفاظت از جزایرِ آزاد شده باشد. در تاریکی شب از کنار آب های هورالهویزه و نیزارهای سر به فلک کشیده گذشتیم و به خط مقدم دشمن رسیدیم. هوای سرد زمستانی با وجود این آب های عظیمِ هور، سرد تر شده بود و کار را دشوار کرده بود. به هر حال چه گذشت و چه شد، بماند. ساعت دو نیمه شب، با رمز «یا رسول الله» به قلب دشمن حمله کردیم و عملیات سختی را آغاز کردیم. دو روز در آن منطقه مستقر بودیم و مدام در حالِ تک و پاتک. دشمن بعثیِ تا دندان مسلح، موانع زیادی را بر سر راهمان گذاشته بود که جلوی حرکتمان را گرفته بود. از طرفی چند پَدِ خاکی و دژ بزرگ ساخته بود که از آن جا مسلط بر منطقه ی طلائیه بود و مدام آتش می بارید. سنگر عجیبی در انتهای پدِ خاکی وجود داشت که حداقل ۱۵ عدد دوشکا با هم و در یک زمان شلیک می‌کردند! به هر حال جنگ به مراحل سختی وارد شده بود و ما هر طور شده بود، باید این خط را می شکستیم و طلائیه را آزاد می کردیم. بچه های زیادی شهید شده بودند، ولی من و مجتبی همچنان در کنار هم بودیم و مبارزه می کردیم. همین خون های شهدا بود که ما را مصمم تر می کرد که با توان بیشتری به نبرد ادامه دهیم و می‌دادیم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
Mohammad Motamedi@fanoos Arame man.mp3
زمان: حجم: 2.03M
.: 🎶 آرامِ مــن! 🎙 محمـد معتمدی 🔹هنرڪده ⇨http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
⏰⏰⏰⏰⏰⏰⏰ : /درس های زندگی 📚 ……………………………………… از دوستی پرسیدم: چرا ديگر خروستان نمی خواند؟!🐓 گفت: همسايه ها شاکی بودند كه صبح ها ما را از خواب خوش بيدار می كند. ما هم سرش را بريديم. آنجا بود كه فهميدم هر كس بخواهد را بيدار كند سرش را خواهند بريد. در دنیایی كه همه از مرغ تعريف می‌کنند نامی از خروس نيست، زيرا همه به فكر هستند ... نه به فكر ! @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼══┅┄