eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
567 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
زیاد دور نشو؛ زود برگرد! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
30.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مسئله ی حجاب پاسخ به شبهه ها 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
حیف ڪه یادمان می‌رود بسیاری از چیزهایی ڪه امروز داریم همان دعاهایی است ڪه فڪر می ڪردیم خدا آنها را نمی‌شنود! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دَکَـل» ⏪ بخش نهم: ... پس نمی آیید بی جهت یک صندلی یا کمد را بردارید و با سلیقه و
🍃🍃🍃🍃 مخاطبان و همراهان گرامی! سلام. با آرزوی تندرستی شما و با پوزش از پیشگاه ارجمندتان اعلام می داریم که انتشار داستان «دکل» که بخش به بخش در این کانال بارگذاری می شد به دو دلیل متوقف می شود: ۱) یکنواختی داستان و جذاب و گیرا نبودن نوشته و درخواست برخی مخاطبان برای تغییر آن ۲) ادعای برخی افراد مبنی بر نارضایتی ناشر، برای انتشار این داستان 💐 نوید این را می دهیم که به زودی با داستانی جذاب خدمتتان خواهیم رسید! امیدواریم که پوزش ما را پذیرا و همچنان با ما همراه بوده و دوستان خود را نیز به این جا دعوت کنید! 🗞 مجله ی مجازی «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba 🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 حیف از که دارد فدای اندیشه های غربگرایانه و کوته نظرانه ی ما می شود. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍂🍃 نادان را می‌شناسد، چرا که خود زمانی بوده است. اما نادان، دانا را نمی شناسد، چرا که هرگز دانا نبوده است ! @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍃🍃🍃🍃 مخاطبان و همراهان گرامی! سلام. با آرزوی تندرستی شما و با پوزش از پیشگاه ارجمندتان اعلام می دا
📒 کتاب «چایت را من شیرین می‌کنم» نوشته ی «زهرا بلند دوست» روایتگر داستان دختری به نام سارا، ایرانی الاصل و مقیم آلمان است که پدرش عضو سازمان مجاهدین خلق است اما مادر در نقطه مقابل پدر قرار دارد. پدر سارا پس از شکست سخت سازمان در عملیات مرصاد، با خانواده خود از ایران خارج شده و به آلمان می‌آیند. زندگی پدر و مادر سارا با دعوا و کشمکش‌ سپری می‌شود، در میان این مجادله‌ها مادر از خدا و خوبی‌هایش می‌گوید و پدر از دغدغه‌های سازمان... در ادامه ماجرایی پیش می‌آید که برادر سارا وارد گروه داعش شده و ناپدید می شود. سارا در حین جستجوی برادر ناخواسته وارد جریانی می شود که با مبنای وجودی این گروه و جنایت‌هایش آشنا می شود، اما روند داستان این گونه ادامه نمی‌یابد. در کشاکش داستان‌ با قدرت ایمان و حضور خداوند در تمامی لحظات زندگی بنده‌هایش نیز آشنا می‌شوید. همچنین با خواندن این کتاب با بخشی از رشادت‌های پاسداران و مجاهدان بدون مرز ایرانی در مقابل گروه داعش نیز آشنا خواهید شد. 🔹 با ما همراه باشید و دوستان خود را به این جا دعوت کنید. 🌺 سپاس از همراهی شما! 📚 @sad_dar_sad_ziba 📚
🌿 برای حل مشکلات جامعه پیش و بیش از خواندن و نقد و بررسی دیگران، خودمان را مرور کنیم! @sad_dar_sad_ziba 🌿 🍃
نجلا. عرفان طهماسبی .mp3
8.33M
🌿 🎶 🎙 «عرفان طهماسبی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀 او برای اثبات لیاقت خود یک بار به تنهایی به میان عراقی ها می رود و لباس و اسلحه ای از عراقی ها به دست می آورد و در هیئت یک عراقی به نیروهای خودی نزدیک می شود. به طوری که رزمندگان می بینند که یک عراقی کوچک به طرف آنان می آید! می خواهند به او شلیک کنند که یکی از آنان می گوید: صبر کنید با پای خودش بیاید تا اسیرش کنیم. هنگامی که نزدیک می شود، می بینند حسین است که خواسته ثابت کند که می تواند با دست خالی هم با عراقی ها بجنگد و شهامت و لیاقت حضور در خط مقدم را دارد. به فراخور گذر از سالروز شهادتش 🌷 شهید محمد حسین فهمیده ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
گرچه گاهی تندبادی شاخه‌ای را هم شکست می‌ماند ولی طوفان به پایان می‌رسد 💨🌲 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌧 نعمت، فقط باران نیست؛ گاهی خدا دوستی نازل می کند زلال تر از باران. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
📒 کتاب «چایت را من شیرین می‌کنم» نوشته ی «زهرا بلند دوست» روایتگر داستان دختری به نام سارا، ایرانی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش اول: از زمانی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه این که آلمانی باشیم، ایرانی بودیم، آن هم اصیل؛ اما پدرم هوادار و همفکر سازمان مجاهدین خلق بود، بعد از کشته شدن تنها برادرش در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) و شکست سخت سازمان، ایران برایش جهنم شد و با وجود، مخالفت مادرم، باروبندیل بست و عزم خروج از ایران کرد. آن روزها من یک ‌ساله بودم و برادرم دانیال پنج ‌ساله. مادرم همیشه نقطه‌ی مقابل پدر قرار داشت، اما بی‌صدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بد مستی و شعارهایش نصیبمان شد. شعارهایی که آرمان‌ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد و اگر نبود، زندگیمان شکل دیگری می‌شد. پدرم با این‌که توهم توطئه داشت اما زیرک بود و پل‌های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی‌کرد. می‌گفت: «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به‌ راحتی برگردم و برای استواری ستون‌های سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمی‌دانم واقعاً به چه فکر می‌کرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هر چه که بود، در بساط فکری‌اش چیزی از خدا پیدا نمی‌شد. شاید به زبان نمی‌آورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان را نشان نمی‌داد. زندگی منِ یک ‌ساله و دانیال پنج ‌ساله، میدانی شد برای مبارزه‌ی خیر و شر و طفلکی خیر که همیشه شکست می‌خورد در چهارچوبِ سازمان ‌زده‌ی خانه‌مان. مادر مدام از خدا و خوبی می‌گفت و پدر از دغدغه‌های سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد و نه رجوی و مریمش. روزها دوید و در این هیاهو، من و برادرم دانیال، خلأ را انتخاب کردیم، بدون خدایی که فقط تماشاگر بود و سازمانی که همه چیز را به پای اهدافش گردن می زد؛ در بی وزنی محض، چیزی درست شبیه به برزخ! نوجوانی ما غرق شد در مهمانی های آن چنانی و خوش گذرانی؛ جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست، و پدرِ هر لحظه مست. شاید، زیاد راضیمان نمی کرد اما خب، از هیچ بهتر بود. آن روزها به دور از تمام حاشیه ها، من بودم و محبت های بی دریغ برادرم که تنها کورسویِ دنیای تاریکم به حساب می آمد. هر چند ما بزرگ تر شدیم، احساس امنیت مادر از وجود پدر، کم جان تر شد. تا جایی که تنها فرزند عمارت پدر بزرگ، ماندن کنار فرزندان را به حضور در مراسم دفن پدرش ترجیح داد. بیچاره مادر بزرگ که از درد دوری دختر و فراق همسر، به یک ماه نکشیده، عزم همجواری با شوهر کرد و رفت و مادر تنها شمع وجودش در ایران خاموش شد. سال ها، بی خیال به دلشکستگی های مادر گذشت. من و دانیال رشد کرده در غربت، خوشگذرانی های شبانه را به خانه و مرد پدرنامِ ساکن در آن ترجیح می دادیم. اما انگار زندگی، شگفتانه ای عظیم داشت برای ما. آن روزها همه چیز خاکستری و سرد به نظر می رسید، حتی چله ی تابستان. پدرم سال ها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت؛ به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد. فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر و رنگ نداشت برایشان رجز خوانی هایش. بیچاره مادر که هیچ همدمی نداشت. در این بین، دانیال همیشه هوایم را داشت. هر روز و هر لحظه، درست وقتی که خدای مادر، بی خیالش می شد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر، بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادرم بود و وقتی صدای جیغ های دلخراش مادر زیر آوار کمربند آزارم می داد، محکم گوش هایم را می گرفت و اشک هایم را می بوسید. کاش خدای مادر هم، کمی مثل دانیال، مهربانی بلد بود. دانیال، در، پنجره، آسمان و تمام دنیایم را تشکیل می داد. کل ارتباط این خانواده خلاصه می شد در خوردن چند لقمه غذا کنار یکدیگر، آن هم گاهی، شاید، صبحانه یا ناهار. چون شب ها اصلاً پدری وجود نداشت تا خانواده کامل باشد. در روزهای کودکی، گاهی از خودم می پرسیدم: «یعنی همه همین طور زندگی می کنند حتی خانواده ی تام؟ یا مثلاً معلم مدرسه مان، خانم اشتوتگر هم از شوهرش کتک می خورد؟ پدر لیزا چه طور؟ او هم مبارز و دیوانه است؟» و بی هیچ جوابی، دلم می سوخت برای دنیایی که خدایش جرعه ای مهربانی نداشت. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔘 به کار واجبت برس! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌻 ، نیرومند‌ترین پیشران موفقیت است. وقتی کاری انجام می‌دهید، آن را با تمام انجام بدهید. به یاد داشته باشید که هیچ هدف بزرگی بدون انگیزه و اشتیاق به دست نمی آید. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🍀🌸🍀 هیچ دو نفری صد در صد عین هم نیستند. رابطه ی خوب، یافتنی نیست، ساختنی است! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 استفاده از ها و خطرات و آسیب های بزرگ آن ها برای همه ی ما /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🖤 دلت را داغ‌ها در بر کشیدند به خون و خاک و خاکستر کشیدند سه غم آمد سراغت هر سه یک بار! پدر، مادر، برادر، پر کشیدند «سید محمدجواد شرافت» 🖤 @sad_dar_sad_ziba 🔰
...و ‏ خود را داد تا ما داشته باشیم! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
کسی که تو را نصیحت می‌کند لزوماً خود کامل نیست. اما ممکن است همان چیزی را به تو بدهد که برای و نیاز داری! @sad_dar_sad_ziba ❇️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تا مطمئن نشده ای حق تحقیق داری ولی حق بازگو کردن نداری! 🎤 «استاد شهید مطهری» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝 /هرمزگان /جنوبی‌ترین جزیره ی ایرانی و بخشی از استان هرمزگان /یکی از جزایر سه‌گانه ایرانی (ابوموسی، تنگ بزرگ و تنب کوچک) /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش اول: از زمانی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش دوم: ...کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر، عشق هیچ کس را به جان نخریدم. بیچاره مادر چه کشید در غربت آن خانه و من بی میل بودم نسبت به محبت هایش و او صبوری می کرد محض داشتنم. چند سال بعد از بیست سالگی ام، دنیا لرزید. زلزله ای که زندگیم را سوزاند زندگی همه ی ما را. من، دانیال، مادر، و پدر سازمان زده ام. آتشی که خیلی زود مرا به بازی قمار برای نفس کشیدن هل داد. آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب می خواند؛ کتاب هایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت می کرد. کم تر با پدر درگیر می شد. به مهمانی ها نمی آمد و حتی گاهی با لحنی پر مهر مرا هم منصرف می کرد. برادر مهربان من، مهربان تر شده بود. ولی گاهی حرف هایش، شبیه به تفکرات مادر می شد و این مرا می ترساند. من از مذهبی ها تنفر داشتم. مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت. اما دانیال خلاصه می شد در جسارت. حرف زور دیوانه اش می کرد، فریاد می کشید، کتک کاری راه می انداخت ولی نمی ترسید. اسطوره ی من نباید شبیه مادر و خدایش می شد! دانیال باید برادرم باقی می ماند. باید حفظش می کردم؛ به هر روش ممکن. خودم را مشتاق حرف هایش نشان می دادم و او می گفت؛ از بایدها و نبایدها از درست و غلط های تعریف شده، از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود می ایستاد و دانیال می جنگید با پدر، با یک شر شیطان مسلک. در ثانیه های آن روزهایم چه قدر انزجار موج می زد و من باید نفس به نفس زندگیشان می کردم؛ من بیزار از پدر و سیاست نم کشیده اش. دانیال مدام افسانه های شیرین می گفت از خدای مادر... که رئوف است، که چنین و چنان می کند، که... ...و من متنفر می شدم از خدایی که دانیال را از مهمانی ها و خوش گذرانی های دوستانه ام گرفت. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر می گذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض می شد. گاهی با هیجان از دوست جدید مسلمانش می گفت، که خوب، مهربان و عاقل است، که درهای جدیدی به رویش باز کرده، که این همه سال مادر می گفت و ما نمی فهمیدیم، که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم و من فقط نگاهش می کردم. شبیه یک مجسمه، بی هیچ حس و حالی. حتی یک روز، عکسی از آن دوست در گوشی همراهش نشانم داد. پسری کاملاً آریایی، با چشم و ابرویی مشکی و موهایی سیاه، که کنار گندمزار طلایی دانیال، ذوق کُشَت می کرد، با لبخندی پرمهر؛ یک مذهبی به روز. از دیدن تصویر پسری که خدایم را رام خدایش کرده بود؛ شعله به شعله خشم و حسادت در وجودم زبانه می کشید. زمان ثانیه به ثانیه می دوید. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی دید. آتش بسی نسبی در خانه برقرار شد. باید با شرایط جدید کنار می آمدم. دیگر آش همین بود و کاسه هم. علی رغم میل دانیال، خودم به تنهایی به مهمانی ها و دورهمی های دوستانه می رفتم و این دیوانه ام می کرد. باید عادت می کردم به برادری که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال، مانند مادر نماز می خواند، به طور احمقانه ای با دختران به قول خودش نامحرم، ارتباط برقرار نمی کرد، در مورد حلال بودن غذایش دقت می کرد و... و همه ی این ها از نگاه من، ابلهانه به نظر می رسید. قرار گرفتن در چارچوبی به نام اسلام، آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش می گذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از حرف ها و کتاب های اهدایی دوستش برایم می گفت و من با بی تفاوتی، به صورت بورش نگاه می کردم چشمانی سبز و زلف هایی طلایی که میراث مادر محسوب می شد. راستی چه قدر برادر آن روزهایم زیبا به نظر می رسید و لبخندهایش زیباتر. اصلاً انگار پرده ای از حریر، دلبری هایش را دلرباتر می کرد. گاهی خنده ام می گرفت، از آن همه هیجان کودکانه، وقتی از دوستش حرف می زد. همان پسر سبزه ای که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه اما، پرحیله و فریبش داشت. نمی دانم چرا، اما خدایی که دانیال آن روزها حرفش را می زد، زیاد هم بد نبود. شاید کمی می شد در موردش فکر کرد. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
خشم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش دوم: ...کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش سوم: هر چه می گذشت، حس ملس تری نسبت به معبود دانیال، افکارم را به آغوش می کشید. من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمید. گاهی به طور مخفیانه نماز خواندن های برادرم را تماشا می کردم و گویی این گونه روح طوفان زده ام آرام می شد؛ حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بیش تر جواب می داد. حالا دیگر با دقتی بیش تر، محو هیجان های برادرم می شدم و چه قدر شبیه بود به مادر؛ چشم ها و حرف هایش. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر، برایم ملموس تر شده بود. حالا دیگر از مذهبی ها بدم نمی آمد. دوستشان نداشتم اما نفرتی هم در کار نبود. آن ها می توانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کامم را شیرین می کرد. دیگر با اشتیاق به خاطرات روزمره ی دانیال با دوست مسلمانش گوش می دادم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند؛ خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود؛ حتی عکس های بامزه و پرشکلک هم می گرفتند. این ها تلألویی از امید را در وجودم تزریق می کرد. مدتی از مسلمان شدن دانیال و عادت من به خدایش می گذشت. پدر باز هم در مستی، رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریم بی هویتش فرود می آورد. برایم هیچ اهمیتی نداشت، چون دیگر احساس تنهایی و پاشیدگی کوچ کرده بود از افکارم. بیچاره سارای خوش خیال! نمی دانست روزگار، چه ماری در آستین پر شعبده اش مخفی کرده تا به جان آرامشش بیندازد. زندگی روال نسبی داشت و من برای داشتن بیشتر دانیال، کم تر دوستان و خوش گذرانی هایم را دنبال می کردم. صورت نقاشی شده در ته ریش طلایی رنگ برادر، برایم از هر چیزی دل نشین تر بود. گاهی صدای خنده، مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید. این برای شروع، خوب می نمود. کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد و طعم ملس خوشمزگی های دنیا، قصد نشستن بر کامم را داشت که ناگهان همه چیز خراب شد. خدای مادر و دانیال، همه چیز را ویران کرد. موشی به جان دیوار هایِ نیمچه آرامشِ زندگیمان افتاد و آن خدا، نفرت مرده را در وجودم زنده کرد. دانیال به مرور عجیب شد، کم حرف می زد، نمی خندید، جدی و سخت برخورد می کرد. در مقابل دیوانگی های پدر، هیچ عکس العملی نشان نمی داد، زود می رفت، دیر می آمد. توجهی به مادر نداشت، من هم برایش غریبه تر از هر غریبه ای به نظر می آمدم. نگرانی، داشت کلافه ام می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیزی دانیال، برادری که الهه می خواندمش را هر روز سنگ تر از روز قبل تحویلم می داد؟ چند مرتبه برای حرف زدن سراغش رفتم، اما هر بار با سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم؛ من و مادر دیگر نمی خواستیم ته مانده ی امید به زندگی را هم از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت می کردیم. دانیال روز به روز بدتر می شد. بداخلاق، کم حرف، بی منطق، اجازه نمی داد دستش را بگیرم. مانند دیوانه ها فریاد می کشید که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرز هایی بی معنی، که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی هستی ام می گذاشت. بیچاره مادر که هاج و واج می ماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید می گفت. باز هم ذهنم غِرغِره می کرد که این خدا چه قدر بد است. دانیال با هر بار بیرون رفتن، منجمد و خشن تر می شد و این تغییر در چهره ی زیبایش، به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریش های بلند و موها و سبیل های تراشیده، نه شبیه دانیال من بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. لحظه های بی دریغ تنهایی ام خرج می شد برای تنفری بی نهایت از پسری مسلمان، که برادرم را به غارت برد و من دانه دانه کینه می کاشتم تا روزی انتقام درو کنم. انگار دنیا، هیچ گاه قصد خوش رقصی برای من را نداشت؛ من که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ای ساز دنیا، بابِ دلم کوک شود. بیچاره خانه مان که از وقتی ما را به خود دید، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشتیم. روزهایمان خاکستری بود، اما دیگر رنگش به سیاهی کلاغ های ولگرد می زد. رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سؤال را برایم ایجاد می کردند. این دین و خدا چه چیزی از زندگی ما می خواهند؟ مگر انسان کم بود که خدا اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمی کند؟ مادر یک مسلمان ترسو، پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، در دیگ فرو رفته بود. ⏪ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄