eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
12.1هزار ویدیو
138 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،.. اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. - "آرام باشید خانم...حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم. +"به من دروغ نگو، است دارم می بینم هر روز ایوب می شود. هر روز می کشد. می بینم که هر روز میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب است....." گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: _"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم: _ "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود... و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟ فکر می کرد از آهنم؟... فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟... چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: "حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، ، حجاب هایم، کسی آن ها را . مواظب باش بگیرید، به اندازه کنید." زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم. صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو... صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد. _"مامان....بابا کجاست؟" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
برای قضا شدن نماز شب!» دمدمه های صبح از خواب بیدار شد. تا چشمش به سپیدی فجر افتاد با تأثر سر بر زانو گذاشت و گریست. علت گریه اش را پرسیدم، گفت: «نمازم قضا شده.»  گفتم: «ولی هنوز تازه اذان صبح را گفته اند؛ تا طلوع آفتاب خیلی وقت هست.» مجددا صدایش به گریه بلند شد و گفت: «نماز شبم قضا شد.» "خاطره ای از شهید محمد هاشمی" رابه نیت ظهورمیخوانیم عجل لولیک الفرج🤲 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
بسیار زیبا 👌❤️❤️❤️❤️ خواب (س) رو دیده بود بی بی فرموده بودن تو به خاطر ما از گذشتی ما هم شهیدت میکنیم. موقعی که داشت میرفت سوریه بهم گفت: سید برام حضرت رقیه بخون گفتم نمیخونم، داری میری حسین هااات، گفت از بچه هام دل کندم، روضه می خوندم های های میکرد. . هر خانمے ڪہ چادر بہ سر ڪند و عفت ورزد، و هر جوانی ڪہ نماز اول وقت را در حد توان شروع ڪند، اگر دستم برسد سفارشش را بہ مولایم امام حسین (ع) خواهم ڪرد و او را دعا مے ڪنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالے قرار گیرد. 🌷 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
این الفاطمیون: بسم رب الشهدا🌹  سال 72 مصطفی و پسر خاله ش می خواستن با   ثارالله اهواز برن،  همراه دسته به حرم علی ابن مهزیار اهوازی بروند.  دسته صبح خیلی زود حرکت کرد  و مصطفی و پسرخاله ش جا موندن ...😔 وقتی دید که دسته عزاداری رفته آن قدر  کرد .😭 مدام می گفت: خواب رفتم ،  ، ما هم که دیدیم این قدر بی تابی  می کنه  خودمون  به مراسم عزاداری رسوندیمشون😔🌹😔  دیدی خواب که نموندی ،تازه   هم گرفتی  و خودتو به روز   رسوندی ؟....😭🌹😭
14.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا🌹 💕 یک روز خیلی بودم سر مزارش رفتم.😔 که روی حک شده بود ،زیر چشم مصطفی را 💕😔 اصلا آروم نمیشدم .😭 پا شدم روی سنگ های بقیه رو پاک کردم . بهشون گفتم فکر کنید اومده و داره سنگ مزا رتون تمیز میکنه🙏🌹 این کار کردم که آروم بشم ،خدایش کمی آروم شدم.🌹 شب که خواب دیدم ،که مصطفی با چند تا از دوستانش با لباس فرم اومدن دم خونه صدا میزنند .😔🌹 مامان و می کنند.😔 دقیقا زیر چشم مصطفی چند تا خورده بود نگاهش می کردم و همش می گفتم ؛ مصطفی صورتش سالم بود زخمی نبود .😭🌹 وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور شدم اذیت شده.🙏😔 بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم. ولی از اینکه دوستاش صدام کردند مامان شدم.🙏 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
28.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا🌹 😭 شبی که متولد شد ،خیلی خوشحال بودم و مرتب خداروشکر می کردم ، محمد علی و مصطفی رو بهم داد . 💕🙏 اون شب داشتم که بمونم بیمارستان پیش مصطفی ، ولی راضی نمی شد می گفت مامان اذیت میشی ،🌹😔 داشت نمی خواست من اذیت بشم ،با اصرار زیاد 🌹 خیلی بود ،دوست داشتم تا صبح کنارش بشینم وبا هم بزنیم . 😔🌹😭 بهش گفتم چیزی نمی خوای کاری نداری ،فقط می گفت مامان اذیت میشی برو استراحت کن. با اصرار رفتم بخوابم ،بعد از مدتی دیدم رفت زیر پتو و خیلی می لرزه ، 😭 اهسته رفتم کنارش دیدم داره می کنه خیلی شدم ، 😭😔 گفتم شاید یاد دوستاش افتاده نخواستم خلوتشو بهم بزنم ، بعد از مدتی دوام نیاوردم ، رفتم به پرستار گفتم پرستارگفت، احتمالا درد داره .😔 خیلی اروم اومدم که مصطفی متوجه نشه، داشت ولی بخاطر اینکه من متوجه نشم بروز نداد .😭🌹😔 آخرش نفهمیدم اش از دوستان بوده یا راز نیازش بوده 😔 یادرد یا همه اینها باهم بود😔 فقط خدا میدونه که چرا اون شب آنقدر بیقرار بودهنوز من عذاب وجدان دارم که چرا معذبش کردم و من داشتم که چرا اصرار کردم که بمونم .😭 🌹 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#دلتنگی_شهدایی 💔 آرام و قرار دل دیوانه ی من باش…❣ #شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️ @sadrzadeh1
بسم رب الشهدا🌹 خاطره ایی از سید ابراهیم به نقل از یک دوست 🌹تابستان ۹۲، سر مسجد امیرالمومنین نشسته بودیم. آقا مصطفی مربی طرح صالحین ما بود. سر جلسه بودیم که ایشون گفت: بچه ها امروز میخوام از کلمه براتون صحبت کنم،😔 لحظاتی کرد وشروع کرد، با اون صدای بم گفت: بچه ها شهید یعنی کسی، که به درجه ای از ایمان برسد که به و متوجه می شود که شهید میشه.😔🌹😔 وبعد از این جمله ایشون شروع کرد به کردن،....😭🌹😭 ما در سنین نوجوانی بودیم ، ما هم شروع کردیم به گریه کردن.....😔 لحظات خیلی و زیبایی بود..... هیچ وقت اون لحظات رو یادم نمیره. 🆔 @sadrzadeh1