✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_ویک
توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،..
اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.
- "آرام باشید خانم...حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم.
+"به من دروغ نگو، #هجده_سال است دارم می بینم هر روز ایوب #آب می شود. هر روز #درد می کشد. می بینم که هر روز #می میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب #رفته است....."
گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم:
_"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد.
توی بغل زهرا وا رفتم.
چقدر راحت پرسیدم:
_ "ایوب رفته؟"
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود...
و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد.
از فکر #زندگی_بدون_ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟
فکر می کرد از آهنم؟...
فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟...
چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت:
"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب #هدی، حجاب #خواهر هایم، کسی #صدای آن ها را #نشنود.
مواظب باش #به_اندازه #مراسم بگیرید، به اندازه #گریه کنید."
زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم.
صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم.
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود.
خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد.
محمد حسین آمد جلو...
صورت خیس من و زهرا را که دید،
اخم کرد.
_"مامان....بابا کجاست؟"
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#گریه برای قضا شدن نماز شب!»
دمدمه های صبح از خواب بیدار شد. تا چشمش به سپیدی فجر افتاد با تأثر سر بر زانو گذاشت و گریست. علت گریه اش را پرسیدم، گفت:
«نمازم قضا شده.»
گفتم:
«ولی هنوز تازه اذان صبح را گفته اند؛ تا طلوع آفتاب خیلی وقت هست.»
مجددا صدایش به گریه بلند شد و گفت:
«نماز شبم قضا شد.»
"خاطره ای از شهید محمد هاشمی"
#نماز_شب_شهدا
#نمازشب رابه نیت ظهورمیخوانیم
#اللهم عجل لولیک الفرج🤲
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
بسیار زیبا 👌❤️❤️❤️❤️
خواب #حضرت_رقیه(س) رو دیده بود
بی بی فرموده بودن تو به خاطر ما از #گناه گذشتی ما هم شهیدت میکنیم.
موقعی که داشت میرفت سوریه بهم گفت: سید برام #روضه حضرت رقیه بخون
گفتم نمیخونم، داری میری حسین #بچه هااات، گفت از بچه هام دل کندم، روضه می خوندم های های #گریه میکرد.
#فرازے_از_وصیت_نامہ.
هر خانمے ڪہ چادر بہ سر ڪند و عفت ورزد، و هر جوانی ڪہ نماز اول وقت را در حد توان شروع ڪند، اگر دستم برسد سفارشش را بہ مولایم امام حسین (ع) خواهم ڪرد و او را دعا مے ڪنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالے قرار گیرد.
#شهید_حسین_محرابی🌷
#یازهرا
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
این الفاطمیون:
بسم رب الشهدا🌹
#عاشورای سال 72 مصطفی و پسر خاله ش می خواستن با
#هیئت ثارالله اهواز برن،
همراه دسته به حرم علی ابن مهزیار اهوازی بروند.
دسته صبح خیلی زود حرکت کرد
و مصطفی و پسرخاله ش جا موندن ...😔 وقتی دید که دسته عزاداری رفته آن قدر #گریه کرد .😭 مدام می گفت: خواب رفتم ، #جا_موندم ،
ما هم که دیدیم این قدر بی تابی
می کنه خودمون به مراسم عزاداری رسوندیمشون😔🌹😔 #عزیزم دیدی خواب که نموندی ،تازه #سبقت هم گرفتی و خودتو به روز #تاسوعا رسوندی ؟....😭🌹😭
14.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا🌹
#خاطرات_مادر_شهید_صدرزاده💕
#قسمت_دوازدهم
یک روز خیلی #بی_قرار بودم سر مزارش رفتم.😔
#عکسش که روی #سنگ_مزارش
حک شده بود ،زیر چشم مصطفی را #میبوسیدم 💕😔
اصلا آروم نمیشدم .😭
پا شدم روی سنگ های بقیه #شهدا رو پاک کردم .
بهشون گفتم فکر کنید #مامانتون اومده و داره سنگ مزا رتون تمیز میکنه🙏🌹
این کار کردم که آروم بشم ،خدایش کمی آروم شدم.🌹
شب که #خوابیدم خواب دیدم ،که مصطفی با چند تا از دوستانش با لباس فرم اومدن دم خونه صدا میزنند .😔🌹
مامان و #گریه می کنند.😔
دقیقا زیر چشم مصطفی چند تا #ترکش خورده بود نگاهش می کردم
و همش می گفتم ؛ مصطفی صورتش سالم بود زخمی نبود .😭🌹
وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور #بیقرار شدم اذیت شده.🙏😔
بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم.
ولی از اینکه دوستاش صدام کردند مامان #خوشحال شدم.🙏
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#مصطفی_باصفا
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
28.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا🌹
#خاطراتمادرشهیدمصطفیصدرزاده 😭
#قسمت_سیزدهم
شبی که #محمد_علی متولد شد ،خیلی خوشحال بودم و مرتب خداروشکر می کردم ، محمد علی و مصطفی رو بهم داد . 💕🙏
اون شب #اصرار داشتم که بمونم بیمارستان پیش مصطفی ،
ولی راضی نمی شد می گفت مامان اذیت میشی ،🌹😔
#ملاقاتی داشت نمی خواست من اذیت بشم ،با اصرار زیاد #موندم 🌹
خیلی #شب_خوبی بود ،دوست داشتم تا صبح کنارش بشینم وبا هم #حرف بزنیم . 😔🌹😭
بهش گفتم #مامان چیزی نمی خوای کاری نداری ،فقط می گفت مامان اذیت میشی برو استراحت کن.
با اصرار رفتم بخوابم ،بعد از مدتی دیدم رفت زیر پتو و خیلی #شدید می لرزه ، 😭
اهسته رفتم کنارش دیدم داره #گریه
می کنه خیلی #ناراحتم شدم ، 😭😔
گفتم شاید یاد دوستاش افتاده نخواستم خلوتشو بهم بزنم ، بعد از مدتی دوام نیاوردم ،
رفتم به پرستار گفتم پرستارگفت، احتمالا درد داره .😔
خیلی اروم اومدم که مصطفی متوجه نشه،
#مصطفی_درد_شدیدی داشت ولی بخاطر اینکه من متوجه نشم بروز نداد .😭🌹😔
آخرش نفهمیدم #گریه اش از #فراق دوستان بوده
یا راز نیازش بوده 😔
یادرد یا همه اینها باهم بود😔
فقط خدا میدونه که چرا اون شب آنقدر بیقرار بودهنوز من عذاب وجدان دارم که چرا معذبش کردم و
من #عذاب_وجدان داشتم که چرا اصرار کردم که بمونم .😭
#شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#مصطفی_باصفا
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#دلتنگی_شهدایی 💔 آرام و قرار دل دیوانه ی من باش…❣ #شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️ @sadrzadeh1
بسم رب الشهدا🌹
خاطره ایی از سید ابراهیم به نقل از یک دوست
🌹تابستان ۹۲، سر #حلقه_صالحین مسجد امیرالمومنین نشسته بودیم.
آقا مصطفی مربی طرح صالحین ما بود.
سر جلسه بودیم که ایشون گفت: بچه ها امروز میخوام از کلمه #شهید براتون صحبت کنم،😔 لحظاتی #صبر کرد وشروع کرد، با اون صدای بم #دلنشین گفت:
بچه ها شهید یعنی کسی، که به درجه ای از ایمان برسد که به
#عین و #یقین متوجه می شود که شهید میشه.😔🌹😔 وبعد از این جمله ایشون شروع کرد به #گریه کردن،....😭🌹😭 ما در سنین نوجوانی بودیم ، ما هم شروع کردیم به گریه کردن.....😔 لحظات خیلی #شیرین و زیبایی بود..... هیچ وقت اون لحظات رو یادم نمیره.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🆔 @sadrzadeh1