eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی وقت‌ها تشکر کردن از خدا فقط گفتن کلمه‌ی خدایا شکرت نیست؛ گاهی وقت‌ها برای تشکر از خدا باید کاری کرد. 🤔 من باید چه کار کنم؟! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش۵۳: تا شب در انتظار تماس سوفی، گوشی به دست، طول و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۴: سوفی از مهارتش در بازیگری می گفت، اما...؟ نمی دانم، شاید دانیال را هم همین طور خام خودش کرده بود. اسلام عاصم هم زمین تا آسمان با این جوان تفاوت داشت. عاصم برای القای حس امنیت هر کاری که از دستش بر آمد، انجام می داد؛ از گرفتن دست هایم تا نوازش. حسام حتی فرصت شناسایی رنگ چشمانش را هم نمی داد، ولی من آرام بودم، به لطف سر به زیری و نسیم خنک صدایش. بعد از کمی خوش و بش با پروین و آویزان کردن بارانی خیسش از پشتی صندلی، جانمازی کوچک از کیف چرم و قهوه ای رنگش بیرون کشید و به نماز ایستاد. باید سؤالی از او می پرسیدم. راهی اتاقم شدم. دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند. کلاه گلداری را که پروین برایم بافته بود روی سرم کشیدم. بی توجه به آینه و شمایل به هم ریخته ام و با همان پولیور سبز و به یادگار مانده ی دانیال که از فرط بزرگی در تنم زار می زد، روی اولین مبل، درست در مقابل جانماز حسام نشستم و زانو هایم را زیر گشادی پولیور مخفی کردم. چشم دوخته به خم و راست شدن های او حال عجیبش را تماشا کردم. با طمأنینه ی خاصی نماز می خواند؛ بی توجه به من و خیره سری نگاهم. درست مانند روزهای مسلمانی دانیال. به محض اتمام نماز، نیم خیز شد و سلام گفت. اما من، بی جواب و خیره به صورتش پرسیدم: - چرا نماز می خونی؟ لبخند زد و دانه های گِلی تسبیح را، با انگشتانش به بازی گرفت. - شما چرا غذا می خورین؟ سؤالش مسخره بود. پوزخند زدم: - واسه این که گرسنه نمونم، نمیرم. آرام لبخند زد و گفت: - منم نماز می خونم واسه این که روحم گرسنه نمونه، نمیره. جز یک بار در کودکی آن هم به اصرار مادر هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم. اما یک چیز را خوب می دانستم و آن این که سال هاست روحم از هر مُرده ای مُرده تر است! حسام چه قدر راست می گفت! جوابی نداشتم. کلافه، عزم رفتن به اتاقم را کردم. صدایم زد. ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را نفس کشید. این مُهر مال شما. عطرش، نمک گیرتون می کنه. معنای حرفش را نفهمیدم. مُهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. بی جواب ماندنم در مقابل او، مشت می کوبید بر گرده ی بی اعتقادی ام. مُهر را روی میز گذاشتم و چند بار با گام های عصبی، اتاق را وجب زدم. فایده ای نداشت. آرامشی تزریق نمی شد. چنگی عصبی به مُهر زدم و آن را داخل مانتوی آویزان از تختم انداختم. هدیه اش، حکم زغال گداخته را داشت بر آشیانه ی اعصابم. با خشم، مانتو را به گوشه ی اتاق پرت کردم و چمباتمه زدم. این جوان، خوب می دانست چه طور رقیبش را فتیله پیچ کند. نمی فهمیدم چرا، اما حسام تقریباً تمام وقتش را در خانه ی ما می گذراند و توهین های من تأثیری در او نداشت. آن شب، بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حال مادر کند. او توضیح داد که زمان بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوک عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است. یعنی مادر دیگر مرا نمی شناخت؟ چه فهرست بی نظیری از زندگی نصیب من شده بود. نیمه های شب ویبره ی گوشی مخفی را در زیر بالشم حس کردم. برداشتم و از شنیدن صدای پشت خط جا خوردم. او دیگر در این جا چه می کرد؟ همراه سوفی آن هم در ایران. - الو سارا جان! منم عاصم. یعنی سوفی راست می گفت؟ چرا این راهی که می رفتم، ته نداشت. خودش بود، عاصم. با همان موج پر محبت و همیشه نگرانش. اما این جا؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست، هر کمکی از دستش بر بیاید، دریغ نمی کند. حالا این فداکاری دوستانه محسوب می شد یا از سر عشق؟ - سارا! من زیاد نمی تونم حرف بزنم. تمام حرف های سوفی درسته. جون تو و دانیال در خطره. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری می کنه. تو طعمه ای واسه گیر انداختن برادرت. باید فرار کنی. ما کمکت می کنیم. من واسه نجات جونت، از جونم می گذرم. فکر کنم این رو خوب فهمیده باشی. راست می گفت. عاصم برای داشتنم هر کاری انجام می داد. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه می کردند؟ عاصم شباهتی به آن مهاجر بزدل، در آلمان نداشت. کوبش نبض را در شقیقه هایم می شنیدم. - اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیال رو تو خاطراتم دفن کنم؟ ‌مگه نگفتی اون الآن یه وحشی آدمکشه؟ مگه سوفی نگفت که انتقام می گیره. این جا چه خبره عاصم؟ سکوت را جایز ندانست. - سارا جان! الآن وقت این حرف ها نیست. بعداً همه چی رو می فهمی، فعلاً باید از اون خونه خارجت کنیم. سارا به من اعتماد داری؟ من دیگر به خودم هم اعتماد نداشتم. نفس عمیق و سنگینم را بلعیدم. نامم را صدا زد. سکوت از دهانم بر نمی خواست. - سارا! من فقط به خاطر تو به این کشور اومدم. بهم اعتماد کن. عاصم خوب بود. اما حسام بیش تر بر باورم می نشست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📌 آزمایشگاهی به نام دنیا! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۴: سوفی از مهارتش در بازیگری می گفت، اما...؟ نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۵: باید تصمیم می گرفتم. پای دانیال، وسط میدان قرار داشت. چشمانم را بستم و کمی مکث کردم. چاره ای نمی دیدم. - باید چی کار کنم؟ دلم برای یک لحظه دیدن برادر پر می کشید. کاش می شد حداقل صدایش را بشنوم. نفسی راحت کشید. - ممنونم سارا. خبرت می کنم. بیچاره عاصم! از هیچ خبر نداشت. نه از بیماری ام، نه از چهره ای که دیگر ذره ای زیبایی در آن نبود. شک نداشتم به محض دیدنم آه از نهادش بر می خواست. سرگردان تر از مسافری راه گم کرده، در کویر زندگی ام بودم. کاش دنیا یک روز مرخصی برایم در نظر می گرفت. دوباره درد هم چون گربه ای بی چشم و رو، به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال زد. سرم پر از سؤالات مختلف، ابهام می کوبید به دیوار بی جوابی ام. حسام چه چیزی از دانیال می خواست که حکم گروگان را برایش داشتم؟ مگر گروگانگیری و مردانگی جمع می شدند؟ چرا یان تماس هایم را بی پاسخ می گذاشت؟ حسام... تنفر دل نشین زندگی ام! کاش بود و کتابش را می خواند تا دردهایم فرار کنند. آن شب تا صبح با هجوم افکار پریشان، دست و پنجه نرم کردم و جز ماه و درخت خرمالو کسی حال خرابم را ندید. حوالی ظهر، صدای یا الله گوییِ حسام در عطر قورمه سبزی و موسیقی رادیوی پروین، پیچید. با یادآوری حرف های سوفی و عاصم، اعلام حضورش حالم را به هم زد. جنین شده در خود، زیر پولیوری گشاد، روی تخت، به نم نم باران و باغ گیر کرده میان مرز پاییز و زمستان خیره ماندم. این درختان بیچاره هم، دست کمی از من نداشتند. صدای نزدیک شدن قدم های حسام را شنیدم. سرطان، جانم را به یغما برده بود، کلاه را روی سرم کشیدم. عطر بد خاطره ی چای تازه دم در بینی ام نشست و صدایش از پشت در نیمه باز در گوش هایم. سرم را به سمتش چرخاندم. سینی به دست و سر به زیر اذن ورود طلبید. پوزخندی زدم، وقتی از ترس حضور شیطان، در را باز گذاشت. سینی پر شده از چای، نان، پنیر، گردو و شکر را روی میز قرار داد؛مقابلم کنار تخت. چرا همیشه خوشبوکننده ی تلخ مورد علاقه ی دانیال را استفاده می کرد؟ این رایحه را دوست داشت یا هدف، شکنجه ی من بود؟ شاید هم نوعی کُد بود. - حاج خانم می گن اعتصاب غذا کردین! با حیایی مشهود، زانو زد کنار تخت و روی زمین نشست. از جایم تکان نخوردم. این دیوانه انگار نمی دانست، از هر چه چای و مسلمان در دنیاست، بدم می آید. آستین لباس دودی رنگش را دو بار تا زد. خیره به حرکات متینش، نفرت در دلم کاشتم. با انگشتان بلند و مردانه اش، پنج لقمه ی کوچک درست کرد و با نظمی خاص کنار یکدیگر در سینی قرار داد. شکر در چای ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریف چای خوری را، بعد از چند بار چرخاندن در استکان، درون نعلبکی گلدار گذاشت. صفحه ی بزرگ و فلزی ساعتش، به چشمم زیبا آمد. چای دوست نداشتم، اما در اعماق روح منجمدم، این حس را چرا. - من از چای متنفرم... جمعش کن. لبخند زد. متنفرین... یا ازش می ترسین؟ ابروهایم گره خورد و صدایم خَش برداشت. - می ترسم ؟ از چای؟ لبخند روی لبش پر رنگ تر شد. - اوهوم! آخه ما مسلمون ها زیاد چای می خوریم. سکوت بر دهانم نشست. او از کجا می دانست که دلیل نفرتم از چای مسلمانان بودند؟ از این موضوع فقط دانیال اطلاع داشت. ترس کجای کار بود‌؟ - من از مسلمون ها نمی ترسم. دستی به ته ریشش کشید و لبانش را کمی جمع کرد. - از مسلمون ها نه، اما از خداشون چی؟ می ترسیدم؟ من از خدای آن ها می ترسیدم؟ - نه! من فقط از اون متنفرم. کمی سرش را تکان داد و انگشتان دستش را در هم گره زد. - از نظر من نفرت، همون ترس بزک شده است. فقط سرخاب، سفیداب به صورتش مالیدیم و داریم خودمون رو گول می زنیم. ترس هم که تکلیفش معلومه. باید جفت پا پرید وسطش. باید حسش کرد. اون وقته که خدا شیرین تر از این چای می شه. راست می گفت، من از خدا می ترسیدم. از او و کمر همتش برای نابودی ام وحشت داشتم. این جوان چه از زندگی ام می خواست که زلزله به راه می انداخت؟ - گاهی بعضی از آدم ها چایشون رو با طعم خدا می خورن. بعضی هم، فنجان چایشون رو در کنار خود خدا. حرف هایش به کام دل می نشست. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود. ادامه داد: - اما اون کسی می بره که چای رو با طعم خدا، مهمون خود خدا بخوره. نمی دانم! شاید راست می گفت و من از ترس طعم خدا، هیچ وقت مزه ی چای را نچشیدم. سینی را با لبخندی مهربان، روی تخت، کنار پایم گذاشت. - خب! پروین خانم منتظرن تا سینی رو خالی تحولیشون بدم. وگرنه حسابم با کرام الکاتبینه. یک لقمه از سینی برداشتم و در دهانم گذاشتم. حسام با تبسمی خاص، فنجان چایی نشسته در نعلبکی گلدار را به سمتم گرفت. دلم می خواست، برای یک بار هم که شده امتحانش کنم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 چه شد از این همه سلیقه و معماری زیبا که مطابق هویتمان بود دور شدیم؟! 🫖 🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
16.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند و چون زندگی در لندن پایتخت انگلیس 🇬🇧 و خانواده هایی که حتی با کار کردن زن و مرد، نیازمند مراکز خیریه هستن ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقل و واقع بین که باشیم؛ عاقبت از آن ماست! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
آینه کاری و معماری زیبا 🕌 حرم مطهر حضرت شاهچراغ / شیراز /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🌸🍀 به کودکان خود اجازه بدهید تا گاهی در مسائلی که خطری برای آنها ندارد با شما مخالفت کنند. این کار باعث می‌شود تا قدرت نه گفتن را پیدا کنند. مادران و پدرانی که توقع دارند تا کودکشان به هر قیمتی حرف آنها را تأیید کند با کشتن قدرت نه گفتن در کودک خود، او را در معرض مخاطرات بزرگ اجتماعی قرار می‌دهند. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿 یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار با همرهان وفا کن و پیمان نگاه دار در راه عشق گر برود جان ما چه باک؟! ای دل تو آن عزیزتر از جان نگاه دار محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید این عشق را ز آفت حرمان نگاه دار ما با امید صبح وصال تو زنده ایم ما را ز هول این شب هجران نگاه دار! مپسند یوسف من اسیر برادران پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار بازم خیال زلف تو ره زد، خدای را چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار ای دل اگرچه بی سروسامان تر از تو نیست چون «سایه» سر رها کن و سامان نگاه دار «هوشنگ ابتهاج» (سایه) 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦓🍃🌲 مادر است دیگر! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2_144134979511719303.mp3
5.46M
🌿 🎶 خانه ات مهمانم 🎙 «محمدرضا علی مردانی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☘ تنها زمانى صابر خواهى شد، كه صبر را يک قدرت بدانی، نه یک ضعف! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
«در شـهـر اگــر هـنـوز ایـمـانی هست در کـالـبـد خـسته‌ی مـا جانی هست چـون معتقـدیم منتقم در راه است ویرانی و غم را سروسامانی هست» «محمدجواد منوچهری» / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
آنچه ويرانمان مى كند روزگار نيست؛ حوصله ی كوچک ، براى آرزوهاى بزرگ ماست! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 اگر می خواهی دوست ما باشی... 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛴ این غول فلزی را جوانان ما ساختند! 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
خوشبختی خود به خود به وجود نمی آید. رسیدن به خوشبختی فرآیندی پویاست که نیازمند تلاش است. افکار نادرست را کنار بگذارید! بر دلهره ها غلبه کنید! علاقه ها را شناسایی کنید! دوستدار حق و صلح و دوستی باشید! فراموش نکنید انسانها خود به خود خوشبخت نمی شوند؛ تلاش کنید تلاش کنید و باز هم تلاش کنید! @sad_dar_sad_ziba 🪴
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۵: باید تصمیم می گرفتم. پای دانیال، وسط میدان ق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۶: با اکراه و مکث، استکان را از دستش گرفتم. لبخند مردانه اش عمیق تر شد. با چشمانی بسته و نفسی حبس، جرعه ای نوشیدم. مزمزه اش کردم. طعمش خوب به کامم آمد و لبانم را به تبسم واداشت. یعنی خدای مسلمانان به همین شیرینی بود؟ شک داشتم. حسام از اتاق رفت. واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا می داد. نیمه های شب، سوفی تماس گرفت و با عجله نقشه ی فرار را برایم توضیح داد، ترسیدم . - مادرم چی؟ اون چی می شه؟ سوفی با لحنی نه چندان دوستانه گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام نجات می دهد. اما حسامی که من می شناختم، چنگال داشت؟ نقشه ی فرار برای روز بعد کشیده شده بود، تمام و کمال. درست در زمانی که برای معاینه نزد پزشک می رفتم! ولی سوفی این همه اطلاعات دقیق را از کجا آورده بود؟ باز هم حسی، گوشم را می پیچاند که حسام نمی تواند بد باشد. اما شوقی که صدای خنده های دانیال را در قلبم زمزمه می کرد، وعده ی راستگویی سوفی را می داد. کدام یک درست می گفتند؟ آرامش حسام یا حرف های سوفی؟ صبح با صدای خنده های بلند حسام که از سالن می آمد، بیدار شدم. چشم به پنجره دوختم، امروز هم هوا، هوای باران داشت، کاش دیشب خورشید می مرد تا عمرم بی فردا می ماند. حالم بدتر از هر روز دیگر، عقده خالی می کرد برای نابودی ام. می ترسیدم و دلیلش را نمی دانستم. شاید از اتفاقی که ممکن بود برای دشمن نجیب بیفتد. سرمای اضطراب در استخوان هایم وزید. بی رمق کلاه روی سرم کشیدم و گم شده در پولیور دانیال کشان کشان از اتاق خارج شدم. حسام لیوان به ‌دست کنار در آشپزخانه ایستاده بود و با پروین حرف می زد، می خندید و سر به سرش می گذاشت، یعنی تمام این ها از هنر بازیگری اش سرچشمه می گرفت؟ چه قدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد و مزه اش زیر زبانم تجدید شد. با تنی کوفته از کنارش رد شدم. سر به زیر و متبسم سلام کرد. باز هم رایحه ی دوست داشتنی دانیال از لباس حسام. در مشامم دوید. نمی دانم چه در ظاهرم موج می زد که با لحنی نگران جویای حالم شد. بی توجه به سؤالش، روی یکی از مبل ها چمباتمه زدم. چشمم به مادر افتاد، روی صندلی چوبی کنار پنجره نشسته بود و تسبیح گردان به بیرون نگاه می کرد. گذشته چه داشت که مادر دست از سرش بر نمی داشت، پروین، سریع از آشپزخانه بیرون آمد شروع کرد به شکایت از غذا نخوردن و ضعف من به حسام. زن های ایرانی، همه شان شبیه به هم بودند. غر زدن های یکنواخت پروین و سنگینی نگاه حسام، روی دستگاه عصبی ام قدم می زد. - از اون صبحونه ی دیروزی می خوام. لبخندی روی لب های حسام نشست که سعی کرد با انگشتانش، آن را مخفی کند. - با چای شیرین یا قهوه؟ قصد داشت سر به سرم بگذارد. حرفش را کور کردم. - اگه نیست، می رم اتاقم. از جایم برخاستم که متبسم دستانش را بالا برد. - باشه، باشه. حاج خانم! بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند، واسه سارا خانم حاضر کنین. با جمله ای زیر لب، که به سختی شنیدمش، حرفش را ادامه داد: - ...و یه استکان چای با طعم خدا! پروین گیج و گنگ، نگاه کرد. - آخه این چه زبونیه که شما دو تا باهاش حرف می زنین، خب مثل آدمیزاد فارسی بگین منم بفهمم. انگار دارن دل و روده شون رو بالا می آرن. حسام جان! بهت بگم، از فردا باید به این دختره فارسی حرف زدن یاد بدی. به خدا دلم پوسید تو این خونه از بی هم زبونی! غر زدن های بی آلایش پروین، خنده به لب های جفتمان آورد. چند دقیقه گذشت و حسام سینی به دست رو به رویم ایستاد. آن را روی میز مقابلم گذاشت. درست مثل روز قبل، لقمه های دست سازش را، یک شکل و مرتب کنار هم قرار داد و چای را شیرین کرد. - یا علی! بفرمایید! علی؟ این نام را زیاد از دهان مادر شنیده ام. خوردم. تمام لقمه ها را با آخرین قطره ی چای شیرین شده به دست مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برای ثبت نامش داشت. صدای نرم و مهربانش بلند شد. - پروین خانم از این که چیزی نمی خوردین، خیلی ناراحتن. یه مقدار به خودتون توجه کنین. بدن شما خیلی ضعیفه. به عجایب هفتگانه ی دنیا، باید گروگانگیر رئوف را هم اضافه کنند. - خب دیگه کم کم باید آماده بشین بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین. ببخشین می پرسم؛ امروز خیلی رنگتون پریده، مشکلی پیش اومده؟ باز هم درد دارین؟ او چه می دانست که درد، همزاد زندگی ام بود. درد امروز، با همیشه فرق داشت و رنگش به نگرانی می زد. نگرانی از جنس روزهای بی قراری برای دانیال. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شال مشکی، روی صندلی عقب ماشین نشستم. هر وقت از خانه بیرون می آمدیم، تمام حواسش به من بود. باورم نمی شد که زندانی اش باشم. آن روز هم، در طول مسیر مثل همیشه سکوت کرد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هرچی از پیتزا و لازانیا تعریف کنن، هیچی غذای ایرانی نمی شه! 😋 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ به یاد خنده هایش به یاد بازی های کودکانه با دردانه هایش ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشاد است/ جانم آن لحظه که غمگین تو باشم، شاد است «مولوی» @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🍀🌸🍀 📖 کی کتاب بخوانیم؟ هر گاه کودک تقاضای گوش دادن به کتابخوانی را داشت یا تا زمانی که کودک با حوصله به سخنان شما گوش می‌دهد، کتابخوانی را ادامه دهید. هیچ‌گاه بیش از حد به مطالعه کتاب اصرار نکنید چون این امر نتیجه ی وارونه دارد و کودک را از کتاب، گریزان می‌سازد. فراموش نکنید اگر خودتان ساعاتی از روز را به مطالعه نپردازید، توجه کودک را به مطالعه به سختی می‌توانید جلب کنید. گاهی مطالعه در حضور کودک، تمایل وی را به آوردن کتاب‌هایش و خواندن آنها بیشتر می‌کند. پیش از خواب، زمان مناسبی برای گوش کردن به کتاب‌خوانی شماست. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
👥 حق مردم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
لبخـنـد بـه لب های شمـا حک بادا غم های شما همیشه اندک بادا این روز که سرشار ز لبخند خداست بـر وسعت جانتان مـبارک بادا @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۶: با اکراه و مکث، استکان را از دستش گرفتم. لبخن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۷: من خیره به تکان های پلاک آویزان از آینه و صدای عبور ماشین ها حوصله ام را به بازی می گرفتم تا سر نرود. جلوی همان ساختمان حدوداً ده طبقه و همیشگی ایستاد. خواستم پیاده شوم که صدایم زد: - سارا خانم! نگاهش کردم. نگاهش مانند همیشه پایین بود. - من قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیفته. تا پای جونم سر قولم هستم. نمی دانم چه چیز در صورت یخ زده ام دید که خواست آرامم کند. در دلم آشوب موج می زد. کاش برایم قرآن می خواند. روی یکی از صندلی های سفید مطب، با طراحی عجیب و جدیدش، به انتظار صدا زدن نامم توسط منشی، مردم را تماشا می کردم. تعدادی با گوشی هایشان ور می رفتند و بعضی از مجله های روی میز می خواندند. حسام تکیه زده به دیوار، تکان های عصبی پایم را تماشا می کرد. کف دو دستم که خیس از عرق سرد بود را روی پالتوم کشیدم. نگاهی به ساعت گرد و بزرگ روی دیوار انداختم. زمان زیادی تا اجرای نقشه نمانده بود. از فرط ترس، زمستان را در سر انگشتانم حس می کردم. ناگهان منشی غوطه ور در آرایش و پریشان گیسو اسمم را خواند. پاهایم می لرزید. حسام، نگران مقابلم ایستاد و با صدایی آرام گفت: - سارا خانم! نوبت شماست. حالتون خوب نیست؟ خوب نبودم. می ترسیدم. برای جان دشمنم می ترسیدم. با قدم هایی سست و بی حال به سمت اتاق پزشک رفتم. حسام با احتیاط، پشت سرم گام بر می داشت. دو مرد، نزدیک اتاق پزشک، عصبی و بلند با یکدیگر بحث می کردند و این یعنی اولین هشدار برای اجرای نقشه. دستم را به سمت دستگیره بردم. پزشک مسن و همیشگی از اتاق بیرون آمد و سعی در آرام کردن فضا نمود. فایده ای نداشت. دو مرد دعوایشان بالا گرفت و به جان هم افتادند. حسام، دکتر، منشی و چند مرد دیگر، برای برگرداندن آرامش، انرژی هدر می دادند و من باید از این موقعیت سود می بردم برای اجرای ادامه ی نقشه. برای آخرین بار به متین ترین خانه خراب کن دنیا نگاه کردم. حواسش به مردها بود و قصد جدا کردن آن ها را داشت. آرام آرام چند گام به عقب برداشتم و از مطب خارج شدم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد که با کلاه نقاب دار، روی پله ها انتظارم را می کشید. به محض دیدنم، دستم را گرفت و دوید. پله ها را با شتاب، یکی بعد از دیگری به پایین طی می کردم که فریاد حسام را شنیدم. سرم را به سمتش چرخاندم. هراسان، نامم را صدا می زد و پله ها را دوتا در میان به دنبالم می پیمود. ریه هایم تحمل این همه فشار را نداشت و پاهایم توان دویدن. مرد، بی توجه به حال زار و خرابم، مرا با خود از پله ها پایین می برد. فریادهای حسام، گیجم می کرد که راه درستی می روم یا نه؟ به پیاده رو رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد می زد که عجله کنم. انگار نمی فهمید که فاصله ام با مرگ، چند نفس بیش تر نیست. دو زانو روی زمین افتادم. فریاد های حسام و تلاشش برای متوقف کردنم تمام نمی شد. یک ماشین، چند قدم آن طرف تر، کنار پیاده رو، ترمزی گوش خراش گرفت. در باز شد. صدایی زنانه و متشنج، شماتتمان کرد که تکان بخوریم. مرد، یقه ی پالتویم را گرفت و مرا به داخل ماشین هل داد. دستی زنانه مرا به داخل کشید و محکم در را بست. نفس هایم از ته چاه بالا می آمد. لاستیک های ماشین، جیغی سردادند و با سرعت از جا کنده شدند. به زن رو به رویم چشم دوختم. خودش بود، سوفی. اما این بار با روسری و پالتویی مشکی. به سرعت سر چرخاندم و از شیشه ی عقب، به پشت سرم نگاه کردم. حسام مانند باد از پیاده رو به خیابان پرید. انگار قصد تسلیم شدن نداشت. دنبال ماشین می دوید و صدایم می زد. ناگهان اتفاقی که نباید، افتاد. دستانم یخ کرد. ماشینی به حسام کوبید و او نقش زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم و محکم جلوی دهانم را گرفتم. سوفی بی خیال به عقب بر گشت. رایحه ی سرد خوشبو کننده اش، در سینه ام پیچید. حسام روی زمین افتاده بود و مردم به طرفش می دویدند. دو مرد از ماشین پیاده شدند و جسم بی جانش را بلند کردند. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی سر بهترین قاتل زندگی ام آمد. با چشمانی اشک آلود، بی حرکت ماندم. کاش می توانستم زار بزنم! سوفی عینک دودی اش را کمی پایین آورد. - خوبی؟ نه بدتر از این هم مگر می شود؟ ماشین با پیچ و تابی پرسرعت، از کوچه و خیابان های مختلف می گذشت و سوفی مدام به راننده یادآور می شد که کسی تعقیبمان نکند. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه ویلایی و بزرگ شدیم. سوفی دستم را کشید و از ماشین خارج کرد. سری به اطراف چرخاندم. حیاطی وسیع، با استخر و درختانی تنومند. سوفی چیزی به راننده گفت و از صندوق عقب ماشین دو چادر بیرون آورد. مرد به سرعت وارد خانه ی تجملی در انتهای حیاط شد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعت رنگ های بی نظیری داره 🌳🍃🐠🍃🌲 نقاشی خدا در دریا 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
〰 حتما تعجب می‌کنید و حق هم دارید، ولی این خطوط موازی هستند، کافی است از بغل و هم‌سطح با صفحه نمایش بهشون نگاه کنید چون شما دچار شده اید! وقتی به دیده هایمان هم نمی توانیم اعتماد کنیم، نسبت به شنیده‌ها و نقل‌ قول‌های رسانه‌ای زودباور نباشیم. 🔹 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─