eitaa logo
ساحل رمان
8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگری از نظرم گر برود باكی نیست، تو كه معشوقی و محبوبی و منظور مَرو...💕 . SAHELEROMAN |
•• یعنی واقعا شما می‌تونید این مکالمه‌ی فوق احساسی رو بشنوید و نخواید روزای خفن زندگی فرشته رو تو کانال vip بخونید؟! من که دیگه اینا رو نمی‌تونم!♥️:) |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• [ 🌳 ] • این روزا با خودم فکر می‌کنم انگاری که زندگیم این دل‌و کم داره... |
ساحل رمان
•• موضوع: زنده شو تا وقت هست! ⛲️ • #عصر_سوم | #حالا_چلیک SAHELEROMAN | ساحل رمان
•• و این هم نتیجه [روز سوم]🤩📸 انقدر آثار ارسالی زیااااااد بودن و همچنین خلاقانه و خفن، که نشد به چارتا بسنده کنیم!
یک ماهی از برگشتنم می‌گذشت و خنکای نسیمِ آرامش به قلب سوخته‌ام می وزید؛ آرامشی ابدی که با ترک همیشگی آن خانه و زندگی نصیبم شد. نشستم پشت میز و لای برگه های کتاب رنج مقدسم را گشودم. مدت ها بود دل و دماغ کتاب خواندن نداشتم اما دلم برای لیلا تنگ شده‌بود. از صفحات اول باز مطالعه را آغاز کردم. رسیدم به سهیل، همانی که برایم هم رسم و نام صالح بود. با ولعی بیشتر انگار که برای اولین بار کتاب به دستم رسیده باشد، گوش جان سپردم به افکار لیلا که می‌گفت سهیل همسر خوبی بود اما برای من نه. سهیل در بازی های کودکی اگر حامی او بود، در زندگی هم می‌خواست همان‌گونه باشد، همان قدر فانتزی و همان‌قدر عاشقانه که می‌خواست او را از عقده های جمع شده توی دلش امان دهد. سهیل می‌خواست جای خالی تمام نداشته هایش را پر کند، سهیل همانی بود که همیشه برایش رویا می بافت اما سهیل... ندای درونش حرف دیگری داشت: پازل گمشدهٔ افکارش با سهیل پر نمی‌شد! سهیل در برابر لیلا، همانی بود که صالح در برابر من. همان اندازه عاشق و دلخسته و حامی و همان اندازه متعصب و کج‌فکر. پا به پای لیلا که می رفت و می آمد و سهیل را از ذهنش خط می‌زد اشک حسرت ریختم؛ اشک ریختم که چرا را سال ها بود وقف در گردش میان دوستانم می‌چرخاندم و خودم یک خط از فلسفهٔ قصه اش را به خاطر نداشتم. فرق من با لیلا، نه در احساسات دخترانه‌ام بود نه حتی عقده‌های سر باز کردهٔ دلم، فرق من با لیلا در خیال بود و فکر! او واقعی زندگی می‌کرد من فانتزی. او همان‌قدری فکرمی‌کرد که من، همان‌قدری می‌خواند که من، همان‌قدری می‌نوشت و می‌گفت و رنج می‌کشید که من... اما او جام واقعیت را نوشید و من غرقه در اقیانوس خیالات گرفتار صالح شدم. لیلا از همان قدم اول به جای دنبال آیه و نشانه گشتن، سهیل را به چالش کشید، دنیا را از نگاهش دید و توحش او را در یک سیلی دریافت. هرچه کشیدم از خودم بود و یک به یک زخم هایی که بر پیکرم نشست بانگ بود بر غلط انداز توی سرم از زندگی که بیدار شوم و حالا که نور دارد از همین زخم ها راهش را می‌گیرد و بر قلبم می‌تابد برای شما بنویسم. ای کاش می‌شد تمام صحنه هایی که رمان‌ها و فیلم‌ها برای فاطمهٔ درونم رویا بافته و بر تنش کرده‌اند، قیچی حقیقت به دست پاره پاره کنم. و فریاد بر آورم: کمی فکر کن، نه خیال، لطفا ای من درون! ✍🏻نظر واقع‌گرایانه‌ای خواننده‌ی کتاب رنج مقدس!
•• بهترین مقصد رو برات انتخاب می‌کنه، وسایل سفرت رو خودش می‌چینه، دستت رو محکم می‌گیره، و می‌بره یه جا دور از هیاهو و درگیری روز‌های کسل‌کننده زندگی! [تکرنگ] رو میگم! بزن برو باهاش!=)🪁🚲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🌙 ✒️... دو ساعت مانده تا سحر، دلشان بازی می‌خواهد، مصطفی به توصیه محمدحسین فوتبال دستی می‌آورد.
••🌙 ✒️... چراغ‌های خانه که روشن می‌شود مصطفی دست از بازی می‌کشد و بی‌حرف از اتاق می‌رود. وحید برای توجیه جمع می‌گوید: - خیالتون راحت از سر و صدای ما بیدار نشدند چون اصلا آدم نبودیم که بذاریم بخوابند اما الان چراغ روشن کردند که بساط سحر رو آماده کنند! آرشام پاهایش را دراز می‌کند و می‌گوید: - می‌بینی جواد هرکس توی زندگیش یه لذت‌های تعریف شده داره! منو تو تا حالا از سر شب تا بوق سگ بیدار بودیم دنبال حرومی‌هامون! لذتش رو هم بردیم! اون‌وقت اینا بیدار می‌شن می‌گن سحر! بساط پهن می‌کنند که حلال بخورند! جواد بدنش را کش می‌دهد و می‌گوید: - خودمون هم می‌گیم بوق سگ! لذت سگی داریم. که تهش شده این حاله در به دری! لذت سحری دارند که ته نداره به نظر من! وحید لبخند خاصی گوشهٔ لبش است که هم حرف دارد و هم بیان ندارد تا بگوید! صدای آرام رادیو در فضا می‌پیچد! جواد تلخند می‌زند و زیر لب می‌گوید: - موسیقی دارد سحرشان! علیرضا می‌گوید: - دعای سحر است! اعتیاد آور است هر چقدر هم معنی‌اش را نفهمی باز هم به این صورت معتاد می‌شوی! وحید نم اشک گوشهٔ چشمش را آرام می‌گیرد تا کسی نفهمد چه حرف حقی زده است علیرضا! دلش تنگ شده بود هر چند این چند روز را بیدار نشده بود تا سحری بخوردو خوابیده بود! | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🍁| هر خواستنی که توانستن نیست‌... SAHELEROMAN |