🌹 #خاطرهای_از_شهید_حاج_حسین_خرازی
🌷رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و #فرماندههای_ارتش و #سپاه آمدند یکی یکی. امام جمعهی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر میزد بهش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس میفهمید من پدرش هستم، دست میانداخت گردنمو ماچ و بوسه و #التماس_دعا. من هم میگفتم «چه میدونم والا! تا دوسال پیش که #بسیجی بود. انگار حالاها فرمانده لشکر شده.» تو جبهه هم دیگر را میدیدیم. وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید میرفتم میدیدمش. نمیدیدمش، روزم شب نمیشد. مجروح شده بود. نگران اش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده.» خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه میکردم. او حرف میزد، من توی این فکر بودم « #فرمانده_لشکر؟ بی دست؟» یک نگه میکرد به من، یک نگاه به دستش، میخندید. میپرسم «درد داری؟» میگوید « #نه_زیاد.» - میخوای مسکن بهت بدم؟ - نه. میگیم « #هرطور_راحتی.» لجم گرفته. با خودم میگویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمیآد.»🌷
✍ #راوی : پدر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
۹ دی ۱۴۰۱
🌹 #خاطره_ای_از_شهید_میرزا" #مهدی"
🌷یه روز من و میرزا"مهدی" تو محله کنار یه جوب بزرگ که آب زیادی هم داشت منتظر بابای میرزا"مهدی" ایستاده بودیم
یه لحظه حس کردم صدای #شالپ_شولوپ آب میاد نگاه کردم دیدم مهدی باکله و دستاش رفته تو آب پاهاش لبهی جوبه آوردمش بیرون
پرسیدم: چرا اوینجوری شدی؟گفت:مامان یه #توله_سگ خیلی کوچولو رو داشت اب میبرد خواستم #نجاتش بدم،غافل از اینکه مرده بوده.
شهید میرزا"مهدی" وقتی فهمید حیوون زبون بسته مرده خیلی ناراحت شد،گریه میکرد #میگفت:مامانش کجا بوده که بچه ش مرده افتاده تو آب.
این قضیه مربوط به ۴ سالگی میرزا"مهدی" هستش🌷
✍ #راوی : مادر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۱۱ دی ۱۴۰۱
✍ #خاطره_ای_از_شهید_مصطفی_صدرزاده
🌷ازاین به بعد خودت با صدای خوش تحریرت #اذان بگو..
یکی از خصوصیتهای بارز شهید صدرزاده تاکید بر #نماز_اول_وقت بود، همیشه اذان نماز صبح مقر را #سید_ابراهیم میگفت. ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام میدادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر میکردیم نمیتوانستیم #روزه_بگیریم اما او روزه میگرفت و برای سحری بیدار می شد.
یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم میزد و لابه لای هر بند از اذانش فریاد میزد و میگفت :برادرها وقت نماز شده برپا، #دلاورا بلند شوید وقت نماز است. ما هم از آن به بعد سر به سرش میگذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت ( #با_خنده) میگفتیم بعد از این با #صدای_خوش خودت اذان بگو!🌷
✍ #راوی : همرزم شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۱۲ دی ۱۴۰۱
🌹 #خاطره_ای_از_شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
🍃 #پزشک_منافق_و_دزدیدن_حاج_قاسم
🌷در یکی از عملیات های جنگ تحمیلی، حاج قاسم از ناحیه شکم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و برای مداوا به مشهد منتقل شد. حدود 45 روز کسی نمی دانست او زنده است یا #شهید شده. اوضاع به حدی بد بود که از سینه تا پایین شکمش را شکافته بودند. پزشک او که از #منافقین بود این زخم را باز گذاشته بود تا #عفونت موجب شهادت او شود. یکی از پرستاران کرمانی که #حاج_قاسم را شناخته بود با دیدن این وضعیت شبانه حاج قاسم را #دزدید و به پزشک گفت حاج قاسم از این بخش منتقل شده! کمی بعد، از ناحیه دست مجروح شد و بعدها نیز هربار می گفتیم برو بیمارستان، فرار می کرد.🌷
✍ #راوی : همرزم شهید سلیمانی
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۱۳ دی ۱۴۰۱
#خاطره_ای_از_شهید_غلامعلی_مهر_پرور
زمانی که ایشان می خواستند به #جبهه بروند به ایشان گفتم نروید با او صحبت کردم اما ایشان به من گفت:« شما نمی دانید آن جا چه خبر است اگر بیایید ببینید مانع رفتن نمی شوید عراقی ها دارند مردم را می کشند و #ناموس ما را می برند اگر این صحنه ها راببینید مانع نمی شوید .» می گفت یک روز ما سرپل بودیم نمی دانم مربوط به کدام شهر بود می گفت ما این طرف و عراقی ها آن طرف پل بودند که یک خانم ایرانی آن طرف مانده بود و کمک می خواست و من رفتم او را نجات دادم #همرزمانم می گفتند نرو خطر دارد اما من رفتم و به حرف آن ها گوش نکردم و آن خانم را نجات دادند .
✍ #راوی : حسین عاشقان دایی شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
https://eitaa.com/sahdah
۲۵ دی ۱۴۰۱
✍ #خاطره_ای_از_شهید_محمد_رضا_وفایی_نژاد
🌷هر وقت به مرخصی می آمد، لباس رزمش را در می آورد و لباس معمولی می پوشید. می گفت: « #مادرجان! ناراحت نباش، من جلو نیستم پشت خط بازی می کنم. یک وقت برای من غصه نخوری؟»
بعد از #شهادتش فهمیدم که او #آرپی_چی_زن_پیشتاز بوده است.🌷
✍ #راوی : مادر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۴ بهمن ۱۴۰۱
✍ #خاطره_ای_از_شهید_حمید_باکری
#هیچ_کاره
🌷 #دنیا اصلا برایش ارزشی نداست و به هر چیز دنیایی که فکرش را می شود کرد، می خندید و بیشتر از همه به #پست و #مقام. همیشه می گفت: «من فقط یک #بسیجی_ام.» یک بار که حمید از عملیات برگشته بود من نتیجه را جویا شدم. او خیلی کلی صحبت کرد و گفت: «بچه ها رفتند، گرفتند، آمدند» گفتم: «پس تو آنجا چه کاره ای؟» گفت: «من؟ #هیچ_کاره، من فقط با یک #دوربین مواظب بچه ها هستم ک #راهشان را عوضی نروند. من داخل هیچ کدام از اینها نیستم.»🌷
✍ #راوی : همسر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۵ بهمن ۱۴۰۱
#خاطره_ای_از_شهید_عباسعلی_کشاورزیان
🌷دوست داشتم زودتر میرسیدم. #دعا کردم که پشیمان نشود. جلوی در خانه عمویش رسیدم. از خوشحالی نمیدانستم باید چهکار میکردم. سلام و روبوسیها که تمام شد و نشستیم، گفتم: « #عباس! خدا رو شکر که قبول کردی زن بگیری.»
فقط خندید. بعدازظهر همان روز به #خواستگاری رفتیم.
از خانهشان که بیرون آمدیم، عباس گفت: «خریدها رو انجام بدیم؛ بقیه کارها باشه بعد از #محرم و #صفر.»
#گفتم: «دوباره شروع کردی؟ خرید بکنیم دیگه کار زیادی نمیمونه.»
هرچه حرف زدم قانع نشد. دوسهروزه کارهای مراسم را انجام دادیم. شب دور هم جمع شدیم تا در مورد مراسم فردا حرف بزنیم. تلفن زنگ زد با عباس کار داشتند. بعد از آن که صحبت کرد، حالوهوایش طور دیگری شد. گفتم: «چی شد؟ کی بود؟»
ـ «از منطقه زنگ زدن.»
ـ «زدن که زدن! فردا مراسم #عقدته بمون بعدش برو.»
ـ « #فرمانده_گروهان #شهید شده، بچهها تنهان.»
قول داد برود و بعد از ماه محرم و صفر مراسم بگیریم. راضی شدم. دو روز مانده بود که ماه صفر تمام شود، عباس شهید شد.🌷
✍ #راوی : مادر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۶ بهمن ۱۴۰۱
✍ #خاطره_ای_از_شهید_نورمحمد_فرهادی
🌷از روزی که از کوار عازم #جبهه شدیم، در دیدبانی لشکر۱۹ فجر خدمت می کردیم. حدودا تا شهید شدن شهید فرهادی شش ماه پیش هم بودیم. هرچه از #روحیه_ی_عبادی، #مهربانی، #غیرت و #دلسوزی این شهید عزیز بگویم ، کم گفته ام.من از عملیات کربلای چهار تا کربلای هشت با شهید فرهادی همراه بودم.شیرین ترین خاطره ی من از ایشان به شبهایی برمی گردد که با هم به سنگر کمین می رفتیم. شهید فرهادی بسیاری از #دعاها را از حفظ بودند . در سنگر که می نشستیم ایشان دعاها را زمزمه می کرد و حالا من به برکت وجود این شهید عزیز #دعای_توسل را از حفظ می خوانم. هر جا دعای توسل به گوشم می خورد ، به #یاد_شهید_فرهادی می افتم و اشکم جاری می شود.🌷
✍ #راوی : آقای فیروز ملک پور همرزم شهید
🌹 #وصیت_شهدا🌹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ ..هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اندمرده مپنداربلكه زنده اند..🌹سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹💐
تبادل:داریم
کپی:حلال
https://eitaa.com/sahdah
۷ بهمن ۱۴۰۱
✍ #خاطره_ای_از_شهید_نورمحمد_فرهادی
🌷از روزی که از کوار عازم #جبهه شدیم، در دیدبانی لشکر۱۹ فجر خدمت می کردیم. حدودا تا شهید شدن شهید فرهادی شش ماه پیش هم بودیم. هرچه از #روحیه_ی_عبادی، #مهربانی، #غیرت و #دلسوزی این شهید عزیز بگویم ، کم گفته ام.من از عملیات کربلای چهار تا کربلای هشت با شهید فرهادی همراه بودم.شیرین ترین خاطره ی من از ایشان به شبهایی برمی گردد که با هم به سنگر کمین می رفتیم. شهید فرهادی بسیاری از #دعاها را از حفظ بودند . در سنگر که می نشستیم ایشان دعاها را زمزمه می کرد و حالا من به برکت وجود این شهید عزیز #دعای_توسل را از حفظ می خوانم. هر جا دعای توسل به گوشم می خورد ، به #یاد_شهید_فرهادی می افتم و اشکم جاری می شود.🌷
✍ #راوی : آقای فیروز ملک پور همرزم شهید
🌹#وصیت_شهدا🌹
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۷ بهمن ۱۴۰۱
✍ #توسل_به_شهید « #علی_نقی_نوروزیان» و #شفای_دو_دست_یک_زائرش
🌷کسی تعریف می کرد دستم مشکل پیدا کرده بود و دکترها گفته بودند باید #قطع شود. دستانم را به #قبر_علی زدم و گفتم خودت می دانی با این دست ها چه کار کنی. هفته بعد که دکتر رفتم گفتند هیچ مشکلی نداری.🌷
✍ #راوی : مادر شهید
🌹وصیت شهدا🌹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ ..هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اندمرده مپنداربلكه زنده اند..🌹سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹💐
تبادل:داریم
کپی:حلال
به مابپیوندید👇
https://eitaa.com/sahdah
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
#بامداد_روحانی، من اما چه شور و حالی داشتم. زیرگذر خاطرات حرکت شتاب انگیز یافته بود و لحظه های رشد و بالندگی اشک از پیش چشمم می گذشت.🌷
✍ #راوی : مادر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃https://splus.ir/tfgfd
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
#خاطره_ای_از_شهید_مدافع_حرم_مجتبی_یداللهی
#مصداق_حضرت_ابراهیم(ع) هستیم ...
شب قبل از اعزام گفتم : بابا جان دارید میرید جلوی #توپ و #تانک و #آتش !!!گفت : ما مصداق حضرت ابراهیم هستیم .هرچه از سختی ها گفتم ،از آسانی ها گفت و گفت که ما هر کداممان یک ارتش هستیم .
قالت لهم رسلهم إن نحن الّا بشر مثلکم و لکن الله یمن علی من یشاء من عباده و ما کان لنا أن نأتیکم بسلطان الّا بإذن الله و علی الله فلیتوکل المؤمنون (ابراهیم 11)
#پیغمبرانشان به آنها گفتند درست است که ما نیز جز بشرهایی مثل شما نیستیم ،ولی خدا بهر کس از بندگان خویش بخواهد منت می نهد ،و ما حق نداریم جز به #اذن_خدا برای شما دلیل بیاوریم ،و مؤمنان باید به #خدا_توکل کنند .
✍ #راوی : پدر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
✍ #خاطره_ای_از_شهید_نعمت_الله_ملکی
🌷مرداد ماه سال 62 بود، آماده باش بودیم و گردان 505 محرم اعزام به مهران، گروهان دوم و سوم حرکت کردند و ما که گروهان یکم بودیم منتظر ماشین های بعدی بودیم، نعمت الله ملکی یکی از بچه های بسیجی #آشفته و #سراسیمه پیش من آمد و گفت: یک ساعت مرخصی می خواهم تا به خانه بروم و برگردم.
با عصبانیت گفتم: مگر نمی دانی آماده باش هستیم. او با نگاهی پر از اصرار و سکوت که انگار این آخرین دیدارش بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود، با خواهش معصومانه گفت: می خواهم بروم و برای آخرین بار از #مادرم_حلالیت بگیرم و شیرش را حلال کند. گفتم: قرار نیست هر کس می رود عملیات، شهید شود. با حالت گریه آرام برگشت و گفت به خدا حلالت نمی کنم و نمی بخشمت. تحت تاثیر قرار گرفتم، #دلم_شکست و #برخلاف_دستور_فرماندهی صدایش کردم، برگرد. گفتم برو، فقط یک ساعت زود برو خانه و بعد بیا سر جاده و خودت را به ما برسون.
شهید ملکی رفت، یک ساعت بعد ما هم حرکت کردیم. وقتی رفتیم او سر جاده بیشه دراز ایستاده بود. سوارش کردیم. پرسیدم: کارت تمام شد. گفت: فقط مادرم را #بوسیدم و از پدرم خواستم تا #حلالم کند. الان سبک و راحت شدم.
عملیات شروع شد، 24 ساعت در دفاعی جانانه و تن به تن در میانه ی خط دشمن جنگیدیم و سرانجام در اثر پاتک های پی در پی دشمن از طریق هوا و زمین، شربت گوارای شهادت را نوشید. 🌷
✍ #راوی : قدرت الله سلیمان نژاد رزمنده هشت سال دفاع مقدس
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
✍ #حفظ_قرآن ( #از_خاطرات_شهید_سید_مصطفی_صدرزاده )
🌷از سوریه زنگ می زد و تاکید میکرد که فاطمه #قرآن حفظ کند که الان فاطمه #حافظ_4_جزء قرآن است.
مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از #یاد_شهدا غافل شد #روزه بگیرد
و به دوستانخود نیز گفته بود هر وقت از یاد شهدا غافل شدید خود را #تنبیه کنید🌷
✍ #راوی : پدر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
۳۰ بهمن ۱۴۰۱