May 11
May 11
🌹 #خاطرهای_از_شهید_حسن_باقری
🌷ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه مینوشت. اتاقش که میرفتی، انگار تمام #جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم میزدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید #الحاق میشد و نیروها با هم دست میدادند. حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت #سقوط میکرد. #جلسهی_فرماندهها با بنی صدر بود. بچههای سپاه باید گزارش میدادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلندتر از دستش بود کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش میگفت «هرکی ندونه، فکر میکنه از نیروهای دشمنه.» حتی #بنی_صدر هم گفت « #آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچههای گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک میکشد و از وضع خط و بچهها سراغ میگیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی ان قدر #سین_جیم میکنی؟» خیلی آرام جواب داد « #نوکر_شما_بسیجی_ها.»🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
🌹وصیت شهدا🌹
https://eitaa.com/sahdah
شهیدمهدی زین الدین: هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند.
🌹وصیت شهدا🌹👇
https://eitaa.com/sahdah
🌹 #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید
🌷 #شهید_رضا_رحمانی : اگر به سخنان امام گوش فرا ندهید به زمین خواهید خورد. چون #امام حق است
هیچ موقعی پیش آمده بگویید از کجا آمده ایم؟ و به کجا می رویم؟ و یا اینکه همیشه از #دنیا و #مادیت صحبت می کنید؟ برادران به #یاد_خدا باشید تا خدا شما را یاری کند. همانطور که در آیه شریفه می فرماید :« أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» گذشته از مسایل عبادی #بردران و #خواهران در مسایل سیاسی هم شما باید آگاه باشید که اگر خدای نکرده یک دقیقه غفلت کنید روزگارتان سیاه خواهد شد شما باید در همه کارهاینان از امام عزیزمان پیروی کنید و ببیند امام چه می گوید چون اگر به سخنان امام گوش فرا ندهید به زمین خواهید خورد. چون امام حق است و مسله دیگر که #پیغمبر_می_فرماید :«لاََ یُلْدَغُ الْمُؤْمِنُ مِنْ جُحْرٍ وَاحِدٍ مَرَّتَیْنِ"» #انسان_مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود.»🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
🌹وصیت شهدا🌹
https://eitaa.com/sahdah
🌹 #زندگی_نامه_شهید
🌷 #شهید « #صادق_رحمانی» در 30 تیرماه 1376 مصادف میلاد #امام_جعفر_صادق (ع) در شهرستان بردسیر در #خانواده_مذهبی به دنیا آمد. او اولین و بزرگترین فرزند خانواده بود و با به دنیا آمدن او شور و شادی در خانواده برپا شد.
در کودکی #با_اخلاق و #مهربان بود و به خانواده و افراد احترام خاصی داشت، در سن 7 سالگی در دبستان بعثت مهمان شهر بردسیر به فرا گیری علم و دانش پرداخت و تا مقطع سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد و بعد از آن ترک تحصیل کرد.
وی تمام وقت و انرژی خود را برای خدمت به #پدر و #مادر می گذاشت و همیشه مسائل و فرائض دینی و مشکلات خود را از امام جماعت می پرسید. در ایام و مجالس عزاداری سرور و سالار شهیدان #امام_حسین (ع) و #ائمه_اطهار با سایر دوستان در مسجد و هیئت های مذهبی حضور و فعالیت چشمگیری داشت. بعد از اینکه گروهک تکبیری داعش قصد تخریب مقدسات اسلام و شیعیان را داشت همیشه به فکر این بود که باید کاری را انجام بدهد و پیگیر اوضاع و تحولات سوریه بود.
دوستانش یکی پس از دیگری برای دفاع از #حرم_حضرت_زینب (س) و حضرت رقیه عزم سوریه می شدند و او هم می خواست به جمع مدافعان حرم بپبوندد و از این قافله جا نماند. وقتی در مهمان شهر بردسیر شهدای مدافع حرم را تشییع می کردند، صادق به حالشان غبطه می خورد و می گفت ای کاش من هم بتوانم قدمی در این راه بردارم.
پس از اصرار های فراوان بلاخره توانست اذن و اجازه پدر و مادر را بگیرد و در 15 فروردین 1395 با سایر دوستان عازم جبهه های مقاومت اسلامی شد و به جمع مدافعان حرم ورزمندگان لشکر #سرافراز_فاطمیون پیوست.
وی در پایان دوره ماموریت دفاع از حرم و هنگامی که قصد بازگشت به جمع خانواده را داشت در 14 خردادماه 1395 بر اثر یک حمله انتحاری دشمن به درجه رفیع #شهادت رسید و پیکر مطهر این شهید والا مقام پس از گذشت هفت ماه در تاریخ 20/10/95 به زادگاهش بازگشت و در میان حزن و اندوه مردم #ولایت_مدار و #شهید_پرور بردسیر در گلزار مطهر شهدای این شهر به خاک سپرده شد.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹وصیت شهدا🌹
https://eitaa.com/sahdah
🌹 #خاطرهای_از_شهید_حاج_حسین_خرازی
🌷رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و #فرماندههای_ارتش و #سپاه آمدند یکی یکی. امام جمعهی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر میزد بهش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس میفهمید من پدرش هستم، دست میانداخت گردنمو ماچ و بوسه و #التماس_دعا. من هم میگفتم «چه میدونم والا! تا دوسال پیش که #بسیجی بود. انگار حالاها فرمانده لشکر شده.» تو جبهه هم دیگر را میدیدیم. وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید میرفتم میدیدمش. نمیدیدمش، روزم شب نمیشد. مجروح شده بود. نگران اش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده.» خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه میکردم. او حرف میزد، من توی این فکر بودم « #فرمانده_لشکر؟ بی دست؟» یک نگه میکرد به من، یک نگاه به دستش، میخندید. میپرسم «درد داری؟» میگوید « #نه_زیاد.» - میخوای مسکن بهت بدم؟ - نه. میگیم « #هرطور_راحتی.» لجم گرفته. با خودم میگویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمیآد.»🌷
✍ #راوی : پدر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️