#شهید_اسماعیل_سریشی
🌷🌷🌷🌷🌷
💠 شهیدی که هزینه کتابش را پرداخت!
سال ۱۳۹۰ کتاب خاطرات شهید امنیت اسماعیل سریشی که به دست عبدالمالک ریگی به شهادت رسید، آماده چاپ شده بود.
سه میلیون به حساب کاغذ فروش واریز شد تا کاغذ را به چاپخانه بفرستد.
صبح فردا کاغذفروش زنگ زد و گفت: کاغذ گران شده. یک میلیون باقیمانده را الان واریز کن تا کاغذ را بفرستم. وگرنه پول را برمیگردانم.
💢مانده بودم چه کنم.
همان موقع دوست شهید تماس گرفت و بی مقدمه گفت: شماره کارت بانکی تان را سریع بفرستید‼️
چند دقیقه بعد یک میلیون به حسابم واریز شد. بعد هم دوست شهید زنگ زد و گفت: صبح امروز اسماعیل به خوابم آمد. یک میلیون پیش من داشت و گفت این مبلغ را بفرستم برای شما برای چاپ کتاب...
📗برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#یا_امام_علی_النقی(ع)💚
ز سوے عرش رحمن ، نوید شادے آمد
بشارٺ اے محبان ، #امام_هادے آمد
ڪجایے یا بن زهرا بده #عیدے ما را
ڪہ روح #عشق و ایمان امام هادے آمد
#میلاد_امام_هادی(ع)💫🌺
#بر_شیعیان_جهان_مبارکبارد💫🌺
1_1593693703.pdf
1.18M
🖼 40 لوح (پوستر) از فرازهای خطبه گران سنگ پیامبر رحمت در روز غدیر خم
#من_غدیری_ام
#عید_غدیر
#غدیر
@porseman313
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۶۷
*═✧❁﷽❁✧═
گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب 💦هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات 👣رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن😅 ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش ♨️روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا🌷 بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام🎒 رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب🌊 نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...
به ساعتم⏱ که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم👀 عبور می کرد ..
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد . از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...
بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا سینا؟ ...
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
ـ بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ..
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد...
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد 🤕شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ...
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
ـ بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...
نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ..
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت 🤐عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
- زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ..
پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه🙄 می کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می کرد ..
ـ به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
ولادت با سعادت امام هادی علیه السلام رو به شعییان جهان تبریک عرض میکنیم.💐🌹
#یا_امام_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دلیلی محکم بر حقانیت امیرالمومنین عليه السلام
حجت الاسلام رفیعی
#من_غدیری_ام
#عید_غدیر
#غدیر
@safiranzenabiyoon
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_کهف_آیه_۲۴
#پرهیز_از_قطعی_دانستن_انجام_کاری
مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد و هنگامی که یاد خدا رو فراموش کردی که ان شاءالله نگفتی فوراً جبران کن و بگو ان شاءالله
وپروردگارت را به خاطر بیاور که این کار گذشته راجبران خواهد کرد و بگو
امیدوارم که پروردگارم مرا به راهی که روشنتر از این است هدایت کند
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز دویست و هفدهم
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📜 #خطبه89 (اين خطبه طبق نقل برخی از شارحان در شهر كوفه ايراد شد)
1⃣ وصف روزگاران بعثت پيامبر (صل الله علیه و آله وسلم)
♦️خدا پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) را هنگامی مبعوث فرمود که از زمان بعثت پيامبران پيشين مدّت ها گذشته و ملّت ها در خواب عميقی فرو خفته بودند. فتنه و فساد جهان را فرا گرفته و اعمال زشت رواج يافته بود. آتش جنگ همه جا زبانه می کشيد و دنيا بی نور و پر از مکر و فريب گشته بود. برگهای درخت زندگی به زردی گراييده و از ميوه آن خبری نبود. آب حيات فروخشکيده و نشانه های هدايت کهنه و ويران شده بود. پرچم های هلاکت و گمراهی آشکار و دنيا با قيافه زشتی به مردم می نگريست و با چهره ای عبوس و غم آلود با اهل دنيا روبرو می گشت. ميوه درخت دنيا در جاهليّت فتنه و خوراکش مردار بود، در درونش وحشت و اضطراب و بر بيرون شمشيرهای ستم حکومت داشت.
2⃣ عبرت آموزی از روزگار جاهليّت
♦️ای بندگان خدا! عبرت گيريد و همواره به ياد زندگانی پدران و برادران خود در جاهليّت باشيد که از اين جهان رفتند و در گرو اعمال خود بوده، برابر آن محاسبه می گردند. به جان خودم سوگند! پيمانی برای زندگی و مرگ و نجات از مجازات الهی بين شما و آنها بسته نشده است و هنوز روزگار زيادی نگذشته و از آن روزگارانی که در پشت پدران خود بوديد زياد دور نيست. به خدا سوگند، پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)چيزی به آنها گوشزد نکرد، جز آنکه من همان را به شما می گويم، شنوايی امروز شما از شنوايی آنها کمتر نيست، همان چشم ها و قلب هايی که به پدرانتان دادند به شما نيز بخشيدند. به خدا سوگند، شما پس از آنها مطلبی را نديده ايد که آنها نمی شناختند و شما به چيزی اختصاص داده نشديد که آنها محروم باشند. راستی حوادثی به شما روی آورده مانند شتری که مهار کردنش مشکل است و ميانبندش سُست و سواری بر آن دشوار است. مبادا آنچه که مردم دنيا را فريفت شما را بفريبد، که دنيا [دامی است مانند] سايه ای گسترده و کوتاه [که] تا سرانجامی روشن و معيّن [يعنی مرگ] آدميان را رها نمی کند.
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📜 #خطبه88 : (به نقل برخی از شارحان، اين خطبه در سال ۳۶ هجری پس از قتل عثمان در مدينه ايراد شد)
🔹عوامل هلاكت انسانها
♦️پس از ستايش پروردگار؛ خدا هرگز جبّاران دنيا را در هم نشکسته مگر پس از آنکه مهلت های لازم و نعمت های فراوان بخشيد و هرگز استخوانِ شکسته ملّتی را بازسازی نفرمود مگر پس از آزمايش ها و تحمّل مشکلات. مردم! در سختی هايی که با آن روبرو هستيد و مشکلاتی که پشت سر گذارديد، درس های عبرت فراوان وجود دارد. نه هر صاحب قلبی خردمند است و نه هر دارنده گوشی شنواست و نه هر دارنده چشمی بيناست. در شگفتم، چرا در شگفت نباشم؟! از خطای گروه های پراکنده با دلايل مختلف که هر يک در مذهب خود دارند، نه گام بر جای گام پيامبر(صلی الله علیه و آله)می نهند و نه از رفتار جانشين او پيروی می کنند. نه به غيب ايمان می آورند و نه خود را از عيب بر کنار می دارند. به شُبُهات عمل می کنند و در گرداب شهوات غوطه ورند، نيکی در نظرشان همان است که می پندارند و زشتی ها همان است که آنها منکرند. در حلِّ مشکلات به خود پناه می برند و در مبهمات تنها به رأی خود تکيه می کنند، گويا هر کدام امام و راهبر خويش می باشند که به دستگيره های مطمئن و اسباب محکمی که خود باور دارند چنگ می زنند.
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
`
نحن کهف لمن اِلتجاَ الینا..
ما پناهگاهیم برای هرکس که به ما پناه آورد..
کهفالوری...پناه بیقراریهای مردم، سـلام🌱
#امام_هادی علیهالسلام💚
#سلام_امام_زمانم♥
سلامی از ژرفای قلب مضطربم
از اعماق روح بیقرارم
از جان دردمند و تنهایم ...
سلامی از من به شما که دوستتان دارم
شما که تمام امید و پناهم هستید
شما که همهی بود و نبودم شدهاید …
🌤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌤
✍
گوشهای از عظمت سپاه امام هادی عليهالسلام
در روایت آمده است:
متوكل به سپاهيان خود كه تعداد آنها نود هزار سواره بود، دستور داد هر كدام توبره اسب خود را از خاک قرمز پُر كنند و همه بياورند در وسط بيابانى روى هم بریزند.
این كار را كردندو یك تپه بلند شد كه نام آن را "تلّ المخالى" ناميد.
🔻متوكل بالاي تپه رفت و حضرت إمام هادى عليهالسلام را نيز خواست و به آن حضرت گفت:
شما را خواستم تا تعداد سپاه مرا مشاهده كنى.
دستور داده بود سپاهيان غرق در اسلحه با خود و زره به عالی ترین صورت با كمال هيبت و اهميت از كنار تپه عبور كنند .
منظورش ترسانيدن كسانى بود كه احتمال ميداد بر او بشورند از همه بيشتر ترس از امام هادى عليهالسلام داشت كه مبادا یكى از خویشاوندان را امر كند بر او قيام نمایند.
🔻امام ابو الحسن هادى عليه السلام فرمود:
ميل دارى من هم سپاه خود را به تو نشان دهم؟
گفت: آرى.
امام علیه السلام دعایی زیر لب خواندند و به متوکل فرمودند:
به آسمان خیره شو.
فَإِذَا بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ مِنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ مَلَائِکَةٌ مُدَجَّجُونَ فَغُشِیَ عَلَی الْخَلِیفَةِ
🔹ناگهان متوكل دید ميان آسمان و زمين را از مشرق تا مغرب فوج هائى از ملائکه غرق در سلاح گرفتهاند. سرش گیج رفت و افتاد بر روى زمين و بيهوش شد.
وقتى به هوش آمد،امام علیه السلام فرمود:
ما در دنيا با تو سر ستيز نداریم ما مشغول به امر آخرت هستيم. از گمانى كه برایت پيدا شده نترس.
📚 الخرائج و الجرائح، ج۱ ص۴۱۴
#میلاد_امام_هادی (علیه السلام)
#ولادت_امام_هادی (علیه السلام)
#امام_هادی (علیه السلام)
@girl_313
مسیحیها #بابانوئل درست میکنند و به بچه هایشان میگویند: «او برای تو #هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی علیهالسلام انس میگیرد، رفاقت میکند.
قولهایی که میخواهید به بچه ها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعدههایتان را بگذارید در این روز تا اینها با عید غدیر جوش بخورند.
|آیت الله حائری شیرازی|
#عید_غدیر 🌺
سبک زندگی شاد 47.mp3
10.41M
#سبک_زندگی_شاد ۴۷
برای رسیدن به کمالِ انسانی؛
فقط یه راه داری؛
👈اونم اینکه بتونی شاد زندگی کنی!
پس اولین مهارتی ک باید بیاموزی؛👇
مبارزه با غمهایی هست، که شیطون به دلت تزریق میکنه!
آدمای غمگین، بدرد آسمون نمیخورن
📌باید مردم شادی کنند!
✍کسانی ممکن است وانمود کنند که «آقا شما بايد تابع علی علیه السلام باشيد و در رفتارتان عدل داشته باشيد. اين مهمانی و چراغانی و اين حرف ها [چیست؟] اين از همان وسوسه های شيطانی است که می خواهند پوسته [ولایت] را بگيرند تا کمکم مغز هم از بين برود.
👈اگر مغز [ولایت] را بخواهيم، بايد اين پوسته [ولایت] حفظ شود. بايد چراغانی شود. بايد عيدی داده شود. بايد پذيرايی شود. بايد مردم شادی کنند. تبريک بگويند: «الحمدلله الذی جعلنا من المتمسكين بولايه علی بن ابی طالب...
#علامه_مصباح
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۶۸
*═✧❁﷽❁✧═*
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی 😰داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا... درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود 😣...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت 😭...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ـ ما واسه وجب به وجب این خاک جوان دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...
با حالتی بهم نگاه می کرد👀 ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
مثل فنر از جا پریدم و کوله 🎒رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ..
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم👣 برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش🔥 روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ..
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ🍔اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ..
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم🤐 ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ـ ااا ... زاویه، پشت درخت🌲 بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ..
- بسم الله ...
جا خورد ...
ـ نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب🌊 ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم❤️ می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس🚌 رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای🗣 فرهاد بلند شد ..
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان 👿خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══